آزادی انسان از نظر اگزیستانسیالیسم و نقد آن

فارسی 3401 نمایش |

مکتب اگزیستانسیالیسم از نظر ارزش های انسانی و از نظر خطوطی که برای انسان کامل ترسیم می کند، نقطه مقابل سوسیالیزم است. در مکتب سوسیالیزم بیشتر به جنبه های اجتماعی توجه شده است. از نظر سوسیالیزم، انسان آن وقت انسان کامل است که بین همه انسانها تساوی و برابری و وحدت برقرار باشد. "مالکیت اشتراکی" را هم که می گویند، حاکی از توجه به جنبه های جمعی است. اما در مکتب اگزیستانسیالیسم به ارزش هایی توجه شده است که بیشتر جنبه فردی دارد نه جنبه اجتماعی: مسئله آزادی اراده، مسئله آزادی اندیشه، مسئله حاکمیت و استقلال یک فرد نسبت به خود، بیشتر تکیه این مکتب روی این مسائل است. می گوید انسان کامل، انسانی است که "من" او از هر جبری آزاد باشد، تحت تأثیر هیچ قدرتی نباشد، آزاد مطلق زندگی کند، اراده اش آزاد باشد. در واقع ملاک اساسی انسانیت در این مکتب، " آزادی" است و اگر " آگاهی" هم می گویند مقدمه آزادی است. می گویند انسان کامل یعنی انسان آزاد و هر چه انسان، آزادتر باشد کامل تر است، هر چه تحت تأثیر عوامل دیگر قرار گیرد، از انسانیت او کاسته شده است. حتی در این مکتب معتقدند ایمان و اعتقاد به خدا و بندگی خدا، انسانیت انسان را نقض می کند، چون انسان را وادار می کند در مقابل خدا تسلیم باشد، و بندگی نسبت به خدا و در مقابل خدا، آزادی را از انسان سلب می کند؛ چون کمال انسانی در آزادی است و انسان کامل، انسانی است که از همه چیز آزاد باشد، پس حتی باید از قید مذهب باید آزاد باشد. حافظ می گوید:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود *** ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
یعنی اگر کسی در زیر این چرخ کبود پیدا شود که به هیچ چیزی وابستگی و تعلق نداشته باشد، او کامل است.
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری *** که خاطر همه غم ها به مهر او شاد است
یا در جای دیگری می گوید:
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم *** بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

مکتب اگزیستانسیالیسم می گوید: نه، "بنده عشقم" هم غلط است، باید بگوید از هر دو جهان آزادم و از عشق هم آزادم، و حتی از تعلق خاطر به ماه رخساری. انسانیت یعنی آزادی و آنچه که آزادی اقتضا می کند. انسانیت یعنی تمرد و عصیان، در مقابل همه چیز عاصی بودن و تسلیم هیچ چیز نبودن.

نقد مکتب اگزیستانسیالیسم در باب نسبت میان تعلق و آزادی
موجودی را در نظر بگیرید که یک مسیر تکاملی را طی می کند. یک گل از آن لحظه اول که از زمین می روید و رشد می کند و گل می شود و به حد نهائی می رسد، از کجا به کجا سیر می کند؟ یا آن سلولی که منشأ به وجود آمدن یک حیوانی می شود و از آن لحظه اول تا هنگامی که حیوان کامل می شود، یعنی یک موجود متکامل از ضعیف ترین حالت ها که شروع به تکامل می کند تا به کامل ترین حالت ها می رسد، از کجا به کجا سیر می کند؟ آیا از "خود" به "ناخود" سیر می کند، به این معنا که از خود بیگانه می شود؟ یا از "ناخود" به "خود" سیر می کند؟ یا از "ناخود" به "ناخود" سیر می کند؟ و بالاخره آیا از "خود" به "خود" سیر می کند؟ اگر بگوئیم از "خود" به "ناخود" سیر می کند، به این معنی است که تا آن وقت خودش است، که رشد و حرکت نکرده است ولی وقتی شروع به حرکت کرد از خودش بیگانه و جدا شد و دیگر خودش، خودش نیست. کما اینکه بعضی از فلاسفه خیلی قدیم گفته اند "حرکت ایجاد غیریت است"، یعنی حرکت "خود غیر شدن" است که البته حرف نادرستی است.
مطلب این است که تخم یک گل و یا نطفه یک انسان از اولین لحظه ای که شروع به حرکت می کند، تا آخرین لحظه ای که به حد کمال خودش می رسد از "خود" به "خود" حرکت می کند، یعنی آن "خود" و واقعیتش یک واقعیت ممتد است، "خود" او، نه آن لحظه اول است نه لحظه وسط و نه لحظه آخر، "خود" او از اول تا آخر، "خود" است بلکه هر چه به آخر می رسد "خود" تر می شود، یعنی "خود" ش کامل تر می شود. از "خود" به سوی "خود" حرکت می کند ولی از "خود" ناقص به سوی "خود" کامل حرکت می کند. همین گل بدون اینکه شعور داشته باشد به سوی کمالش حرکت می کند. حال اگر همین گل شاعر بود و شعور می داشت، آیا غیر از این بود که عشق به همان کمال می داشت؟
همه موجودات، بالفطره عاشق کمال نهائی خود هستند، همان گل هم عاشق کمال نهائی خودش است، جمادات هم به قول بعضی عاشق کمالات نهائی خودشان هستند، هر موجودی عاشق کمال خودش است. بنابراین تعلق یک موجود به غایت و کمال نهائی خودش، برخلاف نظر آقای سارتر، "از خود بیگانه شدن" نیست، بیشتر در خود فرو رفتن است، یعنی بیشتر "خود، خود شدن" است. آزادی اگر به این مرحله برسد که انسان حتی از غایت و کمال خودش آزاد باشد یعنی حتی از خودش آزاد باشد، این نوع آزادی از خود بیگانگی می آورد، این نوع آزادی است که بر ضد کمال انسانی است. آزادی اگر بخواهد شامل کمال موجود هم باشد، یعنی شامل چیزی که مرحله تکاملی آن موجود است به این معنا که من حتی از مرحله تکاملی خودم آزاد هستم، مفهومش این است که من از "خود" کامل ترم و "خود" ناقص تر من از "خود" کامل تر من، آزاد است. این آزادی بیشتر انسان را از خودش دور می کند تا این وابستگی (یعنی وابستگی به کمال و خود کامل تر).
در این مکتب میان وابستگی به غیر و بیگانه، با وابستگی به خود یعنی وابستگی به چیزی که مرحله کمال خود است تفکیک نشده است. ما هم قبول داریم که وابستگی به یک ذات بیگانه با خود، موجب مسخ ماهیت انسان است. چرا این همه در ادیان، وابستگی به مادیات دنیا نفی شده است؟ چون مادیات بیگانه است و واقعا موجب سقوط ارزش انسانی است. اما وابستگی به آنچه که کمال نهائی انسان است، وابستگی به یک امر بیگانه نیست، وابستگی به "خود" است، وابستگی انسان به خودش موجب نمی شود که انسان از خودش بیگانه و نا آگاه شود و مستلزم این نیست که ارزش های خود را فراموش کند و یا از جریان بماند و شدنش تبدیل به بودن شود، چون وقتی شیء به غایت خودش وابسته شود، به سوی او شتابان است و به طرف او حرکت می کند.

منـابـع

مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 288و 292-290 و 300-298

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد