علمالنفس از نظر حکمای اسلامی (کندی و فارابی)
فارسی 9620 نمایش |کتاب شفا
در کتاب روانشناسی شفا، ابن سینا سراسر از جان و همه نیروهای آن گفتگو کرده و درباره ماهیت و کنه این گوهر نیز بحث می کند و روشن می دارد که حقیقت آن چیست: آیا نفس همچون نغمه ای دلپسند است که از هم آوایی و تألیف صداهای گوناگون پدید می آید، یا در زمره اعراض است که همانند تلخی و شیرینی در هستی خود به اجسام پایبند و وابسته است و بی آنکه محملی داشته باشد نمی تواند در جهان خارج تجلی یا بروز یابد. پرسش دیگر این است که نفس جوهری پاینده به ذات خویش است که می تواند بدون اتکاء به چیزی دیگر، وجود داشته باشد. نفس از کجا آمده؟ به کجا خواهد رفت؟ مباحث یا پرسشهایی را که پیشینیان بدانها پاسخ داده اند، صورت و هیئتی کلی داشته است. لیکن دانش امروز با اعتقاد به تخصصی شدن و تقسیم کار، مطالعه هر نمود را به رشته علمی خاصی نحول کرده است. به عنوان یک نمونه باید گفت که بحث در قوای نباتی، مانند تغذیه، نمو یا رشد و تولیدمثل به عهده علم زیست شناسسی است. گفتگو از ماهیت جان شناخت آغاز و انجام آن هم به فلسفه واگذار شده است. روان شناسی امروز، نمودهای رفتاری و پدیده های روانی را و در مطالعه قرار می دهد. بدین ترتیب در گذشته، علم النفس پیوسته فصلی از فصول فلسفه یا حکمت به شمار می رفت و هر حکیمی آن را تابع سیستم فلسفی خود قرار می داد.
ابن سینا و روانشناسی جدید
فیلسوف در تحقیقات مربوط به روان غالبا وجود نفس را به عنوان جوهری مستقل از بدن، محرز و مسلم می پنداشت و برای آن قوایی فرض می کرد. تعریف و تصیف نفس و قوای آن و اثبات وجود آنها، وجهه همت فیلسوف یا حکیم قرار می گرفت. در رواشناسی جدید، درست عکس این عمل انجام می شود؛ یعنی موضوع اصلی بحث در حالات روانی یا به تعبیر قدما، کیفیات نفسانی است. روش تحقیق در علوم روانشناختی جدید عبارت است از مشاهده و تجربه و بحث درباره خود نفس به فلسفه واگذار شده است
اما در این نکته جالب است که ابن سینا، به عنوان یکی از دانشمندان اسلامی، در این زمینه تحقیقات فراوان داشته است. با آنکه وی پیوسته مقید به رعایت اصول کلی و نظریات اساسی فلسفه خود بود، لیکن روش علمی را نیز هرگز از نظر دور نداشت؛ و این مسئله در آثار او به خوبی نمایان است. بوعلی سینا در نوشته ها و آثار خود که مربوط به نفس و بدن و تاثیر متقابل آنها در یکدیگر است و همچنین در تحقیقات روانشناسی، غالبا طریقه مشاهده و تجربه را به کار می برده است. یعنی روش کار او از امور محسوس و مشهود آغاز می شد و به تدریج به امور نامشهود و معقول می رسد. پاره ای از روشهای متفرع از روش مشاهده و تجربه مانند روش روانشناسی فیزیولژیک (Psycho physiological Method) و روش تحلیل روانی (Psychoanalysis Method) و جز آن که در این اواخر معمول گردیده است، نیز از نظر دقیق ابن سینا دور نبوده و احتمالا مورد استفاده او واقع می شده است.
همچنین باید متذکر شد که دانمشندان اسلامی دیگری مانند کندی و فارابی بیش از ابن سینا به پیروی از حدیث نبوی "من عرف نفسه فقد عرف ربه" درباره نفس، بحثهای فراوان کرده اند و نظرهایی ابراز داشته اند؛ به طوری که ابن سینا از آراء گذشتگان خود متأثر بوده و از آنها استفاده شایان کرده است. نظرات این دانشمندان به ترتیب زیر مورد بحث قرار می گیرد.
کندی
ابویوسف یعقوب بن اسحاق کندی خود درباره نفس رأی خاصی ابراز نمی کند. آنچه در این باب می آورد بیان آراء حکمای پیشین است و در مجموعه رسائل فلسفی کندی، رساله ای است تحت عنوان القول فی النفس المختصر من کتاب ارسطو و فلاطن و سایر الفلاسفه و در کنار آن رساله کوتاه دیگری است موسوم به کلام الکندی فی النفس مختصر و جبر که از این دو رساله می توان تا حدودی از آراء و نظرات کندی درباره نفس آگاه شد. او نفس را چنین تعریف می کند: «نفس نخستین استکمال جسم طبیعی بالقوه دارای حیات است.» این تعریف اساسا از ارسطو و حکمای پیرو مکتب اوست.
کندی در بیان طبیعت نفس می گوید: «نفس جوهری بسیط، الهی و روحانی است، نه طول دارد نه عرض و نه عمق، نوری از انوار باریتعالی.» ولی هرگز صریحا نمی گوید که آیا نفس قبل از بدن وجود بوده یا آنکه با جسم آفریده شده و در آن حلول کرده است.
کندی اضافه می کند: «ما در این جهان مانند کاروانی هستیم که از پل یا معبری می گذریم در اینجا درنگی نخواهیم داشت.» کندی می افزاید: «مقام و قرارگاه اصلی ما علمی است اعلی و شریف، که ارواح ما پس از مرگ بدان عالم منتقل می شوند.» او در این گفتار، صریحا به بقای نفس اقرار می کند و در پایان رساله در تایید گفته خود چنین می گوید: «ای انسان نادان، آیا نمی دانی که بقای تو در این جهان لمحه ای بیش نیست و تو به عالم حقیقی خواهی رفت و در آنجا تا ابد خواهی ماند؟»
اما از کجا آمده ایم؟ آیا از عدم، یا از عالمی که دوباره به آن باز می گردیم؟ این چیزی است که کندی سخنی درباره آن نگفته است. معلوم می شود که او معتقد به خلاص نفس است. «چنین نیست که نفسی که از جسم خارج شد، در آن مکان رود، زیرا نفسی که از جسم خارج شد، هنوز آلوده است. پس بعضی از نفوس به فلک قمر روند و مدتی در آنجا درنگ کنند؟ چون پاک شوند، به فلک کوکبی و بالاتر فرا شوند و همچنین طی مدارج کنند تا به فلک اعلی رسند. در آنجا به نهایت پاکیزه شود و همه آلودگیهای جسمی و خیالات و پلیدیها از آنها زایل گردد و آن گاه به عالم عقل روند... و به نور باری رسند و خداوند در آنجا چیزهایی از سیاست عالم به وی بازگذارد که نفس به انجام دادن و تصرف در آنجا متلذذ گردد.»
اما علاقه نفس به جسم، علاقه عارضی است. نفس متحد با جسم است و کارهای خود را به وسیله آن انجام می دهد هرچند که جدا از جسم و مباین با آن است نفس بعد از فنای جسم باقی می ماند.
کندی اشاره می کند به اینکه قوای نفس بسیار است. او دو قوه بزرگ را نام می برد. قوه حسی و قوه عقلی. قوای دیگر میان این دو قوه اند که عبارتند از: قوه مصوره (تصور)، غاذیه (قوه ای که موجب قوای فرد می شود)، نامیه، غضبیه و شهوانیه. همه این قوا متعلق به نفس هستند، ولی آلت برخی از آنها دماغ است که محل همه قوای نفسه است و دماغ آلتی است مشترک میان حس و عقل و برخی را آلات ثانوی است چون چشم و و گوش و بینی و زبان و همه اعضای لامسه.
فارابی
ابونصر محمد بن فارابی معتقد است که همان گونه که انسان، حیوان و نبات دارای نفس هستند، افلاک نیز دارای نفسند که بدان نفس فلکی گویند. اما حقیقت این نفس، با حقیقت نفس انسانی، حیوانی و نباتی متفاوت است. هرچند که تا حدودی با نفس ناطقه انسانی تجانس دارد. وی می گوید که حرکت دورانی فلک سماوی ناشی از وجود این نفس فلکی است که همواره، از لحظه پیدایش تا کنون، ادامه داشته است.
فارابی در تعریف نفس می گوید: «نفس، نخستین استکمال جسم طبیعی آلی بالقوه ذی حیات است.» در جای دیگر نیز مانند ارسطو، آن را صورت جسم نامیده است. فارابی در بیان چگونگی نفسانیات هر چند گرایش به آراء ارسطو دارد، ولی تا پایان با او هماهنگ نیست. از یکسو، نفس را صورت جسم می خواند و از سوی دیگر می گوید نفس جوهری است بسیط و روحانی و مباین با جسم. فارابی برای اثبات این مدعا دلایل زیادی اقامه می کند که ذیلا اهم آنها را مستقیما از زبان خود او می شنویم: «اول آنکه نفس درک معقولات می کند و معقولات معانی مجردند چون سفیدی و سیاهی. اگر معقولات در جسم حاصل شوند، باید که ماند جسم دارای اشکال و مقادیر و اوضاع گردند ذو بدین طریق دیگر معقولات مجرد نباشند. دوم آنکه نفس به خود شعور دارد. اگر نفس موجود در آلتی بود، نمی توانست بدون درک آن آلت خود را درک کند. پس میان نفس و آلت آن، آلتی دیگر است و این امر موجب تسلسل می شود. آنچه ذات خود را درک کند، ذاتش متعلق به اوست و هر موجودی که در آلتی باشد، ذاتش متعلق به دیگری است. سوم آنکه نفس، اضداد را با هم درک کند در صورتی که در ماده جمع اضداد ممتنع می باشد. چهارم دلیلی اقناعی است که به موجب آن، عقل بعد از پیری نیرومند می شود، در این صورت نفس با تباه شدن ماده که موجب حدوث، تکثر و تعیین نفس بود و تعلق آن به این بدن (نه بدن دیگر) تباه نشود. نفس بعد از فنای بدن باید که باقی باشید.»
فارابی می گوید: «جایز نیست که چون افلاطون بگوییم که نفس پیش از بدن موجود بوده است. نفس را بعد از بدن، سعادتها و شقاوتهاست و این احوال در وضع نفوس مختلف فرق می کند و هر نفسی را مستحق حالتی است. نفس از عقل فعال فایض شده و صورت جسم است. او را فروع و قوایی است پراکنده در اعضاء از واهب الصور (بخشنده صورتها) حادث گردیده است. این حدوث زمان رخ می دهد که پذیرنده آن، یعنی بدن یا چیزی که می تواند بدن شود، قابل پذیرش باشد. پس جایز نیست بگوییم نفس قبل از وجود بدن، موجود زنده بوده و یا از بدنی به بدن دیگر خواهد رفت.»
فارابی نفوس را از حیث بقا و فنایشان به سه دسته تقسیم می کند. دسته ای که سعادت را شناخته و برای رسیدن به آن کوشیده اند و به آن رسیده اند؛ اینان مخلد در سعادت باشند. دسته ای دیگر که سعادت را شناخته اند، از آن اعراض کرده اند؛ اینان مخلد در شقاوتند. سرانجام دسته آخر که سعادت را نشناخه اند و به درجه عقل مستفاد نرسیده اند، و همچنان نیازمند به ماده اند.
به نظر فارابی، حیوان، که انسان نیز در شمار آن است، دارای خواصی چند است. از مهمترین خواص او این است که دارای نفسی است که به وسیله اعضای جسمانی اعمال خود را انجام می دهد ولی انسان علاوه بر آن، دارای قوه دیگری است موسوم به عقل که در انجام اعمال خود به اعضای جسمانی نیاز دارد. به نظر فارابی قوای نفس نباتی عباتند از: غاذیه، منمیه و مولده، که هر یک از اینها قوه ای است خدمتگزار. حال آنکه قوای نفس حیوانی عبارتنداز: حواس ظاهری، حواس باطنی (چون متخیله، واهمه، حافظه، متفکره) و قوه شهویه و غضبیه که محرک اعضایند. عمل این قوا توسط اعضای مختلف بدن صورت می گیرد.
با آنکه قوای نفس متعددند ولی نفس پدیده ای واحد است. فارابی در کتاب خود تحت عنوان اهل المدینه الفاضله فصل خاصی برای بحث درباره این موضوع اختصاص داده است. او در این کتاب بیان می دارد که چگونه این قوا یا اجزاء نفس در اثر پیوند با همدیگر، کل واحدی را تشکیل می دهند. به زعم فارابی، قوای نفس به نحوی ترتیب یافته اند که هر یک از آنها برای طبقه مادون خود صورت است و برای طبقه مافوق خود، ماده. مثلا قوه حساسه برای قوه متخیله به مثابه ماده است و قوه متخیله صورت آن است. یا قوه متخیله برای قوه ناطقه همچون ماده است و قوه ناطقه صورت آن به شمار می رود. قوه ناطقه، ماده برای قوای دیگر نیست بلکه صورت همه قواست. بدین ترتیب، همه قوای نفس، مظاهر مختلف و پیوسته و حقیقت واحدی هستند که همان نفس انسانی است. این قوا از جسم جدا نیستند. در جسم رشته هایی است که قوای نفس را به همدیگر مرتبط و متصل می دارد. فارابی می افزاید که اگر قلب نبود، تغذیه حصول نمی یافت و میل و اشتیاق به چیزی وجود نداشت. نیز اگر حواس نبودند، احساسات هم نبود. جسم در نظر فارابی بیش از هر چیز، شبیه به شهری است که در هر بخش آن حکمرانی فرمان می راند. بالاترین درجه حکمرانی و مقام در شهر جسم از آن قلب است.
منـابـع
حسن احمدی و شکوهالسادات بنیجمالی- علمالنفس از دیدگاه دانشمندان اسلامی و تطبیق آن با روانشناسی جدید- دانشگاه علامه طباطبائی- 1371
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها