مشکلات آموزه ای مسیحی درباره خدا (مفهوم خدا)

مفهوم خدا در الاهیات

در الاهیات هرگز مفهوم خدا صرفا موضوعی در میان دیگر موضوعات نیست، بلکه موضوعی محوری است که هر چیز دیگری پیرامون آن سازمان دهی می شود. با صرف نظر از این موضوع، توجیهی برای ادامه تلاش خاصی که ما آن را «الاهیات» می نامیم، باقی نمی ماند. تعالیم عیسی و تاریخ او حداکثر می تواند عاملی فرعی در تاریخ فرهنگ انسان ها به حساب آید. اما بدون واقعیت خدا، تعالیم عیسی بی محتوا می گردد. همین نکته درباره کلیسا صادق است، هرچند کلیساها می توانند به عنوان نهادهایی که جایگزین های ارزانی برای روان درمانی و مجال هایی برای مدافعان و مشوقان اخلاقیاتند، به حیات خود ادامه دهند. برای کسی که با جدیت از فراخوانی ویژه کلیسا و نیز وظیفه خاص الاهیات سخن می گوید، واقعیت خدا حیاتی و اساسی است. بنابراین، هیچ مفهومی را نمی توان جانشین مفهوم خدا کرد. این مفهوم به تفسیر نیاز دارد، اما نه استعاره ای برای چیزی دیگر است و نه نمادی است که امیال متغیر قلوب انسانی ما را بیان می کند، هرچند یقینا اگر کلمه «خدا» از میان برداشته شود، کل یک بعد از معنای انسانیت به دست فراموشی سپرده می شود.

مشکل سکولاریزم
ویژگی اوضاع و احوال کار الاهیاتی زمان حاضر این واقعیت است که در جهان دارای فرهنگ سکولار (غیر دینی) واژه «خدا» بدیهی به حساب نمی آید یا اگر به حساب آید، علامتی در زبان دینی شمرده می شود که تنها در محدوده بحث دینی اعتبار دارد. این واژه به این معنا که به یک واقعیت نهایی اشاره داشته باشد که تمامی چیزهای دیگر را دربرگیرد و بر آنها حکومت و داوری کند و تبیین کننده آنها باشد، بدیهی نیست. روح سکولاریزم وجود چنین واقعیت نهایی را مورد تردید قرار می دهد، هر چند ممکن است فرد سکولار به علایق نهایی مردم، یا آن چیزی که مردم وانمود می کنند که علایق نهاییشان است، احترام بگذارد. در واقع سکولاریزم در اشکال گوناگونش، انسان ها و جامعه شان را واقعیت نهایی محسوب می کند. این بت پرستی ناپیدای سکولاریزم شاهدی بر این واقعیت است که خلاصی از موضوع خدا آسان نیست. اما سکولاریزم می خواهد همگان را قانع کند که این موضوع مرده است. متأسفانه زودباوری متدینان به اندازه ای است که بسیاری از آنان این سخن را، حداقل در محدوده گفتگوی عمومی، درست می دانند، هرچند شوخی تبدیل عبارت «مرگ خدا» به یک شعار الاهیاتی، یک مد زودگذر از کار درآمد.

واقعیت نهایی خدا و روح فرهنگ سکولار
مشکل جدی تر این است که بسیاری از روحانیان درباره واقعیت خدا احساس عدم اطمینان می کنند، و در نتیجه حتی در گزینش پیام خود برای این روزگار، که ویژگیش تحول است، مستأصلند. در عوض، بت های فرهنگ سکولار نمایش داده می شوند. در فضای فرهنگ سکولار، سوق دادن قلوب و اذهان مردم به سوی واقعیت نهایی خدا اهمیت بیشتری دارد تا در فرهنگی که آموزش دینی دیده است، و هیچ عامل دیگری غیر از مبلغان و عالمان الاهیات برای این کار وجود ندارد. اصرار بر واقعیت نهایی خدا و مطالبات به حق این واقعیت نهایی در باب زندگی ما به جای اینکه با روح فرهنگ سکولار موافقت کند، نقص بنیادین آن را جبران می کند. اما لازمه این امر یک حکم متناقض نیست، بلکه، برعکس، آنچه نیاز است روشنگری است، یعنی نورافشانی بر آنچه تعصبات عصر سکولار آن را منکوب کرده است.

مشکلات بازسازی آموزه مسیحی خدا با براهین عقلی

بنابراین، عالمان الاهیات مسیحی دعوت می شوند که با برهان های عقلی آموزه خدا را از نو بیان کنند. این وظیفه به چند دلیل آسان نیست.

1- نیاز به اصلاح نسبتا ریشه ای
نخست اینکه مفهوم خدا، که در الاهیات قرون وسطا و اوایل عصر جدید در ارتباط نزدیکی با مابعدالطبیعه کلاسیک تکون یافت، به اصلاح نسبتا ریشه ای نیاز دارد. هرچند نظریات زیربنایی ملحدان جدید و جزئیات برهان هایی که برای اثبات موضع خویش ارائه کردند، چندان قوی نبودند، با این حال نقد ریشه ای مفهوم کلاسیک خدا عناصر مهمی از حقیقت را در بر داشت. پس اصلاح و بازبینی زبان کلاسیک الاهیات و مابعدالطبیعه درباره خدا اجتناب ناپذیر است.

2- وضعیت آشفته مابعدالطبیعه در فلسفه جدید
دومین مشکل عمده ای که تلاش الاهیاتی برای بازسازی آموزه مسیحی خدا باید با آن مواجه شود وضعیت آشفته مابعدالطبیعه در فلسفه جدید است. در ارزیابی مجدد آموزه الاهیاتی کلاسیک خدا، بحثی نقادانه، و نه یکسره منفی، از سنت عمده مابعدالطبیعی فلسفه، از جمله آموزه فلسفی خدا، برای درک آن سودمند خواهد بود. اما فلاسفه جدید، با چند استثنا، از مسائل مابعدالطبیعی روی گردانیده اند. به تعبیری دقیق تر، آنان دیگر با روحیه ای سازنده به موضوعات مابعدالطبیعی نمی پردازند. مکاتب تحلیل زبانی صرفا امیدوار بوده اند که با آشکار کردن خطاهایی که می پنداشته اند در کاربرد زبان وجود دارد و گمان کرده اند عقاید مابعدالطبیعی از آنها ناشی شده، خود را از بار مابعدالطبیعه برهانند. این هدف، به گفته فلاسفه مهم خود مکاتب تحلیلی، هرگز برآورده نشده است. اما مسائل و موضوعات سنت مابعدالطبیعی در فلسفه معاصر، به جز در قالب مطالعات تاریخی، به ندرت مورد بحث قرار گرفته است. در اندیشه معاصر برای درک مجدد و نقادانه میراث مابعدالطبیعی کمتر تلاش شده است، هرچند به نظر می رسد که فلاسفه به صورت روزافزونی ضرورت چنین تلاشی را احساس کرده اند. بدین سان عالمان الاهیات نمی توانند هنگام پرداختن به وظیفه بازسازی نقادانه آموزه کلاسیک خدا در درگیری با لوازم مابعدالطبیعی این آموزه کمک چندانی از فلسفه بگیرند.

گرایش به فلسفه پویشی

البته در گرایش عمومی به پرهیز از مابعدالطبیعه در فلسفه پسا ایده آلیستی استثناهایی معدود وجود داشت. مهمترین آنها فلسفه پویشی بود که به وسیله آنری برگسون به وجود آمد، و به ویژه در شکلی که در نظام وایتهدی به خود گرفت. بنابراین، قابل درک است که برخی از عالمان الاهیات در مواجهه با وظیفه اصلاح آموزه خدا دست نیاز به سوی فلسفه پویشی دراز کنند. دیگرانی مانند جان مک کواری به هایدگر توسل جستند، هرچند هایدگر سنت الاهیات فلسفی را تقریبا به همان قطعیت تحلیل زبانی ها رد کرد. به نظر می رسد، امور بسیار بیشتری نیاز است. نخست اینکه عالم الاهیات نباید زیاد بر نظام فلسفی خاصی تکیه کند، بلکه باید به صورتی نقادانه در گفتگوی فلسفه معاصر با سنت مابعدالطبیعی شرکت کند. عالم الاهیات باید درباره مسائلی که در وظیفه بازسازی آموزه خدا مطرح است و نتایجی که فلاسفه معاصر با گرایش های متفاوت گرفته اند، خودش داوری کند. حتی در مورد وایتهد، کاربرد سنت مابعدالطبیعی بسیار گزینشی و شخصی است، عالم الاهیات نباید دستاوردهای نظام مند وایتهد یا هایدگر را بدون ورود در گفتگو با سنت فلسفی تحویل بگیرد.

نقش نقادانه تأملات مابعدالطبیعی در مورد الاهیات
علت تأکید بر این جنبه از مأموریت الاهیات نظام مند، و به ویژه اهمیت آن در بحث از مفهوم خدا، این است که در الاهیات جدید اغلب به آن بی اعتنایی شده، یا حتی آشکارا رد شده است، و این از اهمیت عقلانی بحث الاهیاتی کاسته است. یقینا یک آموزه الاهیاتی مسیحی درباره خدا نمی تواند با برهانی صرفا مابعدالطبیعی، که جدای از هر دیدگاه دینی خاص است، یکی باشد. با این حال، در سراسر تاریخ آموزه مسیحی خدا اجازه داده شده است که تأملاتی مابعدالطبیعی نقشی نقادانه در مورد الاهیات ایفا کنند، البته تا جایی نقادانه که به توجیه عقلانی مربوط است. عالمان الاهیات دوره آبایی و مدرسی، و حتی نمایندگان برجسته اعتقادات پروتستانی کلاسیک، سعی کرده اند در این زمینه، حتی زمانی که، چنان که وظیفه عالم الاهیات است، فرضیه های خاص فلسفی را نقادی می کرده اند، معیارهای عقلانی برهان فلسفی را رعایت کنند.

رد الاهیات طبیعی
کل مطلب در الاهیات جدید با کاربرد نسبتا غیر دقیق عنوان «الاهیات طبیعی» در چهارچوب آنچه در اندیشه الاهیاتی مطلوب باید از آن پرهیز کرد، مبهم گشت; رد «الاهیات طبیعی» محملی شده تا به طور جدی در گفتگوی با فلسفه وارد نشوند. اما پرداختن به گفتگوی نقادانه با سنت الاهیات فلسفی عمل به آن چیزی نیست که «الاهیات طبیعی» خوانده می شود، بلکه در خدمت بررسی نقادانه زبان الاهیاتی است. هرچه توجه به این نیاز کمتر شده است زبان الاهیاتی شخصی تر و غیر عقلانی تر شده است، حتی اگر شخصی انگاری صرفا به معنای تحویل گرفتن ضوابط و عبارت های سنتی، بدون آگاهی کافی از لوازم آنها، باشد.

مشکلات آموزه سنتی خدا از دیدگاه پل تیلیش

در موضوع آموزه اصلاح شده خدا، پل تیلیش بیش از اکثر عالمان الاهیات نسل خویش به مشکلات آموزه سنتی خدا توجه کرده است. در اینجا طرح دو نکته ضروری به نطر می رسد.

بیزاری تیلیش از عقیده تعالی محض خدا
نکته نخست درباره بیزاری تیلیش از عقیده تعالی محض خداست. تیلیش یک «همه خداانگار» نبود. بر جدایی و غیر بودن خدا نسبت به همه موجودات محدود تأکید می کرد. اما می دانست که تصور خدا به صورت موجودی صرفا متعالی نیز او را با واقعیتی محدود مشتبه می سازد. ترجیح می داد که درباره خدا با عنوان «ژرفا و اساس بی کران و بی پایان همه موجودات» سخن بگوید. این تصویر از «ژرفا» به ویژه به وسیله اسقف جان ای. تی. رابینسون مشهور گشت; رابینسون این تصویر را با تصویر سنتی خدا به عنوان «برتر» که تنها به صورت بیرون و خارج از جهان با آن ارتباط دارد، مقابل هم قرار می دهد. اسقف رابینسون تصور خدا در ژرفای زندگی را با عقیده دیتریش بونهافر که در کتابش نامه ها و نوشته های زندان از خدایی سخن می گوید که «در میان زندگی ما» متعالی است، پیوند می دهد.
مشکل این پیشنهادها این بود که نه تیلیش و نه رابینسون نمی توانستند به صورتی مناسب ویژگی شخصی بودن واقعیت الاهی را آن گونه که در سنت مسیحی مطرح بود، به حساب آورند. مواجهه شخصی مستلزم شمه ای از غیریت کامل است که بیانگر تعالی است. اگر تیلیش آموزه تثلیث را جدی تر می گرفت بهتر می توانست حق این موضوع را ادا کند. جان رابینسون به درستی یادآوری می کند که الاهیات کلاسیک مسیحی در آموزه تثلیث به ویژگی شخصی بودن خدا می پردازد. ایمان مسیحی درباره خدا نه به صورت یک شخص، بلکه به صورت سه شخص سخن می گوید. ذات الاهی به معنای دقیق کلمه به صورت شخص درک نمی شد. خدای یگانه تنها با توجه به عینیت حیات سه گانه او در تعامل پدر، پسر وروح القدس، شخصی است. متأسفانه نه رابینسون و نه تیلیش اهمیت این آموزه تثلیثی را برای درک مسیحی از توحید بررسی نکرده اند. از این رو بیان آنان از خدا به عنوان ژرفا و اساس همه موجودات نسبتا سطحی است و معنای تلویحی شخصی خود کلمه «خدا» یک استعاره صرف به نظر می رسد.

رد تصور خدا به عنوان بالاترین موجود شخصی
این معروف است که به نظر تیلیش تنها قضیه غیر نمادین درباره خدا این است که خدا «وجود» است، نه «یک موجود»، بلکه «وجود» به معنای قدرت بودن. تیلیش درک خدا به صورت «یک» موجود، حتی بالاترین موجود، را رد می کرد و این به معنای رد تصور خدا به عنوان بالاترین موجود شخصی نیز بود. او با صراحت بیان کرده است که «اعتراض الحاد بر ضد یک چنین بالاترین شخصی به جاست.» او هر تصور از خدا به صورت موجودی در کنار دیگر موجودات که متمایز از آنهاست را چیزی شبیه بت پرستی به حساب می آورد، چون این امر خدا را با یکی از واقعیات محدودی که ما در جهان با آنها مواجهیم مشتبه می سازد.

تأثیر توماس اکوئیناس و هایدگر بر این دیدگاه تیلیش

تیلیش می دانست که بحث او تا حدی ادامه خط مهمی در الاهیات سنتی مسیحی است، یعنی در ادامه اندیشه توماس اکوئیناس در باب خدا که او را «خود وجود»، که از همه موجودات محدود متمایز است، می دانست. تیلیش همچنین تحت تأثیر آموزه «وجود فی نفسه» هایدگر بود، که با هر گونه وجود خاص در تقابل بود. به هر حال در مورد هایدگر تعبیر «وجود فی نفسه» به معنای طرد هر تصوری از خدا بود، چون به نظر هایدگر هر خدایی «یک موجود» خواهد بود. تیلیش این موضوع را عنوان نکرد; مک کواری نیز بعدها آن را مطرح نکرد. هیچ یک از این دو تن بیان نکردند که مورد توماس اکوئیناس از این جهت بسیار متفاوت است که او هر گونه تصور «یک» موجود را از مفهوم خدا طرد نکرده است، بلکه تنها آنهایی را رد کرده که در آنها فعل بودن از عوارض مکمل ماهیت خاص یک شیء است. آنچه در مورد خدا در اعتقاد توماس اکوئیناس متفاوت است، این نیست که خدا هرگز ماهیت ندارد، بلکه این است که وجود و ماهیت او یکی هستند.
بنابراین، توماس آکوئیناس می توانست باز هم درباره خدا به عنوان بالاترین موجود سخن بگوید. این تنسیق یک خطای تأسف آور نیست، و نیاز به اصلاحات اساسی را نشان نمی دهد، بلکه نشان دهنده مهارت بالاتر توماس آکوئیناس نسبت به تیلیش و مک کواری است. مادام که کسی می خواهد واقعیت خدا را از موجودات محدود تمیز دهد، این منطقی است که خدا را چیزی متمایز از دیگران بخواند، و این مستلزم درک خدا به صورت «یک» موجود است. پرهیز از این امر مساوی الحاد است. اما آیا بین وجود فی نفسه، در مقابل نیستی، از یک سو، و موجودات خاص، از سوی دیگر، تفاوتی نیست؟ در واقع چنین تفاوتی هست. اما آن کیفیت عام وجود، در نگاه اول، چیزی غیر از عام ترین کیفیت که همه موجودات واقعی در آن شریک اند، نیست.
 

 


منابع :

  1. ولفهارت پانن برگ- درآمدی به الهیات نظام مند- مترجم: عبدالرحیم سلیمانى اردستانی- مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- تاریخ نشر 1386

https://www.tahoor.com/_me/Article/PrintView/115818