نگاهی به آراء حکمی و فلسفی هراکلیتوس

فارسی 4107 نمایش |

هراکلیتوس

هراکلیتوس (هرقلیطوس) بزرگزاده ای از مردم افسس بود و بنا به گفته دیوگنس در حدود شصت و نهمین المپیاد یعنی در سالهای 504- 501 ق.م. در اوچ شهرت بود؛ تاریخ زندگی وی را نمی توان دقیقا تعیین کرد. مقام سلطنت پادشاهی در خانواده وی موروثی بود، لیکن هراکلیتوس آن را به نفع برادر خود رها کرد. بنابراین می توان حدس زد که وی مردی (اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان) و انزواطلب و کناره جو بود. وی هم توده مردم و شهروندان معمولی را تحقیر می کرد و هم اشخاص برجسته و بزرگ گذشته را. درباره همشهریان خویش می گوید: «مردان بالغ افسس کار خوبی خواهند کرد اگر خود را یکایک حلق آویز کنند، و شهر را به جوانکهای بی ریش بسپارند؛ زیرا آنان هرمودرس، بهترین مرد در میان خود، را راندند، در حالی که می گفتند، ما کسی را که از همه مان بهتر باشد نمی خواهیم؛ اگر چنین کسی هست، بگذارید جای دیگر و در میان دیگران باشد.»

زبان گزنده هراکلیتوس
هراکلیتوس عقیده خود را درباره هومر در این گفتار اظهار می کند: «هومر را باید از میدان مسابقات بیرون برد و شلاق زد، و آرخیلوخوس (شاعر یونانی قرن هفتم ق. م) را نیز.» به همین نحو وی اظهار عقیده کرده است: «آموختنی بسیاری چیزها فهم نمی آموزد، وگرنه می بایست به هزیود و فیثاغورس و نیز گزنوفانس و هکانائوس آموخته باشد.» و اما فیثاغورس، «بیش از همه مردان دیگر تحقیقات علمی را به کار بست، و از این نوشته ها گزینشی فراهم کرد، و مدعی چیزی به عنوان حکمت خود شد که تنها عبارت بود از شناختی از چیزهای بسیار و یک شیادی.»
بسیاری از گفته های هراکلیتس پرمغز و تند و نیشدار است، اگرچه گهگاه تا اندازه ای سرگرم کننده است. مثلا: «پزشکان که (بدن) بیمار را می برند، می سوزند، نیشتر می زنند و شکنجه می کنند، برای این کار خود مطالبه اجرتی می کنند که سزاوار گرفتن آن نیستند.» «خدا انسان را کودک نامیده، همان طور که مرد بچه ای را.» «خران کاه را بر طلا ترجیح می دهند.» «شخصیت انسان سرنوشت اوست.» راجع به تلقی هراکلیتس از دین، وی احترام کمی برای شعائر دینی داشت، و حتی اعلام می کند که «شعائری که در میان مردم معمول است شعائر نامقدس است.»
به علاوه، طرز تلقی او نسبت به خدا، علی رغم زبان دینی که به کار می برد، همه خدا انگارانه (وحدت وجودی) بود. سبک هراکلیتس به نظر می رسد که تا اندازه ای مبهم و ناروشن بوده است، زیرا بعدها وی لقب استهزائی «تاریک اندیش» را گرفته است. این نحوه عمل ظاهرا به کلی خالی از قصد نبوده است، لااقل در میان قطعات چنین جملاتی می یابیم: «طبیعت دوست دارد که پنهان باشد.» «خدایی که پاسخ غیبی خود را توسط هاتف دلفی می دهد مقصود خود را نه آشکار می کند و نه پنهان، بلکه آن را با علامت و اشاره نشان می دهد.» و درباره پیام خویشتن به بشر می گوید: «آدمیان وقتی که آن را برای اولین بار می شنوند همان قدر از فهم آن عاجزند که وقتی که هنوز آن را نشنیده باشند.»

سیلان و صیرورت هسته اصلی تفکر هراکلیتوس
هراکلیتوس برای بسیاری از جهت گفتار مشهوری که به او نسبت داده شده شناخته است، اگرچه این گفتار ظاهرا از آن او نیست: «همه اشیاء در یک حالت جریان و سیلان دائمند.» در واقع این تمام آن چیزی است که بسیاری از مردم درباره او می دانند. این قول هسته فکر فلسفی او نیست، هر چند در واقع نشان دهنده جنبه مهمی از عقیده و نظریه اوست. مگر این سخن از او نیست: «شما نمی توانید دوبار در یک رودخانه گام نهید، زیرا آبهای تازه پیوسته جریان دارد و بر شما می گذرد.» به علاوه، افلاطون اظهار می دارد که «هراکلیتوس در جایی می گوید همه اشیاء در گذر است و هیچ چیز ساکن نیست؛ و در ضمن مقایسه اشیاء با جریان یک رودخانه می گوید شما نمی توانید دوبار در یک رودخانه قدم گذارید.» و ارسطو نظریه هراکلیتوس را با این بیان توصیف می کند که: «تمام چیزها در حرکتند، هیچ چیز ثابت و ساکن نیست.»

وحدت در کثرت و کثرت در وحدت

اما اشتباه خواهد بود اگر فرض کنیم که هراکلیتوس می خواست تعلیم دهد که آنچه تغییر می کند «هیچ» است، زیرا این قول، با بقیه فلسفه او متناقض است. از آن گذشته، اعلام تغیر هم مهمترین و پرمعنی ترین جنبه فلسفه او نیست. هراکلیتوس بر «کلام» خود یعنی بر پیام مخصوص خود به بشر تأکید می کند، و در چنین کاری به زحمت ممکن بود خود را محق احساس کند اگر آن پیام بیش از این حقیقت نبود که اشیاء دائما در حال دگرگونیند؛ این حقیقت را دیگر فیلسوفان ایونی دریافته بودند و خصیصه چندان نوی در آن نبود. نه، سهم اصلی را که هراکلیتوس به فلسفه ادا کرده است باید در جای دیگر جستجو کرد، و آن عبارت است از مفهوم وحدت در اختلاف و اختلاف در وحدت. در فلسفه آناکسیمندر، اضداد چنین لحاظ شده اند که بر یکدیگر تجاوز و دست اندازی می کنند، و سپس این بیدادگری خود را تاوان می دهند، آناکسیمندر جنگ اضداد را به عنوان بی نظمی و اختلال ملاحظه می کرد، چیزی که نباید باشد، چیزی که صفای «واحد» را آلوده می کند. اما هراکلیتوس این دیدگاه را نمی پذیرد. در نظر او کشمکش اضداد، نه تنها لکه ای بر وحدت «واحد» نیست، بلکه برای وجود «واحد» اساسی است. در واقع «واحد» فقط در کشش اضداد وجود دارد: این کشش برای وحدت «وحدت» اساسی است.
اینکه «واقعیت» در نظر هراکلیتوس «واحد» است به وضوح کافی در این گفتار او نشان داده شده است: «فرزانگی این است که گوش فرا دهند، نه به من، بلکه به پیام من، و اعتراف به این که تمام چیزها یکی است.» از سوی دیگر، این که جنگ اضداد برای وجود «واحد» اساسی است همچنین صریحا در چنین جملاتی آمده است: «ما باید بدانیم که جنگ در همه چیز وجود دارد و ستیزه عدل است، و تمام اشیاء به سبب سیتزه به وجود می آیند و از میان می روند.» و هومر بر خطا بود که می گفت «کاش ستیزه از میان خدایان و آدمیان رخت می بست!» او نمی دانست که برای نابودی و تباهی جهان دعا می کرد، زیرا، اگر دعای او به اجابت می رسید، همه چیز از میان می رفت. به علاوه، هراکلیتوس قاطعانه می گوید: «مردم نمی دانند چگونه آنچه ناسازگار است با خود سازگار است. این هماهنگی کششهای متضاد است، مانند هماهنگی کمان و چنگ.»
بنابراین در نظر هراکلیتوس «واقعیت» «واحد» است؛ اما در عین حال کثیر است، نه صرفا به طور عرضی، بلکه به طور ذاتی. برای وجود «واحد» اسای خواهد بود که در عین حال واحد و کثیر باشد؛ یعنی همانی (وحدت) در نه آنی (غیریت) باشد.

آتش و تبیین وحدت و کثرت
اما «واحد در کثیر» چیست؟ در نظر هراکلیتوس، چنانکه در نظر رواقیان زمانهای بعد، که این اندیشه را از او اقتباس کرده اند، ذات همه چیز آتش است. در نگاه اول ممکن است چنین به نظر آید که هراکلیتوس می خواهد صرفا تغییراتی در موضوع کهن ایونی بدهد، به این معنی که چون طالس واقعیت اولی و اصلی را آب می دانست و آناکسیمنس هوا، هراکلیتس فقط برای اینکه چیزی متفاوت با این عناصر بیاید آتش را برگزیده است. طبیعة، میل به یافتن یک مادة المواد دیگر تا اندازه ای موثر بوده است، اما در اینکه وی آتش را انتخاب کرد چیزی بیش از این در کار بود: وی دلیلی قاطع و بسیار خوبی برای انتخاب آتش داشت، دلیلی که با فکر اصلی فلسفه او مربوط بود.

دلیل انتخاب عنصر آتش

تجربه حسی به ما نشان می دهد که آتش با تغذیه، با سوختن و با تبدیل کردن ماده ای از جنس متفاوت به خودش زنده است. با جهیدن و برافروختن از عده کثیری از اشیاء آنها را به خودش تبدیل می کند، و بدون این مواد فرو می میرد و از میان می رود. وجود آتش بستگی دارد به این «ستیزه» و «کشش». البته این یک تمثیل حسی از یک اندیشه اصیل فلسفی است، اما آشکارا با این اندیشه رابطه ای دارد که آب یا هوا به این آسانی ندارد. بنابراین انتخاب هراکلیتوس آتش را به عنوان طبیعت اساسی «واقعیت» صرفا ناشی از یک تصمیم خودسرانه و دلخواه یا صرفا ناشی از میل به نوآوری او یا ضرورت متفاوت بودن از اسلاف خود نبود، بلکه این انتخاب را فکر اصلی فلسفی او به او القا کرده بود. وی می گوید «آتش نقصان و وفور است» به عبارت دیگر آتش همه چیزهایی است که هستند، اما همه این چیزهاست در یک حالت دائمی کشش، سیتزه، سوختن و افروختن و خاموش شدن. هراکلیتوس در فراگرد آتش دو راه تشخیص می داد، راه فراز و راه نشیب. وی تغیر را راه فراز و راه فرود می نامید و می گفت که «جهان به موجب همین تغیر پدید می آید. آتش وقتی منقبض شد مرطوب می شود، و تحت فشار به آب مبدل می گردد؛ آب وقتی منجمد شد به صورت خاک در می آید، و این را وی راه نشیب می نامد. و باز خاک مایع می شود و از آن آب پدید می آید، و از آن چیزهای دیگر؛ زیرا وی تقریبا همه چیز را ناشی از تبخیر دریا می داند. این راه فراز است.»

تبیین ثبات
اما اگر باید قبول کرد که تمام چیزها آتش هستند، و در نتیجه در حالت تغیر دائمند، واضح است که باید از آنچه به نظر می رسد که لااقل طبیعت ثابت اشیاء در جهان است تبیینی عرضه شود. تبیینی که هراکلیتوس ارائه نمود بر حسب اندازه و مقدار است: جهان «یک آتش همیشه زنده است، با مقادیری از آن که افروخته می شود و مقادیری که خاموش می گردد.» بنابراین اگر آتش از اشیاء می گیرد، یعنی آنها را با افروختن به خودش تبدیل می کند، به همان اندازه هم که می گیرد می دهد. «همه اشیاء با آتش و آتش با همه اشیاء مبادله می شوند، همان گونه که کالا با پول و پول با کالا مبادله می شود.» بدین سان، در حالی که جوهر هر نوع ماده ای پیوسته در تغیر است، مجموع کمیت آن نوع ماده یکسان باقی می ماند.
هراکلیتوس می کوشد تا، گذشته از ثبات نسبی اشیاء، غلبه متغیر یک نوع ماده بر نوع دیگر را نیز، چنانکه در روز و شب و تابستان و زمستان دیده می شود، تبیین کند. دیوگنس به ما می آموزد که هراکلیتوس غلبه عناصر مختلف را به علت «تبخیرهای مختلف» تبیین می کرد.

آرامش تضادها در واحد
چنانکه دیدیم، ستیزه دائم در جهان هست، و همچنین ثبات نسبی اشیاء وجود دارد، که ناشی از اندازه های متفاوت آتش است که کم یا بیش به نسبتهای مساوی روشن و خاموش می شود. و حقیقت همین نسبتها یعنی تعادل میان راههای فراز و نشیب است که آنچه را هراکلیتوس «هماهنگی پنهان جهان» می نامد و آن را «بهتر از هماهنگی آشکار» می داند می سازد.
هراکلیتوس در قطعه ای که قبلا نقل شد می گوید: «آدمیان نمی دانند چگونه آنچه ناسازگار است با خود سازگار است. این هماهنگی کششهای متضاد است، مانند هماهنگی کمان و چنگ.»
خلاصه، «واحد» اختلافهای خود آن است، و خود اختلافها واحدند، آنها جنبه های مختلف واحدند. نه جنبه ها، نه راه فراز و نه راه نشیب، نمی توانند باز ایستند: اگر باز ایستند، در آن صورت خود «واحد» دیگر وجود نخواهد داشت. این جدایی ناپذیری اضداد، یعنی خصیصه ذاتی و اساسی آنات مختلف «واحد»، در چنین گفته هایی آمده است: «راه فراز و راه نشیب یکی است»، و «مرکب نفوس (ارواح) این است که آب شوند، و مرگ آب خاک شدن است؛ اما آب از خاک ناشی می شود، و نفس از آب.» البته این به نسبیت خاصی منتهی می شود، چنانکه در این اقوال که «خوب و بد یکی هستند»، «آب دریا پاک ترین و ناپاک ترین آب است. ماهیان می توانند آن را بنوشند و برای آنها خوب است: برای آدمیان غیر نوشیدنی و خطرناک است»؛ «خوکها در گل و لای خود را می شویند و مرغهای مرغدان در خاک و خاشاک.» اما در «واحد» همه کششها توافق و سازش می کنند، همه اختلافات هماهنگ می شوند: «برای خدا همه اشیاء زیبا و خوب و درست اند، اما آدمیان برخی از آنها را خطا و نادرست می شمرند و برخی دیگر را خوب و درست.» البته این نتیجه اجتناب ناپذیر یک فلسفه همه خدا انگارانه است، که هر چیزی از دیدگاه جاودانی و ابدیت موجه است.

واحد و عقل در نظر هراکلیتوس

هراکلیتوس از «واحد» به عنوان خدا، و به عنوان خردمند، سخن می گوید: «عاقل فقط واحد است. او هم نمی خواهد و هم می خواهد که به نام زئوس نامیده شود.» خدا عقل (لوگوس) جهانی است، قانون کلی که در درون همه اشیاء هست، تمام چیزها را به یک وحدت می پیوندد و تغیر دائم در جهان را بر طبق قانون عام و کلی معین می کند. عقل انسان لحظه ای است در این عقل جهانی، یا صورت مخفف و جمع و کوتاه شده آن یا مجرا و راهی از آن است، و بنابراین انسان باید تلاش کند که به دیدگاه عقل دست یابد و با عقل زندگی کند، وحدت تمام اشیاء و سلطنت و حکومت قانون ثابت و لایتغیر را دریابد و تصدیق کند، و بر ضد آن طغیان نکند، زیرا که عقل بیان و تعبیری است از «لوگوس» یا قانون همه فراگیر و ناظم کل.
عقل و شعور و آگاهی در انسان (عنصر آتشین) عنصر پر ارزش است: وقتی آتش خالص بدن را ترک کند، آب و خاکی که برجای می ماند بی ارزش است، هراکلیتوس این فکر را در این گفتار بیان می کند: «لاشه ها بیشتر درخور دور انداختنند تا سرگین.» پس مصلحت انسان در این است که نفس خود را تا آنجا که ممکن است در حالت خشک نگه دارد: «نفس خشک عاقل ترین و بهترین است.» ممکن است برای نفوس مایه لذت باشد که مرطوب شوند، اما با وجود این «آب شدن، مرگ نفس است.» نفوس باید تلاش کنند تا از عوالم شخصی و خصوصی «خواب» به عالم عمومی و مشترک «بیداری»، یعنی به عالم همگانی فکر و عقل، بالا روند. این فکر البته کلام یا پیام هراکلیتوس است. پس یک قانون و عقل درونی در جهان هست، که قوانین انسانی تجسم آن خواهند بود، اگرچه این قوانین در بهترین صورت خود نمی تواند جز تجسم نسبی و ناقصی از آن باشند. هراکلیتوس با تأکید بر قانون جهانی و بهره مندی انسان از عقل کل به هموار کردن راه برای آرمانهای کلی گرایی مذهب رواقی کمک کرد.

تبیین اندیشه وحدت در کثرت
درباره نظریه هراکلیتوس، یعنی اندیشه وحدت در کثرت، چه باید گفت؟ این که کثرتی وجود دارد به اندازه کافی روشن است. اما در عین حال عقل دائما می کوشد که وحدتی یا نظامی را ادراک کند تا نظر جامعی برای به هم پیوستن اشیاء به دست آورد؛ و این غایت و هدف فکر مطابق با وحدت واقعی در اشیاء: اشیاء به هم وابسته اند. حتی انسان، با نفس فناناپذیرش، به بقیه آفرینش و عالم هستی وابسته است. بدنش وابسته است، به یک معنی خیلی واقعی، به کل تاریخ گذشته عالم و نژاد انسان: او برای زیستن به جهان مادی وابسته است: برای زندگی جسمانی به واسطه هوا، غذا، آب، نور خورشید، و غیره، و برای زندگی عقلانی نیز، به واسطه احساس، زیرا احساس خاستگاه معرفت است.
وی همچنین برای حیات فرهنگیش وابسته است به فکر و فرهنگ و تمدن و پیشرفت گذشته. لیکن اگر چه انسان در جستجوی وحدت بر حق است، بر خطا خواهد بود اگر جویای وحدت به زیان کثرت باشد. وحدت، تنها وحدتی که ارزش دارد، وحدت در اختلاف است، همانی در غیریت، یعنی وحدتی نه از فقر بلکه از غنا. هر شیء مادی وحدتی است در اختلاف (زیرا شامل مولکولها، اتمها، الکترنها و غیره است)، هر موجود زنده نیز- حتی خود خدا، چنانکه به واسطه «وحی» می دانیم، «وحدت» در فرق و تمایز «اشخاص» است. در مسیح وحدت در اختلاف وجود دارد (وحدت «شخص» در اختلاف «طبایع». اتحاد «دیدار سعادت آمیز» اتحادی در فرق و تمایز است) در غیر این صورت غنای خود را از دست می دهد (البته صرف نظر از عدم امکان وحدت «ساده» یکی گرفتن خدا و مخلوق.
آیا ما می توانیم به جهان مخلوق به عنوان یک واحد بنگریم؟ جهان یقینا یک جوهر نیست: شامل کثرتی از جواهر است. اما جهان در اندیشه ما یک کل (جواهر به هم پیوسته) است، و اگر قانون بقای انرژی معتبر باشد، پس جهان به یک معنی یک کل فیزیکی (مادی و جسمانی) است. بنابراین جهان را تا درجه معینی می توان «وحدت در اختلاف» ملاحظه کرد؛ لیکن ما می توانیم فراتر برویم و با هراکلیتوس بگوییم که کشمکش اضداد (تغیر و دگرگونی) برای وجود جهان مادی ضروری است.
(یک) تا آنجا که سر و کار با ماده غیر آلی است، باید گفت که ماده غیر آلی بالضروره تغیر را (لااقل به معنی حرکت مکانی) دربردارد، در صورتی که نظریه های جدید ترکیب ماده، نظریه نور و غیره مورد قبول باشد.
(دو) این نیز روشن است که اگر باید حیاتی محدود و از نظر مادی مشروط وجود داشته باشد، پس تغیر اساسی است. حیات یک موجود زنده جسمانی باید به وسیله تنفس، هضم و جذب غذا و غیره حفظ شود، و تمام این فراگردها مستلزم تغیر و بنابراین «کشمکش اضداد» است. حفظ حیات انواع بر روی سیاره مستلزم تولید مثل است، و تولد و مرگ را به خوبی می توان اضداد نامید.
(سه) آیا ممکن است جهانی مادی داشته باشیم که در آن هیچ کشمکش اضداد، و مطلقا هیچ تغیری وجود نداشته باشد؟ اولا، هیچ حیاتی در چنین جهانی نمی توانست وجود داشته باشد، زیرا حیات متجسم، چنانکه دیدیم، مستلزم تغیر است. اما آیا ممکن است جهانی مادی داشته باشیم (که در آن هیچ حیاتی وجود نداشته باشد) که کاملا ایستا و ساکن و تماما بدون تغیر و حرکت باشد؟ اگر ماده بر حسب انرژی ملاحظه شود، بسیار دشوار است که دریابیم که چگونه چنین جهان مادی ایسنا و ساکن محضی می تواند وجود داشته باشد. لیکن، صرف نظر از تمام نظریه های فیزیکی، حتی اگر چنین جهانی از لحاظ فیزیکی ممکن باشد، آیا عقلا هم می تواند ممکن باشد؟ ما لااقل نمی توانیم هیچ عملکرد ممکنی برای چنین جهانی (بدون حیات، بدون توسعه و تکامل، بدون تغیر و دگرگونی، نوعی آشفتگی و بی انتظامی ابتدائی) کشف کنیم.
بنابراین یک جهان مادی محض به نظر می رسد که نه تنها از لحاظ تجربی و به برهان انی بلکه به طور اولی و عقلی و به برهان لمی نیز غیر قابل تصور است. اندیشه یک جهان مادی، که در آن حیات آلی موجود باشد، مستلزم تغیر است. اما تغیر از یک سو به معنی اختلاف است، زیرا درباره تغیر باید یک حد آغاز (خاستگاه، مبدا) و یک حد انجام (پایان، منتهی) وجود داشته باشد، و از سوی دیگر به معنی ثبات است، زیرا باید چیزی که تغییر می کند وجود داشته باشد. و بنابراین همانی (وحدت) در نه آنی (اختلاف) موجود خواهد بود.
پس نتیجه می گیریم که هراکلیتوس افسسی یک اندیشه معتبر فلسفی را ادراک کرد، هرچند همانند اسلاف ایونی خود راه تمثیل حسی را در پیش گرفت، و این مفهوم «واحد» ذاتا کثیر را می توان به وضوح تحت عنوان تمثیل حسی تشخیص داد. هراکلیتوس واقعا به مفهوم فکر جوهری و قائم به خود، «فکر فکر» (نوئزیس نوئزئوس) ارسطو، بالا نرفت، و عنصر ثبات در جهان را هم به نحو کافی توجیه و بیان نکرد آن گونه که ارسطو کوشید آن را توجیه و بیان کند؛ لیکن چنانکه هگل می گوید، «اگر بخواهیم تقدیر را چنان منصف بدانیم که همواره آنچه را بهترین است برای آیندگان نگاهداری می کند، باید لااقل بگوییم که آنچه از هراکلیتوس در دست داریم ارزش این نگاهداری را دارد.»

منـابـع

فردریک کاپلستون- تاریخ فلسفه یونان و روم- ترجمه جلال الدین مجتبوی- انتشارات علمی و فرهنگی- 1327- صفحه 49- 59

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها