شرح زندگی و داستان حضرت الیاس علیه السلام در روایات

فارسی 8301 نمایش |

داستان حضرت الیاس در روایات

احادیثی که درباره آن جناب در دست است، مانند سایر روایاتی که درباره داستانهای انبیا (ع) هست، و عجایبی از تاریخ آنان نقل می کند، بسیار مختلف و ناجور است نظیر حدیثی که ابن مسعود آن را روایت کرده می گوید: «الیاس همان ادریس است.» یا آن روایت دیگر که ابن عباس از رسول خدا (ص) آورده که فرمود: «الیاس همان خضر است.» و آن روایتی که از وهب و کعب الاحبار و غیر آن دو رسیده که گفته اند: «الیاس هنوز زنده است، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود.» و نیز از وهب نقل شده که گفته: «الیاس از خدا درخواست کرد: او را از شر قومش نجات دهد و خدای تعالی جنبنده ای به شکل اسب و به رنگ آتش فرستاد، الیاس روی آن پرید، و آن اسب او را برد. پس خدای تعالی پر و بال و نورانیتی به او داد و لذت خوردن و نوشیدن را هم از او گرفت، در نتیجه مانند ملائکه شد و در بین آنان قرار گرفت.» باز از کعب الاحبار رسیده که گفت: «الیاس دادرس گمشدگان در کوه و صحرا است، و او همان کسی است که خدا او را ذوالنون خوانده.» و از حسن رسیده که گفت: «الیاس موکل بر بیابانها، و خضر موکل بر کوه ها است.» و از انس رسیده که گفت: «الیاس رسول خدا (ص) را در بعضی از سفرهایش دیدار کرد و با هم نشستند و گفتگو کردند. سپس سفره ای از آسمان بر آن دو نازل شد. از آن مائده خوردند و به من هم خورانیدند، آن گاه الیاس از من و از رسول خدا (ص) خداحافظی کرد. سپس او را دیدم که بر بالای ابرها به طرف آسمان می رفت.»
احادیثی دیگر از این قبیل، که سیوطی آنها را در تفسیر الدرالمنثور در ذیل آیات این داستان آورده است. و در بعضی از احادیث شیعه آمده که امام فرمود: «او زنده و جاودان است.» ولیکن این روایات هم ضعیف هستند و با ظاهر آیات این قصه نمی سازند. و در کتاب بحار در داستان الیاس از "قصص الانبیا" و آن کتاب به سند خود از صدوق، و وی به سند خود از وهب بن منبه و نیز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از سایر علمای اخبار، به طور مفصل تر از آن را آورده اند، و آن حدیث بسیار مفصل است که خلاصه اش این است که بعد از انشعاب ملک بنی اسرائیل، و تقسیم شدن در بین آنان، یک تیره از بنی اسرائیل به بعلبک کوچ کردند و آنها پادشاهی داشتند که بتی را به نام "بعل" می پرستید و مردم را بر پرستش آن بت وادار می کرد. پادشاه نامبرده زنی بدکاره داشت که قبل از وی با هفت پادشاه دیگر ازدواج کرده بود، و نود فرزند (غیر از نوه ها) آورده بود، و پادشاه هر وقت به جایی می رفت آن زن را جانشین خود می کرد، تا در بین مردم حکم براند پادشاه نامبرده کاتبی داشت مؤمن و دانشمند که سیصد نفر از مؤمنین را که آن زن می خواست به قتل برساند از چنگ وی نجات داده بود. در همسایگی قصر پادشاه مردی بود مؤمن و دارای بستانی بود که با آن زندگی می کرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اکرام می نمود.
در بعضی از سفرهایش، همسرش آن همسایه مؤمن را به قتل رسانید و بستان او را غصب کرد وقتی شاه برگشت و از ماجرا خبر یافت، زن خود را عتاب و سرزنش کرد، زن با عذرهایی که تراشید او را راضی کرد خدای تعالی سوگند خورد که اگر توبه نکنند از آن دو انتقام می گیرد، پس الیاس (ع) را نزد ایشان فرستاد، تا به سوی خدا دعوتشان کند و به آن زن و شوهر خبر دهد که خدا چنین سوگندی خورده شاه و ملکه از شنیدن این سخن سخت در خشم شدند، و تصمیم گرفتند او را شکنجه دهند و سپس به قتل برسانند ولی الیاس (ع) فرار کرد و به بالاترین کوه و دشوارترین آن پناهنده شد هفت سال در آنجا به سر برد و از گیاهان و میوه درختان سد جوع کرد. در این بین خدای سبحان یکی از بچه های شاه را که بسیار دوستش می داشت مبتلا به مرضی کرد، شاه به "بعل" متوسل شد، بهبودی نیافت شخصی به او گفت: «"بعل" از این رو حاجتت را برنیاورد که از دست تو خشمگین است، که چرا الیاس (ع) را نکشتی؟» پس شاه جمعی از درباریان خود را نزد الیاس فرستاد، تا او را گول بزنند و با خدعه دستگیر کنند این عده وقتی به طرف الیاس (ع) می رفتند، آتشی از طرف خدای تعالی بیامد و همه را بسوزانید، شاه جمعی دیگر را روانه کرد، جمعی که همه شجاع و دلاور بودند و کاتب خود را هم که مردی مؤمن بود با ایشان بفرستاد، الیاس (ع) به خاطر اینکه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعیت به نزد شاه برود.
در همین بین پسر شاه مرد و اندوه شاه الیاس (ع) را از یادش برد و الیاس (ع) سالم به محل خود برگشت. و این حالت متواری بودن الیاس به طول انجامید، ناگزیر از کوه پایین آمده در منزل مادر یونس بن متی پنهان شود، و یونس آن روز طفلی شیرخوار بود، بعد از شش ماه دوباره الیاس از خانه مزبور بیرون شده به کوه رفت. و چنین اتفاق افتاد که یونس بعد از او مرد، و خدای تعالی او را به دعای الیاس زنده کرد، چون مادر یونس بعد از مرگ فرزندش به جستجوی الیاس برخاست و او را یافته درخواست کرد دعا کند فرزندش زنده شود. الیاس (ع) که دیگر از شر بنی اسرائیل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ایشان انتقام بگیرد و باران آسمان را از آنان قطع کند نفرین او مؤثر واقع شد، و خدا قحطی را بر آنان مسلط کرد. این قحطی چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از کرده خود پشیمان شدند، و نزد الیاس آمده و توبه کردند و تسلیم شدند.
الیاس (ع) دعا کرد و خداوند باران را بر ایشان ببارید و زمین مرده ایشان را دوباره زنده کرد. مردم نزد او از ویرانی دیوارها و نداشتن تخم غله شکایت کردند، خداوند به وی وحی فرستاد دستورشان بده به جای تخم غله، نمک در زمین بپاشند و آن نمک نخود برای آنان رویانید، و نیز ماسه بپاشند، و آن ماسه برای ایشان ارزن رویانید. بعد از آنکه خدا گرفتاری را از ایشان برطرف کرد، دوباره نقض عهد کرده و به حالت اول و بدتر از آن برگشتند، این برگشت مردم، الیاس را ملول کرد، لذا از خدا خواست تا از شر آنان خلاصش کند، خداوند اسبی آتشین فرستاد، الیاس (ع) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائکه پرواز کند. آن گاه خدای تعالی دشمنی بر آن پادشاه و همسرش مسلط کرد، آن شخص به سوی آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه کرده و هر دو را بکشت، و جیفه شان را در بستان آن مرد مؤمن که او را کشته بودند و بوستانش را غصب کرده بودند بینداخت.

منابع اسلامی

در منابع تفسیری و تاریخی اسلامی چنین آمده است که چون بنی اسرائیل عهد خویش با خداوند را فراموش کردند و به پرستش بتان روی آوردند، پروردگار در زمان آحاب پادشاه حکمران در بعلبک، الیاس را به پیامبری برانگیخت. همسر این پادشاه زنی بود به نام ایزابل که منابع از وی به سیه دلی یاد کرده اند. ایزابل که بر آحاب نفوذی کامل داشت، پادشاه را بر آن داشته بود تا مردم را به پرستش بت بعل وادارد و خود بسیاری از پیامبران الهی از جمله یحیی بن زکریا را به قتل رسانده بود.
در روایتی از ابن عباس که آغاز آن در کتاب ابن اسحاق نیز نقل شده، چنین آمده است: در کنار قصر ایزابل، شخصی با ایمان به نام مزدکی می زیسته که دارای باغی آراسته بوده است. ایزابل که خواستار این باغ بود، از غیبت پادشاه استفاده کرد و به بهانه ای صاحب بستان را کشت و باغ را به تصرف خویش درآورد؛ آحاب پس از بازگشت، از این رخداد آگاه شد، اما واکنش چندان تندی از خود نشان نداد.
در ادامه روایت، برانگیخته شدن الیاس به پیامبری پس از این واقعه ذکر شده است تا در مقابل حق کشی ستمکاران ایستادگی کرده، افزون بر هدایت مردم، حقوق سلب شده را به ایشان باز رساند. در گزارش ابن اسحاق از این داستان، الیاس در دستگاه حکومت آحاب جایگاهی ویژه داشته است و پادشاه که بر خلاف قومش در پرستش خدای یکتا با الیاس همداستان بوده، در تمامی امور از مشورت او سود می جسته است. در روایتی که ثعلبی آورده، عملا بخشهای متفاوت دو روایت ابن اسحاق و ابن عباس با هم در آمیخته، و چنین آمده است که پس از آنکه الیاس، آحاب و ایزابل را برای قتل مزدکی سرزنش کرده، آنان را به توبه می خواند؛ در پی آن، آحاب نسبت به وی بدگمان گشته، به آزار او می پردازد و حتی دستور قتل او را صادر می کند.
در روایات آمده است که چون الیاس اوضاع را نابسامان دید، متواری شد و به کوهی پناه برد و مدتی را بدین گونه زیست. در آثار اسلامی، این مدت زمان به تفاوت آمده است که البته 7 و 10 سال از شهرت روایی بیشتری برخوردارست. در این زمان وی از گیاهان ارتزاق می کرده است. خداوند، فرزند آحاب را به بیماری سختی دچار ساخت و پزشکان از درمان او ناامید شدند و پادشاه هرقدر نزد بعل دست به دعا برداشت، سود نکرد؛ بنابراین، تنی چند را برای یافتن راه چاره به هر سو روانه کرد. چون آنان نزدیک کوهی که الیاس بر فراز آن بود، رسیدند، وی آگاه شد و نزد ایشان آمد و پس از بیان رسالت خویش از سوی پروردگار، علت بیماری فرزند پادشاه را پرستش بتان خواند و طریق نجات را تنها در روی آوردن آنان به خالق یکتا یاد کرد. آن مردان که در روایات به اختلاف شمارشان 40 یا 400 تن ذکر شده است، نزد آحاب بازگشته، داستان را بازگو کردند. آحاب دانست در مقابل قدرت الیاس ناتوان است؛ پس تصمیم گرفت با به کارگیری حیله و نیرنگ الیاس را به دام اندازد، امابه دعای الیاس و خواست الهی، فریبکاری آحاب برملا گشت و الیاس جان سالم به در برد.
آحاب در نهایت از کاتب خویش که شخصی مؤمن و از دوستان الیاس بود، خواست تا الیاس را بفریبد، اما کاتب چنین نکرد و قضیه را برای الیاس باز گفت. پس به دعای الیاس و اراده پروردگار، فرزند آحاب از بیماری جان داد و این امر چنان آحاب را متأثر ساخت که از پی جویی الیاس دست برداشت و به سوگ نشست. در این فاصله الیاس از نهانگاه خود بیرون آمد و به خانه زنی درآمد که مادر یونس بن متی بود. وی مدتی آنجا ماند و زن به او ایمان آورد و خدمت وی می کرد.
چندی بعد، یونس از دنیا رفت و این امر بر مادر گران آمد؛ پس نزد الیاس شتافت و با تضرع از او خواست تا تنها فرزندش را به او باز گرداند. الیاس توان انجام دادن این کار را تنها به باری تعالی نسبت داد، اما با شیون مادر، اراده الهی بر آن قرار گرفت تا خواسته آن مادر برآورده شود و با وجود گذشت چند روز، یونس به دست الیاس زندگانی دوباره یافت. داستان با انقطاعی 7 ساله، چنین ادامه یافته است که الیاس پس از سالها اصرار قوم بر گمراهی و آزردگیش از شرک ورزی آنان، به درگاه پروردگار دعا کرد و خداوند نیز روزی مردمان را در کف اختیار او قرار داد. الیاس از خدا خواست که 7 سال باران نبارد تا قحطی مردم را آشفته گرداند، باشد که تنبیهی برای کافران گردد؛ اما به رحمت الهی حکم بر آن شد تا این خشکی 3 سال به طول انجامد. پس، خشکسالی همه جا را فرا گرفت و گیاهان و جانوران از بین رفتند و مردم در تنگنا قرار گرفتند.
در ادامه داستان چنین آمده است: شبی الیاس به خانه پیرزنی وارد شد که پسری بیمار داشت به نام الیسع بن اخطوب. به دعای الیاس و اراده پروردگار، آن جوان سلامت خود بازیافت و به عنوان شاگردی مرید، دین آن نبی را پذیرفت و محضر او را از دست نداد و هر جا استاد می رفت، او نیز با وی همراه بود. با گذشت زمان، خداوند بر بنی اسرائیل رحم آورد و رسول خویش را از مرگ بسیاری کسان، به سبب خشکسالی ناشی از دعای الیاس یاد آورد. پس الیاس مردم را با وعده فرج، به دین حق خواند و مردم هم پذیرفتند و به دعای آن نبی، خداوند بارانی سخت فرو فرستاد و همه جا سیراب شد، اما پس از اندک زمانی مردم عهد خویش با خدا را فراموش کردند و به بت پرستی روی آوردند. الیاس چون این دید، از خدا طلب مرگ کرد، اما پروردگار نشان مرکبی آتشین را به وی داد که الیاس در زمان و مکان خاصی بر آن قرار گرفت و به آسمان رفت و الیسع را به نیابت خود برگزید. گفتنی است، بخشهایی از گزارشهای یاد شده از داستان الیاس، در عهد عتیق، به ویژه از ثلث اخیر کتاب اول پادشاهان تا باب سوم کتاب دوم آن، نیز دیده می شود. این نزدیکی با روایت عهدین تا آنجاست که حتی ابن کثیر در سخن از داستان صعود الیاس، آن را از اسرائیلیات دانسته است.
از بخشهای جالب توجه در گزارشهای مربوط به الیاس در روایات اسلامی، کنار هم گذاردن او و خضر است؛ خضر به عنوان یابنده آب حیات و شخصیتی زنده تا روز قیامت، با الیاس که خداوند مرگ را نصیب او نکرد، سنخیت یافته است. در پاره ای از روایات و تواریخ نقل است که الیاس هم چون خضر پیغمبر از آب حیات نوشید و همیشه زنده است و او موکل بر دریاهاست، چنان که خضر موکل بر خشکی است یا بالعکس. در حدیثی که از رسول خدا رویت شده که فرمود: «خضر و الیاس هر ساله در هنگام حج یکدیگر را دیدار می کنند.» از سویی دیگر داستان ملاقات الیاس و موسی (ع) که ذکر آن در عهد جدید (لوقا، 9:28-34) آمده است، با انعکاس آیه 65 از سوره کهف در کتب تفسیری که در آنها، به ملاقات خضر و موسی اشاره شده، قابل مقایسه است. به هر صورت، گاه الیاس و خضر دو پیامبر زنده در زمین دانسته شده اند که در مقابل ادریس و عیسی (ع) که پیامبران زنده آسمانی هستند، قرار دارند. در این بین، شاید در یک تقسیم بندی اسطوره ای از زمین به آبها و خشکیها، الیاس وظیفه پاسداری از خشکیها را بر عهده دارد و خضر موکل دریاهاست. در همین دست روایات حتی از ملاقات هر ساله خضر و الیاس در عرفات و اجتماع ایشان در ماه رمضان در بیت المقدس سخن به میان آمده است.
بعضی از راویان تا آنجا پیش رفته اند که این دو تن را یکی دانسته اند، یا خضر و الیاس را در کنار هم پیامبرانی برگزیده برای هدایت قومی واحد یاد می کنند و در تمامی قصه الیاس، از خضر به عنوان همکار وی نام می برند. گفتنی است در روایات، الیاس یکی از پیامبران عابد بنی اسرائیل ذکر شده است و برخی منظور از تعبیر «عبدا من عبادنا؛ بنده ‏اى از بندگان ما.» (کهف/ 65) را الیاس دانسته اند. او که نامش به سبب زهد و اعراض از دنیا، در کنار نام صالحانی چون زکریا، یحیی و عیسی (ع) قرار گرفته، قوم خویش را به توحید و اطاعت از باری تعالی و ترک معاصی هدایت می کرده است و ستیزنده با بت بعل و حتی همچون ابراهیم، شکننده بعل قلمداد شده است.
از ویژگیهای روایات مربوط به قصص الیاس، قرار دادن نام وی در کنار نام حضرت رسول (ص) است؛ این بدان معناست که برای نمونه، وقار و نیز قامت آن حضرت به الیاس شبیه دانسته شده است. همچنین طبق روایتی از انس، پیامبر اسلام (ص) با الیاس دیداری داشته که در آن، الیاس آن حضرت را «برادر» خطاب کرده بوده است. در پایان گفتنی است که برخی از ادعیه اسلامی منسوب به الیاس را می توان در منابع شیعه و اهل سنت باز جست. کلینی در اصول کافی و صفار در بصائر الدرجات دعاهایی نیز از الیاس و الیا نقل کرده اند که ائمه (ع) آن دعاها را می خوانده اند.

داستان مبارزه الیاس (ع) با طاغوت زمان خویش

از ابن عباس روایت شده هنگامی که یوشع بن نون بعد از موسی (ع) بر سرزمین شام مسلط شد، آن را بین طوایف سبطی‎های دوازده گانه تقسیم نمود، یکی از آن گروهها که الیاس (ع) در میانشان بود در سرزمین بعلبک (که اکنون یکی از شهرهای لبنان است) سکونت نمودند. خداوند الیاس (ع) را به عنوان پیامبر، برای هدایت مردم بعلبک فرستاد.
بعلبک در آن عصر، شاهی به نام «لاجب» داشت که مردم را به پرستش بت فرا می‎خواند که نام آن «بعل» بود. طبق سخن خدا در قرآن آیات 124 تا 128 سوره صافات «مردم بعلبک، سخن الیاس را تکذیب کردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.» شاه بعلبک همسر بدکاری داشت که وقتی شاه به سفر می‎رفت، او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حکومت می‎کرد، آن زن، منشی حکیم و با ایمانی داشت که سیصد مؤمن را از حکم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمین زنی زشت کارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددی همبستر شده بود و از آنها دارای فرزندان بسیار بود.
شاه همسایه‎ای صالح از بنی اسرائیل داشت که دارای باغی در کنار قصر شاه بود، و در گوشه‎ای از آن باغ زندگی می‎کرد. شاه به او احترام می‎نمود، ولی همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را کشت، و باغ او را غصب و تصرف کرد. وقتی که شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «کار خوبی نکردی.» (بیش از این، او را سرزنش نکرد)
خداوند متعال الیاس (ع) را به بعلبک فرستاد، الیاس به آن شهر وارد شد و مردم آنجا را از بت پرستی بر حذر داشت و آنها را به سوی خدای یکتا و بی‎همتا فراخواند. بت پرستان، آن حضرت را تکذیب کردند، و به ساحت مقدسش توهین نمودند، و او را از خود راندند و تهدید نمودند، ولی او با کمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل کرد، و آنها را به سوی توحید دعوت نموده، ولی آنها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاس (ع) تنگ کردند.
الیاس (ع) خدا را سوگند داد که شاه و همسر بدکارش را، اگر توبه نکردند، به هلاکت برساند، و به آنها هشدار داد. این هشدار باعث شد که شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاس (ع) را شکنجه داده و به قتل رسانند. الیاس (ع) از دست آنها گریخت و به پشت کوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفیانه زندگی کرد، و از گیاهان و میوه درختها می‎خورد و ادامه زندگی می‎داد.
در این میان پسر شاه به بیماری سختی مبتلا شد و بیماری او درمان نیافت. با توجه به این که شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست داشت، برای شفای او به بتها متوسل شدند، ولی نتیجه نگرفتند. بت پرستان به شاه گفتند: «بت بعل به تو غضب کرده، از این رو پسرت را شفا نمی‎دهد، کسانی را به نواحی شام بفرست. در آن جا خدایان دیگری وجود دارد. باید آنها را نزد بت بعل واسطه قرار دهی، بلکه بت بعل او را شفا دهد.»
شاه گفت: «چرا بعل به من غضب کرده است؟» بت پرستان گفتند: «زیرا تو الیاس را که بر ضد خدایان برخاسته بود، نکشتی و او هم اکنون سالم است و در کوهها زندگی می‎کند.» بت پرستان کنار کوهها رفتند و فریاد زدند: «ای الیاس! نزد ما بیا و شفای پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الیاس (ع) نزد آنها آمد و به آنها گفت: «خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید.» خداوند می‎فرماید: «نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خدای یکتا و بی‎همتا هستم، معبودی جز من نیست، من بنی اسرائیل را آفریده‎ام و به آنها روزی می‎دهم و آنها را زنده می‎کنم و می‎میرانم و نفع و زیان می‎رسانم، پس چرا شفای پسرت را از غیر من می‎طلبی؟»
آنها نزد شاه رفتند و پیام الیاس (ع) را به او رساندند، شاه بسیار خشمگین شد و به آنها گفت: «چرا وقتی که الیاس نزد شما آمد، او را دستگیر نکردید و زنجیر بر گردنش نیفکندید تا او را کشان کشان نزد من بیاورید، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتی که ما الیاس (ع) را دیدیم رعب و وحشتی از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم کاری کنیم.» سرانجام پنجاه نفر از سرکشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوی کوه بروند و الیاس (ع) را دستگیر کرده نزد شاه بیاورند. شاه به آنها سفارش کرد که الیاس را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر کنید و نزد من بیاورید.
آنها به سوی کوه رفتند، و از پای کوه به بالا حرکت نمودند و در آن جا برای پیدا کردن الیاس (ع) متفرق شده و به جستجو پرداختند. در حالی که فریاد می‎زدند: «ای پیامبر خدا! نزد ما بیا، ما به تو ایمان آورده‎ایم.» وقتی که الیاس (ع) صدای آنها را شنید، در میان غار بود. به ایمان آنها طمع کرد، و به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا! اگر اینها راست می‎گویند، به من اجازه بده به سوی آنها بروم، و اگر دروغ می‎گویند، مرا از گزند آنها حفظ کن، و با آتشی سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.» هنوز دعای الیاس (ع) تمام نشده بود که از جانب بالا به سوی آنها آتش فرو ریخت و آنها را سوزانید.
شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید. در این هنگام شاه منشی همسرش را که مردی حکیم و مؤمن بود همراه جماعتی به سوی آن کوهی که الیاس (ع) در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الیاس (ع) بگو: «اکنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آن چه که مورد خشنودی خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد که از بت پرستی دست بردارند، و به سوی خدای یکتا و بی‎همتا جذب گردند.»
منشی مؤمن به اجبار همراه جماعتی این مأموریت را انجام دادند، و بالای کوه رفته و سخن خود را به سمع الیاس (ع) رساندند. الیاس (ع) صدای آن منشی مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الیاس (ع) وحی شد که «نزد برادر صالحت برو و به او خوشامد بگو و از او احوالپرسی کن.»
الیاس (ع) نزد آن منشی مؤمن رفت، مؤمن گفت: «این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستاده‎اند که چنین بگویم که گفتم، و من ترس آن دارم که اگر همراه من نیایی، شاه مرا بکشد.»
در همین هنگام خداوند به الیاس (ع) وحی کرد: «همه اینها نیرنگی از سوی شاه است که تو را دستگیر کرده و اعدام کند، من با شدید نمودن بیماری پسر شاه و سپس مرگ او، کاری می‎کنم که شاه و اطرافیانش از منشی مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.»
منشی با ایمان با همراهان بازگشت. دید بیماری پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا این که پسر شاه مرد. شاه و اطرافیان بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدتی همه چیز را فراموش کردند. پس از گذشت مدتی طولانی، شاه از منشی با ایمان پرسید: «مأموریت خود را به کجا رساندی؟»
منشی مؤمن گفت: «من از مکان الیاس (ع) آگاهی ندارم.» سپس الیاس (ع) مخفیانه از کوه پایین آمد و به خانه مادر حضرت یونس (ع) رفت و شش ماه در آن جا مخفی شد... سپس به کوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگی مخفیانه او، به او وحی کرد: «هر چه می‎خواهی از من تقاضا کن.»
الیاس (ع) عرض کرد: «مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق کن، که من برای تو بنی اسرائیل را خسته کردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته کردند و به خشم آوردند.»
خداوند فرمود: «اکنون وقت آن نرسیده که زمین و اهلش را از وجود تو خالی کنم، بلکه قوام و استواری زمین و اهلش به وجود تو است. تقاضا کن تا برآورم.»
الیاس (ع) عرض کرد: «انتقام مرا از آن کسانی که مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ کردند بگیر. باران رحمتت را از آنها قطع کن به طوری که قطره‎ای آب باران نیاید مگر به شفاعت من.»
خداوند سه سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلط کرد. گرسنگی و قحطی آنها را در فشار سختی قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهای پی در پی گشتند، و فهمیدند که همه آن بلاها بر اثر نفرین الیاس (ع) است. با کمال شرمندگی و حالت فلاکت بار خود را نزد الیاس (ع) رساندند و گفتند: «همه ما مطیع تو هستیم، به داد ما برس.»
الیاس (ع) همراه آنها به شهر بعلبک وارد شد، شاگردش «الیسع» نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوی زیر بین شاه و الیاس (ع) رخ داد.
شاه: «تو بنی اسرائیل را با قحطی، نابود کردی.»
الیاس: «بلکه آن کسی آنها را نابود کرد، که آنها را گمراه نمود.»
شاه: «از خدا بخواه که آب به آنها برساند.»
وقتی نیمه‎های شب فرا رسید، الیاس (ع) به دعا و راز و نیاز پرداخت. سپس به الیسع فرمود: «به اطراف آسمان بنگر چه می‎بینی.»
او به آسمان نگریست و گفت: «ابری را می‎نگرم.»
الیاس (ع) گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ کنید که غرق نشوید.»
خداوند باران پی در پی برای آنها فرستاد. زمین سبز و خرم شد. الیاس (ع) در میان قوم آمد و مدتی آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستی استوار ماندند.
ولی پس از مدتی بر اثر غرور و سرمستی نعمت، بار دیگر غافل شدند، و حق الیاس (ع) را انکار نموده، و از دستور او سرکشی کردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط کرد. دشمنان به میانشان راه یافتند، و آنها را سرکوب نموده، شاه و همسرش را کشتند. و پیکر آنها را به همان باغی که همسر شاه آن را غصب کرده بود و صاحب صالحش را کشته بود افکندند.
الیاس (ع) پس از نابودی طاغوتیان، وصیتهای خود را به وصی خود «الیسع» نمود و سپس به سوی آسمان عروج کرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به الیسع (ع) پوشانید. الیسع به هدایت بنی اسرائیل پرداخت. بنی اسرائیل از او اطاعت کرده و احترام شایانی به او نمودند.

نصیحتی از الیاس (ع) و گریه عمیق او

حضرت الیاس (ع) در سیر و سیاحت خود در صحرا به یکی از سیاحان رسید، و ساعتی با هم همدم شدند. بین الیاس و سیاح، گفتگوی زیر رخ داد:
الیاس: «آیا ازدواج کرده‎ای؟»
سیاح: «نه.»
الیاس: «حتما ازدواج کن، و از تنها زندگی کردن بیرون بیا.»
سیاح: «بسیار خوب ولی با کدام بانویی، با چه ویژگی‎هایی ازدواج کنم.»
الیاس: «به تو نصیحت می‎کنم، با بانویی که دارای یکی از این چهار خصلت باشد ازدواج نکن تا دارای زندگی آرام گردی. آن چهار خصلت عبارت است از:
1. با زن «مختلعه»، یعنی زنی که بدون جهت، تقاضای جدایی از همسرش دارد.
2. با زن «مباریه» یعنی زن خودخواه فخر فروشی که به چیزهای واهی افتخار می‎کند.
3. با زن «عاهره» یعنی زنی که مرزهای شرم و عفت را رعایت نکرده و بی‎بند و بار است.
4. با زن «ناشزه» یعنی زن بلند پروازی که می‎خواهد بر شوهرش چیره گردد، و اطاعت از شوهر نکند.»

راز گریه جانسوز الیاس (ع)
مطابق بعضی از روایات، الیاس (ع) از زندگان است و همانند خضر (ع) زنده می‎باشد، و خداوند این زندگی ابدی را به خاطر عشق و علاقه‎اش به مناجات با خدا به او داده است، در این راستا به روایت زیر توجه کنید.
روزی عزرائیل نزد الیاس آمد تا روحش را قبض کند. الیاس به گریه افتاد. عزرائیل گفت: «آیا گریه می‎کنی، با این که به سوی پروردگارت باز می‎گردی؟» الیاس گفت: «گریه‎‎ام برای مرگ نیست، بلکه برای فراق از شبهای (طولانی) زمستان و روزهای (گرم و طولانی) تابستان است که دوستان خدا این شبها را به عبادت می‎گذرانند، و در این روزها روزه می‎گیرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذت می‎برند، ولی من می‎خواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاک شوم.» خداوند به الیاس چنین وحی کرد: «تو را به خاطر آن که علاقه به مناجات داری و می‎خواهی در خدمت مردم باشی. تا روز قیامت مهلت دادم، تا زندگی را ادامه دهی، و از صف اولیای خدا جدا نگردی، و با آنها به مناجات و راز و نیاز، مأنوس باشی.»

 

منـابـع

فرامرز حاج منوچهری- دائره المعارف اسلامی- جلد 10- مقاله الیاس

ویکی پدیا- دانشنامهٔ آزاد

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏17 صفحه 243 – 244

ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد ‏19 صفحه 144- 146

سیدهاشم رسولی محلاتی- تاریخ انبیاء

ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد ‏8 صفحه 457

عبدالله جوادی آملی- تفسیر موضوعی قرآن

محمدباقر مجلسی- بحارالانوار- جلد 13 صفحه 393ـ396

سیدعباس کاشانی- المخازن- جلد 1 صفحه 286

سایت اندیشه قم- مقاله نصیحتی از الیاس (ع) و گریه عمیق او

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد