فلسفه قرن هجدهم به نوعی منحصر بفرد است. نحوه تفکر فلاسفه در این عصر با قرن پیش و پس از خود تفاوت ماهوی دارد. تفکر متفاوت این عصر برآمده از تغییرات شگرف سالهای پس از انقلاب 1688 انگلستان می باشد. فلسفه حال و هوا و عمر مخصوص به خود را دارد. گفته اند که فلاسفه در تغییرات سیاسی- اجتماعی- اقتصادی و در یک کلام بشری نقش تعیین کننده ای دارند. از طرف دیگر شرایط دنیای مادی در خط سیر تکامل فلسفه نقش بسزایی داشته است. هر دو اینها در کنار هم شکل دهنده آن چیزی است که امروز بدان تاریخ تکامل بشری می گوییم. با این نگرش سیر تکامل قرن هجدهم در امتداد قرن هفدهم و قبل از قرن نوزدهم است. در میانه این امتداد و تکامل نگرشی بنیادین در سده هجدهم نهفته است. تا بدینجا از یک طرف بشریت همچنان در رنج عناصر باقی مانده فکری و مادی قرون وسطی است و کاملا از روح آن قرنهای تاریکی رها نشده و از طرف دیگر خدایگان ساینتیسم محض که زمانی منجی بشریت از ظلمات دوران تفتیش عقاید بودند، اکنون بر تضاد وجودی خود سر تعظیم فرود می آورند.
در این میان بشریت را چه خواهد شد؟ آیا از این سرخوردگی در پس پرده گوشه گیری و انفعال و نهایتا عرفان، آن چنان که انسان شرقی قدم برمی دارد، فرو می رود؟ و یا اینکه تعاریف جدیدی ارایه داده و مدلها و روشهای بحث برانگیزی را بنیان می گذارد. از تمامی آنچه متعلق به دنیای کهن است به یکباره کنار می کشد. خبر از تمدنی جدید می آورد. بنیانهای فکری آن را یکی پس از دیگری ترسیم می کند. بنابر ضرورت شروع به روشنگری می کند و این نام را که برای دورانش انتخاب می کنند تاب نمی آورد و بر روشنفکری تأکید می ورزد.
قرن هجدهم نغمه تغییری است که با انقلاب باشکوه 1688 آغاز می شود و به عصر وحشت 1793 خاتمه می یابد. در فلسفه با نیوتن آغاز می شود و تا کانت ادامه می یابد. به بیان دیگر عصر روشنفکری در 1687 با اصول در تفکر فلسفی نیوتنی آغاز می شود و با آخرین سلسله از نقدهای کانت در 1790 پایان می پذیرد و این چنین بنیان تمدنی جدید نهادینه می گردد و جهان متمدن به قرنهای بعدی که روحشان انتقاد مکرر و پی در پی است پای می گذارد. آن هنگام که تمدنی چنین عظیم بنیان گذاشته شده است از انتقاد چه باک است؟
انتقاد در اینجا برایش سازنده است و خود چنین راهی را باز کرده است. با انتقادات پی در پی است که بنیادش مستحکم تر می شود. بگذار اصلا چندین سده تکفیرمان کنند و هر آنچه که می خواهند بگویند. نه اینکه عاقبت مجبور می شوند بپذیرند تمدنی که بر پایه بنیانهای فکری سازگار با طبیعت بشری بنا شده، خللی بر آن وارد نیست. بشر قرن بیستم بدون بررسیهای سببی هیوم، آزمون ایده های انتزاعی و مجرد برکلی و نگرش کانتی بر مکان و زمان بدان شکوفایی، نوزایی و بلوغ فکری که شاهدش بودیم نمی رسید. در یک کلام، سیر و تعالی اندیشه امروز ما همچنان وامدار تجربه گرایی لاک، ایده آل گرایی برکلی، شکاکیت هیوم، خداناباوری دهولباخ، خداگرایی ولتر، ماتریالیسم دیدروت، تجربه گرایی معرفت شناسانه منحصر بفرد کوندیلاک و منطق گرایی لایب نیتس می باشد.
انگلستان مسبب تغییر دنیای نوین می شود. طنین فریادهای پیروزمندانه 1688 نزدیک به صد سال بعد از فرانسه انقلابی به گوش می رسد. حرکتی مسالمت آمیز در یک سرزمین تبدیل به موجی از نفرت، خون و گیوتین در سرزمین دیگر می شود. عصر وحشت و ترور در اروپا فرا می رسد. اروپای بری برای آن چیز که انگلیسی 1688 بدان رسید قریب یک سده دیگر نیز می دود و پس از دومین جنگ جهانی شکوفایی را آغاز می کند. تمدن را می آفریند. بدین ترتیب پیام آوران سده هجدهم که از انگلستان سر بر می آورند، پیامبران آینده اند. صدایشان در انتهای سده در تمام اروپا بگوش می رسد و تازه واردان مسیری را به سختی آغاز می کنند و اینان نیز پیام آوران آینده می شوند. میوه های تلاششان جملگی در نیمه دوم قرن بیستم به بار می نشیند. فلسفه در این عصر شکوفایی دیگری می یابد. این هنر افلاطونی که تا بدین جا به حکم چراغ را بر عهده داشتن محدود شده بود، اینک بر وظیفه انسان سازی بیش از پیش تکیه می کند. بشریت در هیچ دوره ای قبل از قرن بیستم، چنان تلاش سختی برای راهبردهایش از منطق طبیعی به سمت اهداف طبیعی نداشته است. با نزدیک شدن به انقلاب کبیر فرانسه، در عرصه فلسفه ورزی نیز شاهد کاهش تکیه بر عقل محض و اعتماد بدان هستیم. اینجاست که تأثیر قرن هجدهم بر فلسفه به پایان می رسد. روشنفکری را که منطقا پایانی برایش قابل تصور نیست، به پایان عصر ظهور خود می رسد. در روش فلاسفه این قرن آن چیز که بدان غفلت نمی شود بکارگیری یافته های یگانه پیشینیانی است که با منطق زمانه کارایی داشته باشد. منشی که در رفتار پیشینیانشان کمتر دیده شده است. به عنوان مثال دیدروت و دالمبرت همان سبکی را در نگارش دایره المعارفشان به کار می گیرند که فرانسیس بیکن بیشتر از یک قرن قبل از آن، در تقسیم بندی آگاهی بدان اشاراتی داشته است.
نگاهی گذرا به پیشینیان نیوتن می اندازیم تا در مقام مقایسه و تحلیل فلسفه قرن روشنفکری برآییم. تلاش کوپرنیک یکی از قدرتمندترین کوشش های قرن شانزدهم بود اما قوانین او در مقام جهانی پذیرفته نشد. قرن هفدهم ابرفکری به نام فرانسیس بیکن را ارایه داد. او بشارت داده بود اگر تمامی اندیشمندان با هم متحدالعمل شوند خواهند توانست آتلانتیک نوینی برپا کنند. آنگاه بر پایه این تفکر تلاشهای شبانه روزی انجمن سلطنتی انگلستان موفق شده بود فقط خنده ها را به خود جلب کند. دکارت و اسپینوزا که تمامی تلاششان معطوف به متافیزیک بود نتوانستند بیشتر از هابز که تمامی تلاشش در ماتریالیسم محض گم گشته بود، بیابند. همان چیزهایی را دور زدند که یونان باستان در انبان داشت. توماس هابز نیز تمامی تلاشش را صرف نگاه داشتن مدل سیاسی پوسیده ای کرده بود که دیر یا زود رفتنی بود. مهم نیست که چه مقدار تفکر و استدلال پشت آن مدل خوابیده بود. مهم این است که آن روش حاکمیتی که از درون پوسیده بود محکوم به فنا بود و دیدیم که نیست هم شد. در این میانه است که دوران جدیدی فرا می رسد. زمانه ای که بشر نه یک جانبه به قدرت مغزش می بالد و نه کورکورانه در خرافات دینی به دنبال اثری از خدایش. نه فقط کوپرنیک و بیکن و هابز، و نه فقط دکارت و اسپینوزا. بلکه چیزی در میان اینها.
متافیزیک علم
عصر جانبداری میان علم و خدایگان فرا می رسد و نیوتن نخستین پیام آور این دوران است. او با حداقلی از متافیزیک و با تکیه بر علم نشان می دهد چه قدرت وصف ناپذیری در منطق آدمی نهفته است. از پس روشنایی کاذبی که خدایگان مذاهب به انحراف رفته برای مردمان فریاد می زدند و در حقیقت چیزی جز تاریکی قرون وسطایی نبود و از میان تاریکی که بر سیطره علم بشر افتاده بود، نور حقیقت پدیدار می شود. عصر روشنفکری با تحولات بنیادین علمی که زمینه ساز اکتشافات و اختراعات دویست سال آینده است، خود را نمایان می سازد. آن چیز که نیوتن بدان دست یافت را می توان چنین بیان کرد: او قوانین حرکت سیاره ای کپلر را با قوانین جنبش زمینی گالیله در هم آمیخت و نشان داد که این دو یکی هستند و نامش را قانون جهانی جاذبه گذاشت. از این پس طبیعت، که تا بدان روز جز وعده و امیدهایی که گالیله، کپلر، اسپینوزا و هابز در صدد دستیافتن بدان بودند چیز دیگری نبود، در بینش بشری مفهومی همگن، متحدالشکل و شفاف یافت.
«طبیعت»، سخن و راهنمای عصر روشنفکری گشت و حرف عبور به اخلاقیات، صنعت شعر، نگرش مذهبی و سیاست سراسر اروپا به استثنای آلمان شد. تشعشع تفکر نیوتنی به هر کشوری که وارد می شد روح قرن را بدانجا می کشاند و تمامی سرزمینهای ره یافته که هیچوقت تاریخ بشر تا بدان روز شاهد شکوفایی بیشمار نگرش های گسترده و متفاوت در یک دوره محدود نبود، به یک باره جولانگاه نظریات مترقی می گردد. از ثمرات این دوره می توان تزهای نوین تجربه گرایی، نظریات خداگرایی دگرگونه، ماتریالیسم طبیعت بنیاد، تئوریهای خداناباورگونه، شک گرایی متعادل، نظریات مدرن اصالت منفعت طلبی، طبیعت گرایی و انتقادهای بنیادین را نام برد. اینها از یک طرف تولیدات عصر روشنفکری بودند و از طرف دیگر شالوده اصلی تفکر دو قرن آینده را شکل دادند. چرا که تا بدین جا بشریت یا فلسفه را علم می دانست و یا علم را عین فلسفه. نتیجه آن شده بود که این دو ناخواسته به جنگ با یکدیگر پرداخته بودند. آنجا که فلسفه یافته ای نوین را مطرح می کرد، عالمان به تکفیر آن می پرداختند. آنجا هم که علم از اکتشاف نوینی خبر می آورد، فیلسوفان علیهش جبهه می گرفتند. علم و فلسفه در این عصر برای اولین بار از یکدیگر تفکیک می شوند تا بتوانند بیشتر از هر زمان دیگری اتحاد مفید و نتیجه بخشی تشکیل دهند. بدون آنکه بخواهند در صدد انتقاد بیجا و بی مورد از یکدیگر باشند، زمینه ساز رهیافتهای نوین شدند.
خصایص دیگر قرن هجدهم
هر آنچه تا بدینجا بدان اشاره شد تمامی داستان فلسفه قرن هجدهم را دربر نمی گیرد. حداکثر نیمی از وجهه این عصر بازخوانی شده است و نیمی دیگر باقی مانده. قرن هجدهم میلادی از آغاز، دو خصوصیت بارز را از خود به جا می گذارد: طبیعت گرایی و انسان گرایی. بعد طبیعت گرایی اندیشه سده هجدهم با تفکرات نیوتن آغاز می گردد و همانطور که در ابتدا اشاره شد، انقلاب با شکوه انگلستان پیام آور بعد انسان گرایی در اندیشه نوظهور آن عصر است. انقلاب انگلستان، که در حقیقت جان لاک سخنگوی فلسفی آن بود، شرایط مسالمت آمیزی را برای توسعه هنر و علم مهیا می سازد. بدین مفهوم که به غم انگیزترین زوایای مطلق گرایی سیاسی و عدم مدارای مذهبی نیز پایان داده می شود. هنر و علم که پس از قرون وسطی به آرامی از سیطره خشک نگریها رها می شدند تا حدودی اسیر دست مطلق گرایی و تحمل نکردن اندیشه دیگری به ویژه در بعد مذهبی بودند و لاجرم تولیداتشان به جز دربر داشتن عناصری غیر انسانی نبود، به کلی رهایی می یابند. قرون وسطی که پایان می یابد، عقل و ایمان از یکدیگر جدا می شوند.
هر چه به سده هجدهم نزدیک می شویم این جدایی نیز بیشتر می شود. اما تا بدینجا هر آنچه که ایمان را شامل می شده از هر آنچه که قدرت را شامل می شده جدا نبوده است. اندیشه این عصر در صدد جدایی این دو نیز بر می آید. هر چه بیشتر در این دوران پیش می رویم نه نتها فاصله عقل و ایمان بیشتر می گردد بلکه ایمان و قدرت جدا گشته نیز فاصله دارتر می شوند و نتیجه اینکه ایمان در باور عقلانی غرب ترد می گردد. جان لاک رهبر این حرکت دو گانه است. دو رساله در باب حکومت او وحی و ایمان مذهبی در مشروعیت قدرت را به تمامی نفی می کند و رساله ای در باب مدارا او به محدود ساختن حیطه عملکرد حاکمیت می پردازد. اگرچه روش نظری او مورد مخالفت توماس رید و در پاره ای موارد نگرشش با مخالفت جان استوارت میل مواجه می شود اما آن چیز که امروزه به عنوان بنیاد سیاسی فلسفه کنونی شناخته می شود بیش از مابقی وامدار جان لاک است.
سیر اندیشه قرن هجدهم را می توان تاریخ دو حرکت موازی و یک حرکت متضاد دانست. هر کدام از دو حرکت موازی در یک بعد و دربرگرفته جهاتی از تفکر طبیعی، بشارت دهنده جهان فردا هستند. دو انقلاب موازی تاریخ بشر را ترسیم می کنند؛ یکی در علم و دیگری در جامعه. از یک طرف گسترش ایده جهان نیوتنی عرصه های جدیدی را برای علم به ارمغان می آورد آنچنان که پس از او آدمی تمامی حرکات درونی و بیرونی جو زمین را با یک روش بررسی می کند. از طرف دیگر سیر حرکت انقلاب انگلستان در باور لاک تضمین کننده حقوق شهروندی، حاکمیت مردمی و رواداری است. از جنبه متضاد، این دو اندیشه، عکس العملهای بسیاری را در عرصه اخلاقیات، مذهب و تفکر سیاسی موجب می شوند که شاهد ظهور ابراندیشمندان همخط بسیاری در این قرن و قرون بعد از آن هستیم.