نظریات مختلف در خصوص نسبت مارکس
فارسی 3701 نمایش |از شگفتی های تاریخ این است که مارکس که در کتب فلسفی و اجتماعی و اقتصادی خود کم و بیش دم از ماتریالیسم تاریخی زده است، آنجا که برخی حوادث عینی تاریخی زمان خود را تحلیل و تعلیل می کند، کمتر به اصول مادیت تاریخی توجه می کند. چرا؟ به این پرسش پاسخ های مختلف و گوناگونی داده اند. اختصاص به این مساله ندارد، در بسیاری از مسائل مارکسیستی روش مارکس یک روش متناقض است، یعنی نظرا یا عملا نوعی عدول از مارکسیسم از طرف خود مارکس دیده می شود. پس یک پاسخ کلی تر باید دریافت. برخی این جهت را به حساب خامی و نپختگی او در دوره های مختلف زندگی می گذارند، ولی این توجیه لااقل از نظر مارکسیسم قابل دفاع نیست، زیرا بسیاری از آنچه امروز از اصول مارکسیسم شناخته می شود مربوط به دوره های جوانی یا میانه مارکس است و بسیاری از آنچه عدول تلقی می شود، از آن جمله تحلیل علمی برخی حوادث زمان خودش، مربوط به دوره آخر عمر اوست. برخی دیگر این اختلاف را به حساب شخصیت دوگانه او می گذارند، مدعی هستند او از طرفی یک فیلسوف و ایدئولوگ و صاحب مکتب بود و طبیعتا ایجاب می کرد که فردی جزمی باشد و اصولی را قطعی و خدشه ناپذیر تلقی کند و احیانا با هر ضرب و زور هست واقعیات را با پیش اندیشیده های خود تطبیق دهد، و از طرف دیگر شخصیت علمی و روح علمی داشت و روح علمی ایجاب می کرد که همواره تسلیم واقعیات باشد و به هیچ اصلی جزمی پایبند نباشد. برخی دیگر میان مارکس و مارکسیسم تفکیک می کنند، مدعی هستند مارکس و اندیشه مارکس یک مرحله از مارکسیسم است، مارکسیسم در جوهر خود مکتبی است در حال تکامل، پس مانعی نیست که مارکسیسم مارکس را پشت سر گذاشته باشد. به عبارت دیگر، اینکه مارکسیسم مارکس که مرحله کودکی مارکسیسم است خدشه پذیر باشد، دلیل بر خدشه دار بودن مارکسیسم نیست. ولی این گروه توضیح نمی دهند که از نظر آنها جوهر اصلی مارکسیسم چیست؟ شرط تکامل یک مکتب این است که اصول اولی و ثابت داشته باشد و خدشه ها متوجه فروع باشد نه اصول، والا فرقی میان نسخ یک نظریه با تکامل آن باقی نمی ماند. اگر بناست اصول ثابت و باقیای را شرط تکامل ندانیم، پس چرا از ماقبل مارکس مثلا از هگل یا سن سیمون یا پرودون یا شخصیتی دیگر از این قبیل آغاز نکنیم و هگلیسم را یا سن سیمونیسم را یا پرودونیسم را یک مکتب در حال تکامل ندانیم و مارکسیسم را یک مرحله از مراحل آن مکتب ها نشماریم؟ به نظر ما علت تناقضات مارکس این است که مارکس کمتر از غالب مارکسیست ها مارکسیست است و می گویند در یک مجمع از مارکسیست ها که از نظریه ای برخلاف نظریه اول خود دفاع می کرد و شنوندگانش تاب شنیدن آن را نداشتند، گفت: "من به اندازه شما مارکسیست نیستم". و هم می گویند در آخر عمر خود گفت: "من اصلا مارکسیست نیستم". جدا شدن مارکس از مارکسیسم در برخی نظریات خود بدان جهت بود که مارکس باهوش تر و زیرک تر از آن بود که بتواند صد درصد مارکسیست باشد. مارکسیست تمام عیار بودن، بیش از "کمی بلاهت" می خواهد. ماتریالیسم تاریخی که بخشی از مارکسیسم است و مورد بحث ماست، همانطور که توضیح دادیم، "مبانیای" دارد و "نتایجی". نه تنها مارکس "عالم" نمی توانست به آنها پایبند بماند، مارکس "فیلسوف" و متفکر نیز نمی توانست برای همیشه به آن مبانی و نتایج پایبند بماند.
منـابـع
مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 145-148
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها