رابطه دین و آزادی از نظر علامه طباطبایی
فارسی 4651 نمایش |انواع آزادی از دیدگاه علامه طباطبایی
انسان به حسب خلقتش موجودى است داراى شعور و اراده تنها او است که مى تواند براى خود هر کارى را که مى خواهد اختیار کند، و به عبارتى دیگر او در هر فعلى که به آن برخورد نموده و از آن مطلع شود (هم) مى تواند طرف انجام دادن آن فعل را انتخاب کند و (هم) مى تواند طرف ترک آن را برگزیند، پس هر فعلى از افعال که آوردنش براى آدمى ممکن باشد وقتى به انسان پیشنهاد شود انسان به حسب طبعش در سر یک دوراهى مى ایستد و مى اندیشد که آیا این فعل را انجام دهم و یا ترک کنم، و اما در اصل این اختیار مجبور و به عبارتى صحیح تر مضطر و ناچار است هر چند که در انجام و ترک افعال مختار است و به همین جهت فعل را به او نسبت مى دهیم چون انسان به حکم فطرتش نسبت به فعل و ترک مطلق العنان است و این انتخابش نه در طرف فعل و نه در طرف ترک مقید به هیچ قیدى و معلول هیچ علتى غیر از انتخاب خودش نیست و این است معناى اینکه مى گوییم انسان تکوینا و به حسب خلقتش موجودى است آزاد. و لازمه این آزادى تکوینى یک آزادى دیگر است و آن آزادى تشریعى (قانونى) است که در زندگى اجتماعیش به آن آزادى تمسک مى کند و آن این است که از میان انواع طرقى که براى زندگى اجتماعى هست طریق دلخواه خود را انتخاب کند و هر جور که دلش مى خواهد عمل کند و احدى از بنى نوع او حق ندارد بر او استعلاء یافته و او را برده و بنده مطیع خود کند و اراده و عمل او را مالک گشته هواى دل خود و خواست خود را بر خلاف میل او بر او تحمیل کند براى اینکه افراد این نوع، همه مثل هم هستند هر حق و مزیت و... که این دارد غیر این نیز دارد از آن جمله طبیعت حر و آزاد است که اگر این دارد همه نیز دارند و نباید یکى آقابالاسر دیگران باشد. به هر حال علامه طباطبایی بر دو نوع آزادی تأکید می نماید.
آزادی تکوینی
آزادی تکوینی به این معناست که در نظام آفرینش، انتخاب راه و عقیده اجبارپذیر نیست و انسان به حسب خلقتش موجودی دارای شعور و اراده بوده، در انجام و ترک فعل و انتخاب و اختیار خود آزاد است و البته در اصل این اختیار مجبور و ناچار است. اصولا دین و مذهب مجموعه ای از اعتقاداتی است که با روح و فکر انسان سر و کار دارد; و اساس آن بر ایمان و یقین استوار است و از این رو خواه ناخواه راهی جز منطق و برهان و استدلال نخواهد داشت. ایمان یک عقد و التزام قلبی و درونی است که انسان با اختیار خویش آن را می پذیرد; از این جهت اسلام ایمان اجباری را نمی پذیرد و خداوند متعال بشر را آزاد گذاشته است تا با تحقیق دین را انتخاب کند. البته انتخاب کننده دین ناحق و کفرآمیز را کافر و انتخاب کننده دین حق را مؤمن قلمداد می کند. آیات متعددی بر اصل اختیار و آزادی تکوینی انسان وارد شده است. به عنوان نمونه:
الف: «لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی؛ در [قبول و انتخاب] دین هیچگونه اکراه [و اجباری] نیست، راه درست از راه انحرافی آشکار شده است.» (بقره/ 256) مرحوم علامه طباطبایی می گوید: «در این آیه، دین اجباری نفی شده است، چون دین عبارت است از یک سلسله معارف علمی که جامع همه آن معارف یک کلمه است و آن عبارت است از «اعتقادات»، و اعتقاد و ایمان هم از امور قلبی است که اکراه و اجبار در آن راه ندارد، زیرا کاربرد اکراه تنها در اعمال ظاهری است، که عبارت است از حرکاتی مادی و بدنی، و اما اعتقاد قلبی برای خود، علل و اسباب دیگری از سنخ خود اعتقاد و ادراک دارد و محال است که مثلا جهل، علم را نتیجه دهد.»
در ادامه می فرماید «در این آیه، دو احتمال وجود دارد: 1- ممکن است جمله خبری باشد. 2. ممکن است جمله انشایی باشد. اگر جمله خبری باشد می خواهد از حال تکوین خبر دهد و بفرماید که خداوند در دین اکراه و اجباری قرار نداده است و در نتیجه از حیث حکم شرعی گفته می شود که اکراه و اجبار در دین نفی شده و اکراه بر دین و اعتقاد، جایز نیست. و اگر جمله انشایی باشد، می خواهد بفرماید که نباید مردم را بر اعتقاد و ایمان مجبور کنید، در این صورت نیز نهی مذکور متکی بر یک حقیقت تکوینی است و آن این است که اگر اکراه صورت بگیرد تنها در مرحله افعال ظاهری و بدنی اثر دارد، نه اعتقادات قلبی.»
در شأن نزول این آیه گفته شده است که این آیه درباره مردی از اهل مدینه و از قبیله بنی سالم بن عوف، به نام حصین، نازل شده است. جریان از این قرار است که حصین دو فرزند نصرانی داشت و خودش مسلمان بود. به رسول خدا (ص) عرض کرد: «یا رسول الله! آیا می توانم آن دو را مجبور به پذیرفتن دین اسلام کنم; چون حاضر نیستند غیر از نصرانیت دین دیگری را بپذیرند؟!» در پاسخ آیه شریفه «لا اکراه فی الدین» نازل شد.
ب: خداوند می فرماید: «و قل الحق من ربکم فمن شاء فلیؤمن ومن شاء فلیکفر؛ بگو این حق از سوی پروردگارتان است، هر کس می خواهد ایمان بیاورد و هر کس می خواهد کافر گردد.» (کهف/ 29)
ج: «فمن شاء اتخذ الی ربه سبیلا؛ پس هر کس بخواهد [می تواند] راهی به سوی پروردگارش اتخاذ نماید.» (مزمل/ 19) در این آیه، جمله های «من شاء» دلیل بر اختیار و آزادی انسان در انتخاب کفر و ایمان است.
د: «انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا؛ ما راه را به انسان نشان دادیم، خواه شکر گذار باشد [و پذیرا شود]، یا [مخالفت کند و] کفران نماید.» (انسان/ 3) در این آیات تأکید شده است که راه حق و باطل از یکدیگر مشخص شده است و انتخاب هر یک به دست خود انسان است، او مجبور نیست و در عمل می تواند هر کدام از این دو راه راکه بخواهد انتخاب کند، لکن اگر راه حق و حقیقت را برگزیند، به بهشت و سعادت ابدی می رسد و اگر راه باطل را بپیماید، به جهنم و بدبختی گرفتار خواهد شد.
آزادی تشریعی
در آزادی تشریعی، هیچ کس حق استعلاء و برتری بر دیگری را ندارد، و هیچ کس حق ندارد دیگری را برده و بنده و مطیع خود سازد و اراده و عمل او را مالک گشته و خواسته های خود را برخلاف میل و رغبت او بر او تحمیل کند، زیرا در نظام تشریع همه افراد بشر بدون استثناء از حقوق مساوی برخوردارند و احدی حق مزیت و برتری نسبت به دیگری را ندارد. چنانکه در آیات و روایات به این معنا تصریح شده است و انسان را هم از استعلاء جویی و هم از بردگی و بندگی پذیری بر حذر می دارد. همچنانکه قرآن کریم (که همه دستوراتش مطابق با فطرت است، به همین حکم فطرى و طبیعى تصریح نموده) مى فرماید: «ولا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛ بعضی از ما انسانها حق نداریم بعضی دیگر را غیر از خدا ارباب و سرپرست خویش قرار دهیم.» (آل عمران/ 64) امام علی (ع) می فرماید: «و لا تکن عبد غیرک وقد جعلک الله حرا؛ بنده دیگری مباش حال آنکه خداوند تو را آزاد آفریده است.» (نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتی، نامه 31)
انسان نسبت به علل و اسبابى که این طبیعت و سایر طبیعتها را به انسان داده هیچ حریت و آزادى در قبال آن ندارد زیرا آن علل و اسباب، مالک و محیط به انسان از جمیع جهاتند و انسانها چون موم در دست آن علل و اسبابند، این علل و اسباب همانهایند که با انشاء و نفوذ امر خود، انسان را آنطور که خواسته اند پدید آوردند، و انسان را بر اساس آنچه از ساختمان و آثار و خواص در او بوده درست کرده اند (او چگونه مى تواند در کار آن علل مداخله کند) بله او در کار خودش مختار هست به این معنا که هر چه را که دوست بدارد مى تواند قبول کند و هر چه را که کراهت دارد مى تواند رد کند بلکه به یک معنایى دقیقتر باید گفت هر چه را که از او خواسته اند دوست بدارد و بپذیرد دوست مى دارد و مى پذیرد حتى اعمال اختیارش هم که میدان و جولانگاه حریت آدمى است انسان در آن اعمال نیز آزاد آزاد نیست بلکه آزادى خود را طورى اعمال مى کند که آن علل و اسباب از او خواسته اند، پس اینطور نیست که انسان هر چه را که دوست بدارد و اراده کند واقع بشود و هر چه را که براى خود بپسندد و اختیار کند موفق به آن بشود و این بسیار روشن است (و هر کسى آن را بارها در زندگیش تجربه کرده است) و این علل و اسباب همانهایند که انسان را به جهازاتى مجهز کرده اند، جهازاتى که حوایج و نواقص وجود او را به یادش مى آورند و به کارهایى وادار مى کنند که آن کارها سعادتش را تأمین و نواقص وجودش را برطرف سازد.
دستگاه گوارشش با غش و ضعف کردن به او اعلام مى کند که بدنت سوخت مى خواهد، برخیز و غذایى برایش فراهم آور و یا بدنت به آب احتیاج دارد برخیز برایش آب تهیه کن، و نه تنها به یاد او مى آورد که بدنت سوخت و یا آب مى خواهد بلکه او را به غذایى هم که با ساختمان بدنى او سازگار است هدایت مى کند اگر گوشت خام به این دستگاه عرضه شود پس مى زند و با زبان بى زبانى مى گوید من نان مى خواهم و یا گوشت پخته مى خواهم و او را آرام نمى گذارد تا وقتى که سیر و سیراب شود، و همچنین دستگاه هاى دیگرى که علل و اسباب عالیه در ساختمان بشر قرار داده هر یک انسان را به یاد نواقص و کمبودهایى که دارد مى اندازد و راه جبران آن کمبود را نیز به او نشان مى دهد.
این علل و اسباب آن بعثها و آن هدایتها را دارد با حکمى تشریعى و قانونى امورى را بر فرد فرد انسانها واجب کرده که داراى مصالحى واقعى است، مصالحى که انسان، نه مى تواند منکر آن شود و نه مى تواند از امتثال حکم تشریعى علل سرپیچى نموده، بگوید: من فلان چیز را نمى خواهم، مثلا من نمى خواهم غذا بخورم و یا آب بنوشم و یا براى خود سکنایى بگیرم و از سرما و گرما خود را حفظ کنم، و من نمى خواهم در مقام دفاع از خود بر آمده، هر چیزى که وجود و منافع مرا تهدید مى کند از خود دور سازم. علل و اسباب مذکور علاوه بر آن هدایت و بعث تکوینى و علاوه بر آنگونه احکام تشریعى، درک یک مسأله اى را نیز در فطرت بشر نهاده و آن این است که باید زندگى اجتماعى تشکیل دهد و خود به تنهایى نمى تواند ادامه حیات دهد، و انسان نیز این مسأله را اذعان کرده که آرى واجب است من نخست اجتماعى منزلى و سپس اجتماعى مدنى تشکیل دهم و جز زندگى اجتماعى و جز در مسیر تعاون و تعامل نمى توانم به سعادت برسم، باید با سایر افراد تعاون داشته باشم آنها هر یک گوشه کارى از کارها را بگیرند من نیز گوشه کارى دیگر را و نیز باید با سایر افراد تعامل داشته باشم یعنى از آنچه تولید کرده ام هر مقدار که مورد حاجت خودم است بردارم و مازاد آن را با مازاد تولید دیگران معامله کنم تا همه افراد همه چیز را دارا شویم.
اینجا است که ناگهان متوجه مى شود که به حکم اضطرار باید از دو جهت از موهبت حریت و آزادیش چشم بپوشد. جهت اول اینکه اجتماع وقتى از افراد تشکیل مى یابد که یک فرد به سایر افرادى که با او تعاون دارند حقوقى را بدهد که آنها آن حقوق را به وى داده اند، و حقوق آنان را محترم بشمارد تا آنها نیز حقوق وى را محترم بشمارند و این حقوق متقابل اینطور تاءدیه مى شود که این فرد براى مردم همان عملى را انجام دهد که مردم براى او انجام مى دهند و همان مقدار براى مردم سودمند باشد که از مردم سود مى برد و همان مقدار مردم را محروم از آزادى بداند که خود را محروم مى داند، نه اینکه مردم را محروم بداند ولى خود را آزاد و افسار گسیخته بپندارد، پس یک فرد از مجتمع حق ندارد هر کارى که دلش مى خواهد بکند و هر حکمى که دوست دارد براند، بلکه او در موردى حر و آزاد است که به حریت دیگران تنه نزند و مزاحم آزادى دیگران نباشد، پس در حقیقت این محرومیت از آزادى، محرومیت از بعضى آزادیها است براى رسیدن به آزادیهایى دیگر.
جهت دوم اینکه مجتمع تشکیل نمى شود و دوام نمى یابد مگر وقتى که سنن و قوانینى در آن جارى باشد، قوانینى که مردم دور هم جمع شده، آن را پذیرفته باشند و اگر همه آنان آن را نپذیرفته باشند حداقل اکثر مردم آن را قبول کرده و خود را تسلیم در برابر آن دانسته باشند، قوانینى که منافع عامه مردم را به حسب آن حیاتى که اجتماع دارد ضمانت کند، چه حیات متمدن و پیشرفته، و چه منحط و پست و مصالح عالى اجتماع مردم را حفظ نماید و پر واضح است که احترام به این قوانین (وقتى کاربرد دارد و آن مصالح را تأمین مى کند که افراد به آن عمل کنند و به آن احترام بگذارند و عمل به آن قوانین خواه ناخواه) آزادى افراد را در مورد خودش سلب مى کند، پس کسى که قانون را جعل مى کند و یا سنت را باب مى کند حال چه اینکه سازنده قانون عامه اهل اجتماع باشد و چه برگزیدگان آنان و چه پادشاهشان و چه اینکه خداى تعالى و رسول او باشد تا ببینى سنت و قانون چه باشد، به هر حال پاره اى از آزادیهاى مردم را به منظور حفظ پاره اى دیگر سلب مى کند.
خداى عزوجل در کلام مجیدش به این حقیقت اشاره نموده، می فرماید: «و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة؛ و پروردگار تو هر چه را بخواهد مى آفريند و برمى گزيند و آنان اختيارى ندارند.» (قصص/ 68) و نیز مى فرماید: «و ما کان لمومن و لا مومنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم و من یعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبینا؛ و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند براى آنان در كارشان اختيارى باشد و هر كس خدا و فرستاده اش را نافرمانى كند قطعا دچار گمراهى آشكارى گرديده است.» (احزاب/ 36) خلاصه کلام این که انسان در مقایسه با همنوعانش در مواردى آزاد است که مربوط به شخص خودش باشد و اما در مواردى که پاى مصلحت ملزمه خود او و بالاخص مصلحت ملزمه اجتماع و عامه مردم در کار باشد و علل و اسباب او را به مصالحى و به مقتضیات آن مصالح هدایت کند در آنجا دیگر به هیچ وجه آزادى اراده و عمل ندارد و در چنین مواردى اگر کسى و یا کسانى او را به سوى سنت و یا هر عملى که قانون و یا مجرى قانون و یا فردى ناصح و متبرع آن را موافق با مصالح انسانیت تشخیص داده دعوت کند و به اصطلاح امر به معروف و نهى از منکر نماید و براى دعوت خود حجت و دلیلى روشن بیاورد نباید او را به زورگویى و سلب حریت مشروع افراد متهم نمود.
اما آن علل و اسبابى که دست در کار تجهیز انسان به جهازات مختلف و هادى و یادآور انسان به تکمیل نواقص و حوایج خویش و به زندگى اجتماعى و به تسلیم در برابر قانون و... است هر حکمى که مى کنند از نظر تعلیم توحیدى اسلام مصادیقى هستند براى اراده خداى سبحان و یا اذن او. آرى بنابر آنچه تعلیم الهى ما را به آن هدایت مى کند خداى تبارک و تعالى مالک على الاطلاق است و غیر او جز مملوکیت از هر جهت، چیزى ندارد و انسان جز عبودیت محض، مالک چیزى نیست و همین مالکیت على الاطلاق خداى سبحان هرگونه حریتى را که انسان براى خود توهم مى کند سلب مى نماید همچنانکه همین مالکیت على الاطلاق خداى سبحان بود که انسانها را از قید بردگى و بندگى انسانهاى دیگر آزاد نموده و او را نسبت به سایر همنوعانش آزادى بخشید، و ربوبیت و مولویت هر انسانى نسبت به انسانهاى دیگر را ممنوع اعلام نموده، فرمود: «ان لا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛ جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و بعضى از ما بعضى ديگر را به جاى خدا به خدايى نگيرد.» (آل عمران/ 64)
پس خداى سبحان حاکم على الاطلاق و مطاع بدون قید و شرط است همچنانکه خودش فرمود: «ان الحکم الا لله؛ فرمان جز براى خدا نيست.» (یوسف/ 40) و اگر رسولان اولى الامر و بعضى از افراد امت اسلامى حق امر به معروف و نهى از منکر دارند و امت، مأمور به اطاعت از آنان هستند این حق را خداى عز و جل به آنان داده و به همین جهت امت اسلام در قبال کلمه حقى که از آن حضرات صادر مى شود و مردم را به سوى آن دعوت مى کند هیچگونه حریتى ندارند (نه اینکه حریت داشته اند ولى رسول و اولى الامر و مثلا فقهاء آن حریت را از مردم سلب کرده باشند) همچنانکه خداى تعالى فرموده: «و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر؛ مردان و زنان با ايمان دوستان يكديگرند كه به كارهاى پسنديده وا مى دارند و از كارهاى ناپسند باز مى دارند.» (توبه/ 71)
حیات اجتماعى انسان
هر چند صنع الهى انسان را مختار در کار خود آفریده و به او آزادى عمل داده بطورى که در هنگام انجام هر عملى بتواند به طرف فعل و ترک آن متمایل شود، اگر خواست آن را انجام بدهد و اگر نخواست ندهد و خلاصه کلام اینکه انسان هر چند به حسب این نشئه یعنى نشئه خلقت، نسبت به بنى نوع خودش که آنها نیز مثل وى هستند و در خلقت شبیه وى مى باشند آزادى تام دارد بنى نوعش نیز همین آزادى را دارند هر چه این دارد آنها نیز دارند و هر چه که این از آن محروم است آنان نیز محرومند و احدى حق ندارد به هواى دل خود بر دیگران تحکم کند.
الا اینکه صنع الهى انسان را مفطور کرد بر اینکه بطور دسته جمعى زندگى کند و به حکم این فطرت زندگى او تمام و کامل نمى گردد مگر در مجتمعى از افراد نوعش، مجتمعى که همه افراد در رفع حوایج همه تعاون داشته باشند و در عین حال هر فردى از آن مجتمع در یک مقدار مال که معادل با وزن اجتماعى او است اختصاص داشته باشد و این بدیهى است که اجتماع قوام نمى یابد و بر پاى خود استوار نمى گردد مگر بوسیله سنن و قوانینى که در آن جریان داشته باشد و حکومتى که به دست عده اى از افراد مجتمع تشکیل شود و نظم اجتماع را عهده دار شده، قوانین را در آن جارى بسازد و همه اینها بر حسب مصالح اجتماعى صورت گرفته باشد.
پس بنابراین هیچ چاره اى جز این نیست که تک تک افراد اجتماع قسمتى از حریت و آزادى خود را فداى قانون و سنت جارى در اجتماع کند و از آزادى مطلق و بى قید و شرط خود چشم بپوشد تا به خاطر این فداکارى و در مقابل این گذشت، از پاره اى مشتهیات خود بهره مند گردد و بقیه افراد اجتماع نیز به قسمتى از آزادى خود برسند (و اگر غیر این باشد آزادى مطلق یک نفر مى تواند از تمامى افراد اجتماع سلب آزادى کند همچنانکه دیدیم و تاریخ نشان داد که یک فرد از انسان به خاطر اینکه مى خواست آزاد بى قید و شرط باشد هم سنن و قوانین را پایمال کرد و هم از همه افراد اجتماع سلب آزادى نمود).
پس انسان هر چند که به حسب خلقتش آزاد است اما انسان اجتماعى در مقابل مسایل زندگى که مصالح اجتماع و منافع آن، آن مسایل را ایجاب مى کند آزاد نیست و اگر حکومت بر سر این مصالح و منافع تحکم مى کند و امر و نهى صادر مى کند معنایش برده گرفتن مردم، و استکبار بر آنان نیست براى اینکه در مسایلى حکم مى راند که انسان اجتماعى در آن مسایل آزاد نیست تا حکومت سلب آزادیش کرده باشد (بلکه زندگى اجتماعى، این آزادى را از او سلب کرده است) و همچنین یک فرد از مجتمع اگر ببیند که اعمال برادران اجتماعیش به حال مجتمع ضرر دارد و یا حداقل نفعى به حال مجتمع ندارد زیرا رکنى از ارکان مصالح اساسى را مختل و باطل مى سازد و مشاهده اینگونه اعمال از بعضى افراد مجتمع (و دلسوزیش به حال مجتمع) وادارش کند به اینکه آن افراد را نصیحت و موعظه کند و به راه رشد، ارشادشان نموده، به عملى امرشان کند که بر آنان واجب است و از عملى نهیشان کند که باید از آن اجتناب کنند، به این فرد نمى گویند تو، به افراد مجتمع تحکم کرده اى و حریت آنها را سلب نموده اى، براى اینکه گفتیم افراد مجتمع در قبال مصالح عالیه و احکام لازم الاجراء و مصالحى که رعایتش براى مجتمع لازم است آزادى ندارند تا کسى آن را سلب کند و در حقیقت امر و نهیى که این فرد دلسوز مى کند امر و نهى واقعى نیست بلکه امر و نهى مصالح مذکور است، مصالحى که قائم به مجتمع، (من حیث هو) مجتمع است مصالحى که قائم به شخصیتى وسیع به مقدار وسعت مجتمع است و این فرد دلسوز زبان ناطق آن مصالح است و لا غیر و چیزى از خود ندارد.
به هر ترتیب آزادی از قید بندگی غیر خدا، بزرگترین آزادی است که اسلام به بشر عطا فرموده است، این آزادی هرگونه استبداد و خودکامگی را درهم شکسته و بسیاری از قید و بندهایی که در جهان متمدن امروز وجود دارد را از پای بشر باز می کند، و بدین وسیله هر ملتی از قید هر نوع استعمار و سیادت سایر ملل آزاد شده و هر طبقه ای از طبقات اجتماعی از بند رقیت و بندگی سایر طبقات رها می گردد. در نتیجه افراد جامعه از ضعیف و قوی، سیاه و سفید و... با نژادهای گوناگون به طور مساوی از آزادی بهره مند می شوند. خداوند پیامبر را فرستاد تا مردم را از تمام قید و بندهایی که آنان را اسیر خود ساخته بود رهایی بخشد و تمام غل و زنجیرهای استبداد و استکبار، هواپرستی، بندگی شکم و شهوت، شهرت و ثروت، قدرت و مقام را از بین برده، بشر را رها سازد. در آزادی تشریعی تکالیف و قوانین شرعی متوجه انسان است و انسان در برابر این قوانین مسئول است.
به بیان دیگر در آزادی تشریعی آزادی نامحدود نیست و انسان موظف است در مسیر قانون شرعی و الهی حرکت کند و خروج از آن، خروج از بندگی خدا است; و خروج از بندگی خدا ظلم به خویشتن است. «من یتعد حدود الله فقد ظلم نفسه؛ کسی که از حدود الهی تجاوز کند به خود ظلم کرده است.» (طلاق/ 1) «و من یعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبینا؛ هر كس خدا و فرستاده اش را نافرمانى كند قطعا دچار گمراهى آشكارى گرديده است.» (احزاب/ 36) هرکس خدا و رسولش را نافرمانی کند، به گمراهی آشکاری گرفتار شده است. بنابراین از نظر اسلام آزادی که خارج از مسیر حق و صراط مستقیم الهی باشد آزادی نیست; بلکه قید و بندی به ظاهر آزادی است، که اسلام بسیاری از انسانهای به ظاهر آزاد را برده می داند; بردگانی که اسیر هوای نفس گشته اند و طعم شیرین آزادی واقعی را که در پرتو بندگی خداوند یکتا حاصل می گردد نچشیده اند.
منـابـع
سید محمدحسین طباطبائي- تفسير الميزان- ترجمه سيد محمدباقر موسوي همداني- جلد 2 ص 522 - 524، جلد 10 ص 73 به بعد
اکبر اسدعليزاده- مقاله آزادي و اسلام
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها