حکایت کارکردن امام باقر و امام صادق علیهما السلام

فارسی 6712 نمایش |

روزی حضرت صادق (ع) جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم کارکردن و بیل زدن بود، چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در همین حال بود که اتفاقا مردی به نام ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن رنج و تعب مشاهده کرد، پیش خود گفت شاید علت اینکه امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی کار شده این است که کسی دیگر نبوده که انجام دهد و امام از روی ناچاری، خودش بیل را به دست گرفته و مشغول کار شده است، لهذا جلو آمد و عرض کرد: این بیل را به من بدهید تا من این کار را انجام دهم.
امام حاضر نشد و فرمود نمی دهم. بعد برای آنکه به طرف بفهماند که بیل به دست گرفتن من روی اجبار و ناچاری نبود، فرمود: من به طور کلی دوست می دارم که مرد در راه تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.
در قرن دوم تاریخ اسلام مردمی پیدا شدند که افکار منحرفی پیدا کردند. یکی از افکار منحرف آنها این بود که کار و فعالیت را منافی با تقوا و دیانت می دانستند. این دسته از مردم وقتی که می دیدند ائمه اطهار (ع) کار می کنند و زحمت می کشند، زراعت و تجارت می کنند، حفر قنات و یا درختکاری می کنند، این کار را بر آنها عیب می گرفتند.
یک روز، گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب بر مدینه و باغات و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید. در همین حال یکی از این طبقه اتفاقا به نواحی بیرون مدینه آمده بود، ناگهان چشمش افتاد به مرد فربه و درشت اندامی که معلوم بود در این وقت برای سرکشی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه فربهی و خستگی به کمک چند نفر که از کسان خودش بودند راه می رفت. آن مرد زاهد مسلک با خود اندیشید که این مرد فربه کیست که به خاطر مال دنیا در این هوای گرم بیرون آمده است؟ نزدیکتر شد، دید این مرد فربه امام باقر (ع) است.
مرد زاهد مسلک به خیال خود خواست امام را مورد ملامت قرار دهد، نزدیک آمد و سلام کرد و جواب سلام گرفت. بعد گفت: آیا سزاوار است کسی مثل تو دنبال کار دنیا بیرون رود؟ اگر در همین حالت اجلت فرا رسد جواب خدا را چه می دهی؟ امام خود را به دیوار تکیه داد و فرمود: اگر در همین حال اجل من برسد خوشوقتم که در حال عبادت از دنیا رفته ام. من آدمی هستم عیالمند، زندگی و خرج دارم، اگر زحمت نکشم و کار نکنم باید دست حاجت پیش تو و امثال تو دراز کنم. زاهد همینکه این بیان منطقی را شنید گفت راست گفتی، من خواستم تو را نصیحت کنم اما دانستم من در اشتباهم و تو مرا نیکو نصیحت کردی.

منـابـع

مرتضی مطهری- حکمتها و اندرزها- صفحه 199-202

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد