یکی از برنامه های ارشاد و هدایت حضرت عیسی مسیح (ع) سیاحت در بلاد بود. در میان شهرها می گشت و مردم را ارشاد می نمود. یکی از اصحاب که اظهار علاقه ی شدید به آن حضرت می کرد، در یکی از سفرها همراه ایشان شد. در بین راه به نهر آبی رسیدند و نشستند غذا بخورند، سه قرص نان داشتنند. یکی را حضرت مسیح خورد یکی را آن مرد همراه و یکی اضافه آمد. مسیح برخواست و کنار آب رفت تا آب بنوشد. وقتی برگشت آن قرص نان را ندید! فرمود: قرص نان چه شد؟ گفت: نمی دانم. او آن را در غیاب آن حضرت خورده بود! حرکت کردند و در بین راه آهویی شکار کردند و گوشت آن را بریان کرده و خوردند. یکی از معجزات مسیح (ع) زنده کردن مردگان بود. به آن آهو خطاب کرد به اذن خدا برخیز. آن هم زنده شد. حضرت به آن مرد فرمود: تو را قسم می دهم به حق آن خدایی که این آیت را به دست من به تو نشان داد بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت: نمی دانم!
باز هم آمدند و کنار نهر عظیمی رسیدند. حضرت مسیح دست او را گرفت و قدم روی آب گذاشتند و به آن سمت نهر رسیدند. حضرت بار دیگر او را قسم داد و از قرص نان جویا شد و باز او گفت نمی دانم! رفتند تا کنار تل ریگی رسیدند. حضرت مسیح به ریگها اشاره کرد و مبدل به طلا شد! آنگاه طلاها را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و فرمود: این قسمت مال من، آن قسمت هم مال تو و قسمت سوم مال کسی است که قرص نان را خورده است. گفت: آقا! آن را من خورده ام!! سخن از طلا که به میان آمد، اقرار به خیانت کرد و خود را رسوا نمود. حضرت مسیح فرمود: همه ی اینها مال تو و از او خداحافظی کرد و رفت. چون به پول رسید، دیگر به پیغمبر کاری نداشت. تنها نشسته بود. ناگهان دو نفر پیدا شدند و دیدند او تلی از طلا دارد. مرد فهمید که آنها نظر سوء به طلاهای او دارند و قصد قتل او را کرده اند.
گفت اینها را با هم تقسیم می کنیم. گفتند: یکی از ما به شهر برود و غذایی فراهم کند که بخوریم و به شهر برگردیم. او که رفت غذا بخرد با خود گفت غذا را مسموم کنم که آنها بمیرند و همه ی اموال مال من باشد. آن دو نفر هم گفتند چرا به او سهم دهیم، او را می کشیم و خود صاحب این طلاها می شویم. او که آمد، برخاستند و او را کشتند و بعد غذای مسموم را خوردند و هر دو مردند و اجساد این سه نفر کنار طلاها افتاد! حضرت عیسی با جمعی از یارانش برگشتند و دیدند سه جسد کنار طلاها افتاده است! فرمودند: دنیا این است و دنیاداران اینگونه بر سر و کله ی هم می کوبند و برای رسیدن به پول، همدیگر را می درند و دنیا همچنان به جای خود باقی می ماند.