روایاتی از اخلاق و کردار امام صادق علیه السلام

فارسی 2642 نمایش |

عطار در تذکره الاولیاء گفتگویی از داود طائی و امام صادق (ع) آورده است. کنیت داود ابوسلیمان است و از بزرگان مشایخ و از زاهدان و عابدان سده دوم هجری است.
عطار در این باره چنین نویسد: نقل است که یک بار داود طائی پیش صادق آمد و گفت: «ای پسر رسول خدا مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا بوسلیمان تو زاهد زمانه ای تو را به پند من چه حاجت؟»
گفت: «ای فرزند پیغمبر شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.»
گفت: «یا با سلیمان من از آن می ترسم که به قیامت جد من دست در من زند که چرا حق متابعت من نگذاردی. این کار به نسبت صحیح و به نسب قوی نیست. این کار به معاملت است که شایسته حضرت حق افتد.»
داود بگریست و گفت: «بار خدایا آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داود که باشد که به معاملت خود معجب شود؟!»
اگر این گفتگو چنان باشد که عطار ثبت کرده است، پاسخ امام تنبیهی است زاهدان را که به کرده خود مغرور نشوند و بکوشند تا طاعت و عبادت خود را خالص سازند.
*
مردی از حاجیان در مدینه به خواب رفت و چون برخاست پنداشت همیان او را دزیده اند. جعفر بن محمد را در نماز دید و او را نمی شناخت. بدو درآویخت که همیانم را تو برده ای. پرسید: «در همیانت چه بود؟»
-«هزار دینار.»
وی را به خانه برد و هزار دینار بدو داد. چون مرد به خانه رفت همیان خود را در خانه دید، عذرخواهان بازگشت. امام مالی را که بدو داده بود نپذیرفت و گفت: «چیزی که از دستم برون شود به من باز نمی گردد.»
مرد خواهان شناسایی او شد، بدو گفتند: «جعفرصادق است.» گفت: «چنین کرداری از چون او سزد.»
*
کلینی به اسناد خود از علاء بن کامل روایت کند: نزد ابوعبدالله نشسته بودم. زنی از درون خانه بانگی برداشت، امام برخاست، سپس نشست و «انا لله و انا الیه راجعون؛ ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى‏ گرديم.» (بقره/ 156) گفت و به گفتاری که داشت ادامه و آن را پایان داد. سپس گفت: «ما دوست داریم در جانها و مالهای خود بی گزند باشیم اما چون قضای الهی رسید، ما را نرسد چیزی را دوست داریم که خدا برای ما دوست نمی دارد.»
*
سفیان ثوری گوید: روزی نزد امام صادق (ع) رفتم، حال اورا دگرگون دیدم. سبب پرسیدم، گفت: «سپرده بودم بر بام نشوند. امروز به خانه در آمدم یکی از کنیزان را که پرستار کودکی از کودکانم بود دیدم با کودک از نردبان بالا می رفت. چون مرا دید، لرزید و کودک از کنار او به زمین افتاد و مرد. از آن نگرانم مبادا از دیدن من ترسیده باشد.» سپس دوبار بدو گفت: «در راه خدا آزادی!»
*
مجلسی به اسناد خود از ولید بن صبیح روایت کند: شبی نزد ابوعبدالله بودیم کسی در کوفت. امام کنیز خود را گفت: «ببین کیست.» او رفت و بازگشت و گفت: «عمویت عبدالله بن علی است.» فرمود: «او را به خانه درآر.» ما به خانه ای دیگر رفتیم و او به خانه درآمد و از سخنان زشت چیزی ناگفته نگذاشت. سپس برون رفت. ما نیز از آن که بودیم برون آمدیم و او از همان جا که گفته خود را قطع کرده بود آغاز سخن کرد.
یکی از ما گفت: «این مرد سخنانی به تو گفت که گمان گفتن آن را نمی بردیم تا آنجا که می خواستیم به جنگ او برخیزیم.» امام گفت: «نه!» چون پاسی دیگر از شب گذشت، در زدند امام همان کنیز را گفت: «ببین کیست.» او باز کرد و گفت: «عبدالله است.»
امام به ما گفت: «به جای خود باز گردید.» سپس او را رخصت داد. عبدالله با گریه به درون آمد و می گفت: «برادرزاده مرا ببخش.» امام گفت: «عمو خدایت ببخشید چه شد که چنین می کنی؟»
-«چون به خانه بازگشتم و به خواب رفتم به خواب دیدم دو مرد سیاه مرا گرفتند و پاهایم را بستند و یکی از آنان گفت او را به دوزخ ببرید. چون مرا می بردند به رسول خدا گذشتم بدو گفتم: می بینی با من چگونه رفتار می کنند؟ گفت: مگر تو نبودی که به فرزندم آن سخنان را گفتی؟ گفتم: دیگر چنان نخواهم گفت و او دستور رها کردن مرا داد و آنان مرا وا گذاشتند.»
ابوعبدالله بدو گفت: «وصیت کن.»
-«چه وصیتی بکنم؟ مرا مالی نیست و نانخور بسیار دارم و وام دارم.»
-«وام تو بر عهده من و نانخور تو نانخور من است. وصیت کن.»
ما از مدینه برون نرفتم بودیم که او مرد و امام صادق وام او را پرداخت و آنان را که در کفالت او بودند به خانواده خود پیوست و دختر او را برای فرزندش به زنی گرفت.
*
روزی غلامی را پی کاری فرستاد و چون بازآمدن او دیر شد خود از پی او رفت. او را خفته دید. کنار او نشست و او را باد می زد، تا از خواب برخاست بدو فرمود: «به خدا این حق تو نیست تو شب و روز را در خوابی. شب تو را. و روز ما را.»
*
امام صادق به شیوه پدران بزرگوارش در راه خدا بسیار انفاق می کرد، در انفاق او نوشته اند: جعفربن محمد (ص) مستمندان را طعام می خورانید چندان که چیزی برای خانواده اش نمی ماند و می گفت: «معروف جز به سه چیز تمام نشود: شتابیدن در انجام آن، کوچک شمردن آن، پوشیده داشتن آن.»
چنان که زهد او پنهانی بود، انفاق او در راه خدا نیز پنهانی بود و کسانی که از او بهره مند می شدند نمی دانستند امام صادق است که به آنان می بخشد. ابوجعفر خثعمی گوید: «امام صادق مرا کیسه ای داد و گفت: آن را به فلان مرد هاشمی بده و بدو نگو من آن را داده ام.» من آن کیسه را بدان مرد دادم. گفت: «خدا دهنده آن را پاداش نیکو دهد که گاه گاه چنین کیسه ای برای ما می فرستد و ما بدان زندگی می کنیم. اما جعفر با همه مالی که دارد درهمی به من نمی دهد.» و گاه به کسانی بخشش می کرد که دشمن او بودند و قصد جانش را می کردند.
*
شیخ طوسی از سالمه کنیز امام صادق (ع) روایت کرده است: چون مرگ وی فرا رسید، نزد او بودم. او را غشی گرفت چون به هوش آمد گفت: «حسین بن علی بن علی بن حسین افطس را هفتاد دینار بدهید و به فلان و فلان این مبلغ.» گفتم: «به کسی می بخشی که می خواست با کارد تو را بکشد.» گفت: «می خواهی من از آنان نباشم که خدا درباره شان فرموده است «و الذین یصلون ماأمر الله به ان یوصل و یخشون ربهم ویخافون سوء الحساب؛ و کسانی که پیوند کنند آنچه را که خدا به پیوند آن امر فرموده و می ترسند از پروردگارشان و می ترسند از حساب بد.» (رعد/ 21) سالمه! بوی بهشت به عاق (والدین) و آنکه قطع رحم کند نمی رسد.»
*
معلی بن خنیس گوید: شبی بارانی ابوعبدالله خواست به سایه بان بنی ساعده برود. من پی او رفتم. ناگاه چیزی از او بر زمین افتاد. گفت: «بسم الله. خدایا آن را به ما بازگردان!» پیش رفتم و سلام کردم گفت: «معلی هستی؟»
-«آری فدایت شوم!»
-«با دست جستجو کن. اگر چیزی یافتی به من بده.»
-من نانهایی را بر زمین افتاده دیدم آن را به او دادم. همیانهایی از نان با او بود. گفتم: «آن را با تو بیاورم؟»
گفت: «نه! من به بردن آن سزاوارترم لیکن با من بیا.»
چون به سایبان بنی ساعده رسیدیم مردمی را خفته دیدم. امام صادق (ع) زیر سر هر یک یک یا دو گروه نهاد. چون بازگشتیم پرسیدم «اینام حق را می شناسند (شیعه هستند)؟»
-«اگر می شناختند با آنان در نمک مواسات می کردیم.»
*
کلینی به اسناد خود از هارون بن عیسی روایت کند: ابوعبدالله محمد فرزند خود را گفت: «از آن مال چه مقدار نزد توست؟» گفت: «چهل دینار.»
-«برو و آن را صدقه بده.»
-«با من جز آن چهل دینار نیست.»
-«آن را صدقه بده که خدا عوضش را می دهد. نمی دانی هر چیزی را کلیدی است و کلید روزی صدقه است.»
وی چنان کرد و دیری نگذشت که از جایی چهار هزار دینار برای او رسید.
امام پسرش را گفت: «چهل دینار در راه خدا دادیم خدا ما را چهار هزار دینار داد.»
*
ردای خود را می گسترد و کیسه هایی از دینار در آن می کرد و به خادم خود می گفت: «این مال را به فلان وفلان- خویشاوندان- بده و بگو از عراق برای شما فرستاده اند.»
وی آن مال را به آنان می داد و آنان می گفتند: «خدا تو را که به خویشاوندان رسول خدا کمک می کنی پاداش نیک دهد. اما جعفر، خدا میان ما و او حاکم خواهد بود.»
ابوعبدالله چون از گفته آنان آگاه می شد، سجده می کرد و می گفت: «خدایا گردن مرا خوار فرزندان پدرم ساز.»

منـابـع

علامه محمدتقی جعفری- زندگانی امام صادق- صفحه 90- 95

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها