غدیریه صاحب ابن عباد (وفات)
فارسی 6055 نمایش |وفات صاحب
صاحب، در شب جمعه 24 ماه صفر از سال 385 در ری، دار فانی را ترک گفت مردم ری که از مرگ او باخبر شدند، تمام شهر و بازارها تعطیل گشت و همگان بر در خانه اش به منظور تشییع جنازه گرد آمدند. فخرالدوله به همراه سرهنگان و فرماندهان حضور یافته و جامه سیاه بر تن داشتند. جنازه صاحب که بر دوش خدام از در قصر خارج شد، تا بر او نماز گزارند، به تعظیم و بزرگداشت، حاضرین یکسر به پا خاستند: فریاد شیون و زاری بلند شد، جامه ها بر تن دریدند، سیلی ها به صورت زدند، چندان گریه و ناله کردند که از تاب و توان رفته به خاک افتادند. ابوالعباس ضبی بر جنازه او نماز خواند، فخرالدوله پیشاپیش جنازه حرکت می کرد. و چند روز برای عزا در خانه نشست. بعد از نماز جنازه را در یک خانه آویز کردند تا هنگامی که به اصفهان برده و در قبه ای به نام دریه دفن شد، ابن خلکان می نویسد: «این قبه تا این زمان آباد مانده و دخترزادگانش به تعمیر و کچکاری آن مواظبند.» و سید در «روضات الجنات» اضافه کرده و گوید: «اکنون هم آباد و معمور است، چندی پیش دچار شکست و انهدامی گشته بود که پیشوای بزرگ علامه سترک محمد ابراهیم کرباسی به تجدید عمارت آن فرمان داد، و با وجود ناتوانی، دو ماه یکبار و گاه ماهی و چه بسا هفته ای یکبار، زیارت آن قبه را ترک نمی فرماید. در این اوقات به نام «باب طوقچی» و گاه «میدان کهنه» خوانده می شود، و مردم با زیارت مرقدش برکت می جویند و در کنار آن قبه حاجات خود را از خداوند تعالی مسئلت می دارند.»
ثعالبی در «یتیمه» می نویسد: موقعی که ستاره شناسان، با اشاره و کنایه از مرگ او خبر دادند، صاحب در قطعه ای چنین سرود:
یا مالک الأرواح و الأجسام *** و خالق النجوم و الأحکام
مدبر الضیاء و الظلام *** لا المشتری أرجوه للإنعام
و لا أخاف الضر من بهرام *** و إنما النجوم کالأعلام
و العلم عند الملک العلام *** یا رب فاحفظنی من الأسقام
و وقنی حوادث الأیام *** و هجنة الأوزار و الآثام
هبنی لحب المصطفی المعتام *** و صنوه و آله الکرام
«ای خالق ارواح و اجسام و ای آفریننده اختران و آثار. ای پدید آرنده روشنی و سیاهی! نه چشم امید به مشتری دارم. و نه از مریخ بیمناکم. چرا که ستارگان در واقع علامت اند. سرنوشت در دست خدای داناست. بار پروردگارا! از درد و بلا محفوظم دار. و از حوادث روزگار در امان و از رسوائی گناه نگهبان باش. به دوستی محمد مصطفی برگزیده ات و همتایش علی مرتضی و خاندان گرامش بر من ببخشای!»
قصیده ابومنصور
در مرگ صاحب قصائد فراوانی سروده شد، از جمله قصیده ابومنصور احمد بن محمد لجیمی است با قافیه نون:
أکافینا العظیم إذا وردنا *** و مولینا الجسیم إذا فقدنا
أردنا منک ما أبت اللیالی *** فأبطل ما أرادت ما أردنا
شققت علیک جیبی غیر راض *** به لک فاتخذت الوجد خدنا
و لو أ نی قتلت علیک نفسی *** لکان إلی قضاء الحق أدنی
أفدنا شرح أمر فیه لبس *** فإنا طالما کنا استفدنا
أ لم تک منصفا عدلا فإنی *** عمرت حفیرة و قلبت مدنا
و کیف ترکت هذا الخلق حالت *** خلائقهم فلیس کما عهدنا
تملکنا اللئام و صیرونا *** عبیدا بعدما کنا عبدنا
لئن بلغت رزیته قلوبا *** فذبن و أعینا منا فجدنا
لما بلغت حقائقها و لکن *** علی الأیام نعرف من فقدنا
ترجمه: «ای بزرگ مرد با کفایت که مشکلات را با سر پنجه تدبیر گشود و با نوال سرشارش نیاز ما را برآورد. آرزوی ما این بود که جاودان مانی، و روزگار نخواست، اراده او بر تمنای ما پیروز گشت. بر مرگت گریبان چاک زدم، اما قانع نشده اندوه و غم را دمساز آمدم. اگر خود را کشته بودم، ممکن بود حق تو را ادا کرده باشم. از رازی که اینک دریافته ای پرده بردار که چه بسیار از بیانات رشیقه ات بهرمند بودیم. مگر نه مردی دادگستر و با انصاف بودی؟ از چه گوری آباد کردی و شهرها ویران ساختی؟ وانهادی که مردم لجام گسیخته شوند، دیروز که چنین نبودند. سفله گان مسلط شده بر ما سوار شدند با آنکه دیروز برده ما بودند. اگر در ماتم او دلهای ما آب شود و اشک از دیدگان بباریم. حق ماتم را ادا نکرده ایم، ولی گذشت روزگاران خواهد گفت چه کسی را از دست داده ایم.»
و در قصیده دیگری گوید:
مضی من إذا ما أعوز العلم و الندی*** أصیبا جمیعا من یدیه و فیه
مضی من إذا أفکرت فی الخلق کلهم *** رجعت و لم أظفر له بشبیه
ثوی الجود و الکافی معا فی حفیرة *** لیأنس کل منهما بأخیه
هما اصطحبا حیین ثم تعانقا *** ضجیعین فی قبر بباب ذریه
«بزرگ مردی درگذشت که هر گاه دانش وجود کمیاب می شد، هر دو را از دست و زبان او باز می جستیم. بزرگ مردی که هر چه در میان خلق جویا گشتم کسی را مانندش نیافتم. جود و بخشش را با «کافی الکفاة» در یک گور کردند تا به هم مأنوس باشند. در زندگی با هم زیستند و اینک در گور همخوابه گشتند، گوری که در باب ذریه است.»
ابوالعلاء اصفهانی
گاهی چند بیت این قصیده به نام ابی القاسم ابن ابی العلاء اصفهانی ثبت شده که با حکایتی لطیف همراه است. از قصائدی که در سوگ صاحب سروده شده، نونیه ابوالقاسم ابن ابی العلاء است که ثعالبی در ج 3 ص 263 برخی ابیات آن را چنین آورده:
یا کافی الملک ما وفیت حظک من *** وصف و إن طال تمجید و تأبین
فقت الصفات فما یرثیک من أحد *** إلا و تزیینه إیاک تهجین
ما مت وحدک لکن مات من ولدت *** حواء طرا بل الدنیا بل الدین
هذی نواعی العلی مذ مت نادبة *** من بعد ما ندبتک الخرد العین
تبکی علیک العطایا و الصلات کما *** تبکی علیک الرعایا و السلاطین
قام السعاة و کان الخوف أقعدهم *** فاستیقظوا بعد ما مت الملاعین
لا یعجب الناس منهم إن هم انتشروا *** مضی سلیمان و انحل الشیاطین
«ای یگانه رهبر! من آنچه در ستایش و ثنایت گویم، کم گفته ام. تو از ستایش و ثنا برتری، هیچ کس تو را نستاید جز که شأن تو را بکاهد. با مرگ تو فرزندان حوا همه مردند، دنیا مرد، بلکه دین مرد. اینک، سروش فضیلت و آزادگی است که عزای تو را اعلام می کند بعد از آن که، حوریان به عزایت نشستند. عطا وصله بر تو می گریند چنانکه ملت و دولت می گریند. بدگویان و خبرچینان به پا خاستند، هم آنها که از بیم تو خانه نشین بودند بعد از مرگت رانده های درگاه همه جان گرفتند. شگفت نباشد که اینان همه بر کوی و برزن روانند، سلیمان درگذشت و شیاطین از بند رستند.»
از جمله قصائدی که در ماتم صاحب سروده شده، دالیه ابی الفرج ابن میسره است، ثعالبی این چند بیت آن را در یتیمه ج 3 ص 254 یاد کرده:
و لو قبل الفداء لکان یفدی *** و إن جل المصاب علی التفادی
و لکن المنون لها عیون *** تکد لحاظها فی الإنتقاد
فقل للدهر أنت أصبت فالبس *** برغمک دوننا ثوبی حداد
إذا قدمت خاتمة الرزایا *** فقد عرضت سوقک للکساد
«اگر می پذیرفتند، جانها برخی او می گشت، گر چه این هم مصیبتی بزرگ بود. ولی مرگ چون شاهین تیز بین است و بهترین را می رباید. زمانه را برگو: این ستم به خود کردی، اینک به کوری چشمت، جامه عزا ببر کن. با این مصیبت، عظیم ترین ضایعه بشری را پیش انداختی، و رونق بازارت کاست.»
از جمله دالیه ابوسعید رستمی است، که ثعالبی دو بیت آنرا آورده:
أبعد ابن عباس یهش إلی السری *** أخو أمل أو یستماح جواد
أبی الله إلا أن یموتا بموته *** فما لهما حتی المعاد معاد
«بعد از «صاحب» آرزومندی به شب بار سفر خواهد بست؟ یا اصولا دست تمنا به سوی رادمردی گشوده خواهد گشت؟ خداوند راضی نگشت جز به اینکه (آرزو و بخشش) هر دو با صاحب بمیرند دیگر این دو، تا روز حشر باز نخواهند گشت.»
لامیه ابوالفیاض
نیز لامیه ابوالفیاض سعید بن احمد طبری در 44 بیت که تمام آن در یتیمه ج 3 ص 254 مذکور افتاده:
خلیلی کیف یقبلک المقیل *** و دهرک لا یقیل و لا یقیل
ینادی کل یوم فی بنیه *** ألا هبوا فقد جد الرحیل
و هم رجلان منتظر غفول *** و مبتدر إذا یدعی عجول
کأن مثال من یفنی و یبقی *** رعیل سوف یتلوه رعیل
فهم رکب و لیس لهم رکاب *** و هم سفر و لیس لهم قفول
تدور علیهم کأس المنایا *** کما دارت علی الشرب الشمول
و یحدوهم إلی المیعاد حاد *** و لکن لیس یقدمهم دلیل
أ لم تر من مضی من أولینا *** و غالتهم من الأیام غول
قد احتالوا فما دفع الحویل *** و أعولنا فما نفع العویل
کذاک الدهر أعمار تزول *** و أحوال تحول و لا تؤول
لنا منه و إن عفنا و خفنا *** رسول لا یصاب لدیه سول
و قد وضح السبیل فما لخلق *** إلی تبدیله أبدا سبیل
لعمرک إنه أمد قصیر *** و لکن دونه أمد طویل
أری الإسلام أسلمه بنوه *** و أسلمهم إلی وله یهول
أری شمس النهار تکاد تخبو *** کأن شعاعها طرف کلیل
أری القمر المنیر بدا ضئیلا *** بلا نور فأضناه النحول
أری زهر النجوم محدقات *** کأن سراتها عور و حول
أری وجه الزمان و کل وجه *** به مما یکابده فلول
أری شم الجبال لها وجیب *** تکاد تذوب منه أو تزول
و هذا الجو أکلف مقشعر *** کأن الجو من کمد علیل
و هذی الریح أطیبها سموم *** إذا هبت و أعذبها بلیل
و للسحب الغزار بکل فج *** دموع لا یذاد بها المحول
نعی الناعی إلی الدنیا فتاها *** أمین الله فالدنیا ثکول
نعی کافی الکفاة فکل حر *** عزیز بعد مصرعه ذلیل
نعی کهف العفاة فکل عین *** بما تقذی العیون به کحیل
کأن نسیم تربته سحیرا *** نسیم الروض تقبله القبول
إذا وافی أنوف الرکب قالوا *** سحیق المسک أم ترب مهیل
أیا قمر المکارم و المعالی *** أبن لی کیف عاجلک الأفول
أبن لی کیف هالک ما یهول *** و غالک بعد عزک ما یغول
و یا من ساس أشتات البرایا *** و ألجم من یقول و من یصول
أدلت علی اللیالی من شکاها *** و قد جارت علیک فمن یدیل
بکاک الدین و الدنیا جمیعا *** و أهلهما کما یبکی الحمول
بکتک البیض و السمر المواضی *** و کنت تعولها فیمن تعول
بکتک الخیل معولة و لکن *** بکاها حین تندبک الصهیل
قلوب العالمین علیک قلب *** و حظک من بکائهم قلیل
و لی قلب لصاحبه وفی *** یسیل و تحته روح تسیل
إذا نظمت یدی فی الطرس بیتا *** محاه منه منتظم هطول
فإن یک رک شعری من ذهولی *** فذلک بعض ما یجنی الذهول
کتبت بما بکیت لأن دمعی *** علیک الدهر فیاض همول
و کنت أعد من روحی فداء *** لروحک إن أرید لها بدیل
أ أحیا بعده و أقر عینا *** حیاتی بعده هدر غلول
حیاتی بعده موت وحی *** و عیشی بعده سم قتول
علیک صلاة ربک کل حین *** تهب بها من الخلد القبول
ترجمه: «ای همسفر! چگونه در بستر خواب آرمیدی، با آنکه به روزگار نه خوابیدی و نه خوابد. هر روز در میان فرزندانش برپا خاسته و ندا در دهد: برپا خیزید که هنگام کوچ است. دودسته اند: یکدسته با غفلت در انتظارند و دسته دیگر کمر بسته و با شتاب. گویا داستان آنان که می روند و می مانند، گروهانی است که از پس گروهان روان اند. آنان سواراند، بی مرکب، روانند و بازگشت ندارند. جام مرگ در میانشان می چرخد چونانکه شراب ناب در دست حریفان. راننده با خشونت از پی، فریاد رحیل می زند و به سوی میعاد می دواند. جلودار قافله نمایان نیست. ندیدی آنها که پیش از این در گذشتند و غول مرک آنانرا در ربود. آنان حیله ها بکار بستند، بی ثمر بود، ما ناله ها زدیم نافع نیفتاد. شیوه روزگار چنین است، عمر می گذرد، احوال دگرگون می شود و باز نمی گردد. گر چه نخواهیم و یا به هراس اندر شویم، پیک مرگ در می رسد و مهلت نمی دهد. در پایان راه، مقصد مرگ نمایان است ولی راه دیگری وجود ندارد. بجانت سوگند، عمر فرصت کوتاهی است و بعد از آن راهی دور و دراز در پیش. می بینم که اسلام و اسلامیان در اندوه و ماتم فرو رفته اند. خورشید رخشان تاریکی گرفته همچون چشم بی فروغ. ماه تابان ناتوان برآمده رخشان نیست گویا از لاغری رنجور است. اختران درخشان ماتم گرفته اند گویا کاخ بلندشان رو به ویرانی است.
می بینم چهره روزگار و هر چهره دیگری از رنج درون دژم است. کوهساران با قله های بلند، چنان در اضطرابند که گوئی، اینک آب شود، و یا درهم ریزد. آسمان تیره گشته می لرزد، گوئی دردی به دل دارد. نسیم صبا که روح پرور بود، اینک چون باد سموم جانکاه است و سورت سرما اینک گوارا مینماید. ابرهای سنگین به هر دره و هامون سیلاب اشک روان کرده اند ولی کشتزارها همچنان در سوز و گدازند. پیک مرگ، عالم کیهان را از مرگ عزیز جوانمردی، که امین ملک و ملت بود، با خبر ساخت، اینک جهانیان در ماتم عزیز خود غرقند. جارچی، مرگ «کافی الکفاة» را به جهان اعلام کرد، یعنی آزاد مرد گرانمایه بعد از این، خوار و ذلیل خواهد گشت. خبر داد که پناه حاجتمندان از جهان چشم بر بست و خاک بر چشم جهانیان نشست. سحرگاه که نسیم تربتش می وزد گویا باد صباست که از روضه رضوان خیزد. و چون بر مشام کاروان نشیند، گویند غبار است یا سوده مشک ناب؟ ای درخشان ماه آسمان فضیلت، از چه بدین زودی غروب کردی! چگونه شبح مرگ بر تو ظاهر گشت و با آن عزت و شوکت غول مرگت درر بود؟ ای ادب آموز جهانیان که هم ارباب قلم را مهار کردی و هم افسران صاحب کمر.
هر که از روزگار به تو شکایت برد، دادش گرفتی، اینک که روزگار بر تو تاخت چه کسی داد تو خواهد گرفت؟ دین و دنیا بر تو گریست، و هم اهل دنیا و دین، آن چنان که پردگیان گریستند. شمشیر بران بر تو گریست و هم نیزه جان ستان، و تو خود کفیل ارزاق آن و این بودی. خیل اسب بر تو گریست و گریه آنها شیهه ماتم بود. دلهای جهانیان بر تو منقلب است و نصیبت از زاری آنان کم. دلی دارم که به «صاحب» خود وفادار است لذا از غم آب شده و با جانم روان است. هر خطی از شعر که بر صفحه کاغذ نگاشتم، قطرات اشک رخسارم شست. اگر بینی که شعرم بی مایه و سست می نماید، علت این است که از هوش بیگانه ام. هر شعری که رقم زنم، از آب دیده مرکب سازم، چرا که سرشکم همواره روان است. فکر می کردم که جان من برخی تو خواهد گشت، ولی لیاقت آنرا نداشت. بعد از او زنده باشم و چشمم روشن باشد؟ ابدا. زندگی بعد از او حرام است. بر تو باد درود پروردگارت همه وقت، و به همراهش نسیم روح پرور خلد وزان باد.»
ابوالقاسم غانم
از جمله قصیده با قافیه میم از ابوالقاسم غانم بن محمد بن ابی العلاء اصفهانی است که ضمن آن سروده است:
مضی نجل عباد المرتجی *** فمات جمیع بنی آدم
أوازی بقبرک أهل الزمان *** فیرجح قبرک بالعالم
«شیر بچه عباد، امید جهانیان درگذشت، گویا جهانی درگذشت. تربتت را با اهل زمانه سنجیدم، از عالم کیهان فزون بود.»
چکامه دیگری در سوگ صاحب سروده که در آن چنین گفته است:
هی نفس فرقتها زفراتی *** و دماء أرقتها عبراتی
لشباب عذب المشارع ماض *** و مشیب جذب المراتع آت
زمن أذرت الجفون علیه *** من شؤونی ما کان ذوب حیاتی
تتلاقی من ذکره فی ضلوعی *** و دموعی مصائف و مشاتی
جاد تلک العهود کل أجش ال *** - ودق ثر الأخلاف جون السرات
بل ندی الصاحب الجلیل أبی القا *** سم نجل الأمیر کافی الکفاة
تتباری کلتا یدیه عطایا *** و منایا حتما لعاف و عات
ضامنا سیبه لغنم مفاد *** مؤذنا سیفه بروح مفات
و ارتیاح یریک فی کل عطف *** ألف ألف کطلحة الطلحات
و ید لا تزال تحت شکور *** لاثم ظهرها و فوق دواة
«این جان من است که با ناله ام برون شد و این خون دل است که از چشمم سیلاب کشید. جوانی چون سبزه زاری خرم با چشمه سار آب شیرین گذشت و پیری چون مرغزاری خشکیده و سوخته نمایان است. روزگاری خوش که اینک دیدگانم اشک حسرت بر آن فشاند تا آنجا که شمع وجودم آب شود. به یاد آن روزگاران، آتشی چون شعله خورشید در درونم زبانه می کشد و اشک چون سیلاب بهاری بر دامنم می نشیند، اینک زمستان و تابستان با هم گرد آمده اند. دورانی که باران رحمتش چون ژاله با برکت و مرغزارش سبز و خرم بود. خرمی و سرسبزی آن از روزگار نبود، بلکه از دست بخشنده «صاحب» بود: شیر بچه امیر، «کافی الکفاة». دو دستش به کارگشائی برخاسته اند: با یکدست به واردین جایزه بخشد، و با دست دگر، سرکشان را به دیار مرگ فرستد. عطایش از سود سرشار حکایت کند و شمشیرش آمار ارواح نگه دارد. به هنگام نشاط مانند طلحة الطلحات (جوانمرد عرب) است که هزار- هزار بخشد. دست مبارکش زیر بوسه شاکران نعمت غرق و یا بر روی دوات می چرخد و جائزه می نگارد.»
قصیده تائیه
از جمله قصیده تائیه دامادش سید ابوالحسن علی بن حسین حسینی است چنین شروع می شود:
ألا إنها أیدی المکارم شلت *** و نفس المعالی إثر فقدک سلت
حرام علی الظلماء إن هی قوضت *** و حجر علی شمس الضحی إن تجلت
لتبک علی کافی الکفاة مآثر *** تباهی النجوم الزهر فی حیث حلت
لقد فدحت فیه الرزایا و أوجعت *** کما عظمت منه العطایا و جلت
ألا هل أتی الآفاق أیة غمة *** أطلت و نعمی أی دهر تولت
و هل تعلم الغبراء ماذا تضمنت *** و أعواد ذاک النعش ماذا أقلت
فلا أبصرت عینی تهلل بارق *** یحاکی ندی کفیک إلا استهلت
و لو قبلت أرواحنا عنک فدیة *** لجدنا بها عند الفداء و قلت
ترجمه؛ «آری این دست فضیلت و کرم بود که خشک شد و آزادگی و عظمت با مرگش به عزا نشست. بر تاریکی حرام باد که کوچ کند و بر خورشید عالم آرا که بتابد. آن مفاخر و آزادگیها که با ستارگان رخشان برابرند، باید که بر صاحب ما کافی الکفاة بگریند. به جان حق سوگند که مصیبت او سنگین و دردناک است، آن چنان که عطا و نوالش بزرگ بود. آیا آفاق جهان دانست که چه اندوهی سایه گستر شد! و یا کدام نعمت و دولت پشت کرد؟ این خاک سیاه خبر شد که چه جانی در خود نهفت؟ و آن عماری تابوت که چه گوهری در بر گرفت؟ درخش ابری ندیدم که از باران جود و نوالت حکایت آرد، جز اینکه از شوق به فریاد آمد. اگر می پذیرفتند که جان ما، برخی جان تو باشد، فدایت می کردیم و این کمترین فدا بود.»
سید ابوالحسن محمد بن حسین حسینی، معروف به وصی همدانی که شرح حالش در کتاب «یتیمة الدهر» عنوان شده، در سوگ صاحب چنین سروده است؛
مات الموالی و المحب *** لأهل بیت أبی تراب
قد کان کالجبل المنیع *** لهم فصار مع التراب
«آنکه خاندان علی را دوست و خدمتگزار بود، درگذشت. آنکه چون کوه بلند پناهگاه آنان بود، اینک در خاک نهان گشت.»
همو در سوگ صاحب چنین سروده است:
نوم العیون علی الجفون حرام *** و دموعهن مع الدماء سجام
تبکی الوزیر سلیل عباد العلی *** و الدین و القرآن و الإسلام
تبکیه مکة و المشاعر کلها *** و حجیجها و النسک و الإحرام
تبکیه طیبة و الرسول و من بها *** و عقیقها و السهل و الأعلام
کافی الکفاة قضی حمیدا نحبه *** ذاک الإمام السید الضرغام
مات المعالی و العلوم بموته *** فعلی المعالی و العلوم سلام
ترجمه: «بر آن چشمی که قطرات اشکش با خون روان است، خواب شیرین ناگوار است. آزادگی و دین و قرآن و اسلام همه، در سوگ وزیر: صاحب بن عباد، چشمی اشکبار دارند. خانه خدا با همه شعائر، حاجیان با احرام و قربانی، همه و همه در ماتمش گریانند. مدینه بر او می گرید با رسول خدا و هر که در مدینه است، دره های مدینه بر او گریان است و دشت و کوه آن هم. «کافی الکفاة» با نام نیک درگذشت، همان که پیشوا بود و هم سرور و سالار. آزادگی و دانش با مرگ او مرد، دیگر با آزادگی و دانش وداع باید گفت.»
شریف رضی
سرور ما شیعیان، شریف رضی هم صاحب را با قصیده مفصل رثا گفته است، این قصیده را، آنچنان که حموی در معجم الادباء ج 5 ص 31 یاد کرده، ابوالفتح عثمان بن جنی درگذشته سال 392، به صورت کتابی جداگانه شرح کرده است، و چون قصیده در دیوان سید رضی و سایر فرهنگهای رجال ثبت آمده، از نقل تمام آن معذرت خواسته و به این چند بیت اکتفا می کنیم:
أکذا المنون تقنطر الأبطالا *** أکذا الزمان یضعضع الأجبالا
أکذا تصاب الأسد و هی مذلة *** تحمی الشبول و تمنع الأغیالا
أکذا تقام عن الفرائس بعدما *** ملأت هماهمها الوری أوجالا
أکذا تحط الزاهرات عن العلی *** من بعدها شأت العیون منالا
ترجمه: «بدینسان مرگ دلاوران را در خون کشد؟ و روزگار کوه را در هم ریزد؟ بدینگونه شیر بیشه به خاک غلطد، بعد از آنکه با غرور و نخوت از حریم خود دفاع کرد؟ این سان بی باک بر شکار شیر می گذرند، بعد از آن که جهانی از نعره جانشکافش در بیم و هراس بود؟ اینچنین ستارگان رخشان از آسمان به زیر آیند، با آنکه چشمها از دریافت پرتوشان عاجز و ناتوان بود.»
این قصیده 112 بیت است. ابوالعباس ضبی، بر قصر صاحب گذشت، و خطاب به آن چنین سرود:
أیها الباب لم علاک اکتئاب *** أین ذاک الحجاب و الحجاب
أین من کان یفزع الدهر منه *** فهو الیوم فی التراب تراب
«ای خجسته درگاه! از چه گرد اندوه بر چهره ات نشسته؟ پرده های زرنگارت کو؟ دربانت چه شد؟ آنکه روزگار از او در هراس بود؟ امروز با خاک تیره یکسان است.»
خواننده گرامی! فراموش نشود که صاحب ابن عباد، با آن فرهنگ و ادب و آن گام استواری که در علم لغت دارد، با نظم و نثر خود، به حدیث غدیر، احتجاج کرده و آن را گواه برتری مقام امیرالمؤمنین علی (ع) دانسته است، این استدلال صاحب، سندی متقن و برهانی متین است بر اینکه کلمه «مولی» از مفهوم امامت و خلافت خارج نیست.
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 7 صفحه 132، جلد 4 صفحه 109
ابی منصور عبدالملک الثعالبی- یتیمة الدهر- جلد 3 صفحه 120، 140، 260، 327، 329، 330، جلد 4 صفحه 375
میرزا محمد باقر موسوی خوانساری- روضات الجنّات- جلد 2 صفحه 41- 42 رقم 131
شریف رضی- دیوان الشریف الرضی- جلد 2 صفحه 201
یاقوت حموی- معجم الأدباء- جلد 6 صفحه 263، جلد 12 صفحه 112
ابن خلکان- وفیات الأعیان- جلد 1 صفحه 231 رقم 96
سیدعلیخان مدنی شیرازی- الدرجات الرفیعة- صفحه 484
سید محسن امین- أعیان الشیعة- جلد 3 صفحه 329
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها