غزوه مریسیع (بنی مصطلق)

English 4992 Views |

تاریخ و مدت جنگ مریسیع
در بیان تاریخ این غزوه نیز در میان مورخین اختلاف نظر وجود دارد. به نظر می رسد قول قوی تر حاکی از رخ داد این نبرد در شعبان سال پنجم هجری و پیش از جنگ خندق است، زیرا از جمله کسانی که در این نبرد از آنها یاد شده است سعد ابن معاذ می باشد که می دانیم او پس از غزوه بنی قریظه در اثر زخیم که داشت به شهادت رسید، پس غزوه مریسیع می بایست پیش از خندق رخ داده باشد چون نبرد بنی قریظه دقیقا پس از خندق رخ داده و ممکن نیست مریسیع بین خندق و بنی قریظه واقع شده باشد.

علت و سبب این جنگ
علت این غزوه اجتماع گروهی از بنی مصطلق به سرکرده گی حارث ابن ابی ضرار بود که تصمیم داشتند به مدینه حمله کرده و برای مسلمین مزاحمت ایجاد کنند؛ شرح مطلب چنین است:
در حدود ماه شعبان بود که افراد طایفه بنی مصطلق که طایفه ای از قبیله خزاعه بودند در ناحیه فرع (روستایی بزرگ در نزدیکی مدینه) جمع شدند. فرمانده آنها حارث ابن ابی ضرار بود. او قوم خود و برخی گروههای دیگر عرب را جمع کرده و تصمیم داشت به پیامبر (ص) و یارانش حمله کند. آنها تعدادی اسب و اسلحه خریده و قصد حرکت به سوی مدینه را داشتند که مسافران در حال عبور، ایشانر ا دیده و خبرشان را برای مسلمین آوردند. وقتی این اخبار به رسول اکرم (ص) رسید، بریده ابن حصیب اسلمی برای کسب اطلاع و آوردن اخبار موثق بر آنجا اعزام شد. بریده از حضرت (ص) اجازه گرفت تا هر چه لازم باشد بگوید پیامبر (ص) نیز اجازه فرمود و بریده به راه افتاد. او همچنان پیش رفت تا به کنار آبی که بنی مصطلق در آنجا جمع شده بودند رسید. آنها از او پرسیدند: تو کیستی؟ گفت: من مردی از شما هستم چون به من خبر رسید که برای جنگ با این مرد (یعنی رسول خدا (ص)) جمع شده اید، میان قوم خود و کسانی که از من اطاعت می کنند به راه افتاده و با آنها پیمان بستم تا مرا در نبرد با محمد (ص) یاری دهند، باید همه دست در دست هم دهیم تا موفق شده و او را درمانده سازیم. حارث ابن ابی اضرار گفت: من نیز همین عقیده را دارد، پس عجله کن برو و هم عهدان خود را برای جنگ آماده ساز. بریده گفت: باشد هم اکنون سوال اسب خود می شوم و به دنبال یارانم یم روم اندک زمانی نخواهد گذش که با گروه زیادی از قوم و قبیله ی خود نیزد شما باز می گردم. بریده این را گفته و به سمت مدینه به راه افتاد. وقتی نزد رسول الله (ص) رسید. اخبار بدست آمده را به حضرت (ص) گزارش داد. پیامبر (ص) مسلمین را فرا خوانده و اخبار واصله را به اطلاع آنها رساند؛ مردم به سرعت آماده نبرد شده و ظرف مدت کمی از شهر خارج شدند. تاریخ خروج لشکر مسلمین را روز دوشنبه دوم شعبان سال پنجم هجری گفته اند. و گفته شده است گروهی از منافقین که تا آن روز در هیچ غزوه ای شرکت نکرده بودند در این جنگ حاضر شدند. از نظر واقدی منافقین مذکور به دلیل نزدیک بودن محل جنگ و برای بدست آوردن غنائم در نبرد شرکت جستند.

خروج از مدینه
لشکر اسلام آماده حرکت شد؛ پیامبر (ص) زید ابن حارثه را به جای خود در شهر گماشت. وقتی مسلمین حرکت کردند تا منطقه حلائق هیچ توقفی نداشتند به مردی از قبیله عبدالقیس برخوردند که به سوی آنها می آمد. مرد را نزد پیامبر (ص) بردند، حضرت از او پرسید: اهل کجایی؟ گفت: روحاء فرمود: به کجا می روی؟ گفت: نزد شما می آمدم تا ایمان بیاورم و گواهی می دهم که آنچه تو آوره ای حق است و می خواهم همراه شما با دشمنانتان بجنگم. پیامبر فرمود: سپاس خدایی را که تو را به اسلام هدایت نمود. مرد گفت: ای رسول خدا (ص) کدامیک از اعمال نزد خداوند محبوبتر است؟ فرمود: نماز خواندن در اول وقت گفته شده است از آن پس به محض طلوع خورشید به محض اینکه ظهر یا وقت نماز عصر می شد و در غروب آفتاب آن مرد نمازش را می خواند و هیچ گاه نمازش را به تاخیر نمی انداخت.

حرکت از حلائق
پس از مدتی توقف در حلائق، لشکر مسلمین مجددا به راه افتاده و در راه وقتی به بقعاء رسیدند با جاسوسی که دشمن فرستاده بود بر خوردند، شخصی از او پرسید: از کجا می آیی؟ پشت سرت چه خبر بودند و مردم (بنی مصطلق) کجا بودند؟ گفت: من از آنها اطلاعی ندارم. عمر ابن خطاب به او گفت: از چهره ات معلوم است که کذابی حال راستش را می گویی یا گردنت را بزنم؟ گفت: من مردی از بنی مصطلق هستم و از نزد حارث ابن ابی ضرار آمده ام، او جمع کثیری را برای جنگ با شما مهیا نموده مردم زیادی اطراف او جمع شده اند و مرا فرستاده تا خبر شما را برایشان ببرم. عمر جاسوس را نزد پیامبر آورد و آنچه گفته بود، به سمع رساند. حضرت (ص) او را به اسلام فرا خواند اما وی نپذیرفت و در جواب چنین گفت: من به دین شما ایمان نمی آورم تا ببینم قومم چه می کنند، اگر آنها به آئین شما گرویدند، من نیز یکی از ایشان خواهم بود و اگر بر دین خود باقی ماندند من نیز فردی از ایشان خواهم بود. عمر عجله کرده و با آنکه بی ادبی بود اما به پیامبر (ص) امر کرد و گفت: ای رسول خدا (ص) گردن او را بزن! حضرت (ص) از جسارت عمر گذشته و بدون اینکه او را توبیخ کند به بررسی موضوع پرداخته و نهایتا دستور داد تا گردن جاسوس را بزنند.

Sources

محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی

سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 12 از چاپ 35 جلدی

خلیفه ابن خیاط- تاریخ نوشته

سلیمان بن کلاعی- الاکتفاء بما تضمنه من مغازی- جلد 2

ابن کثیر- السیره النبویه- جلد 3

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information