تاریخچه رویارویى دین و روان‏شناسى

روانشناسی

روانشناسی دین به مطالعه علمی دین از منظری روانشناختی می پردازد. این گستره بر اساس روی آوردهای متفاوت به صورتی متمایز تعریف می شود. در این علم رفتار دینی بر اساس قانونمندیهای عمومی رفتار مورد مطالعه قرار می گیرد و در آنها هضم می شود. روانشناسی دین بر اساس ساختار موضوع مورد مطالعه اش (دین) ماهیتی بین رشته ای دارد و متخصصین با تبارها و اهدافی متفاوت به آن روی می آورند. تاریخچه این موضوع نشان می دهد که این گستره در ابتدای قرن حاضر یکی از محورهای روانشناسی بوده است که در اثر مفهوم سازیهای منفی پیشگامان روانشناسی در خصوص دین، رشد رفتاری نگری ناب، و بازخورد منفی نهادهای دینی در حاشیه قرار گرفت.
اما تلاش برای نقد علمی چالشهای روانشناسان و متألهان در خصوص دین، تسلط روح عینی نگری و پوزیتویسم در دفاع از دیدگاهها، و افول رفتارنگری ناب، روانشناسی دین را مجددا از حاشیه وارد صحنه کرده است، و در دنیای فرامدرنیسم نیز به عنوان ابزاری در جهت تجربه نگری دیالکتیک مابین دیدگاههای مختلف در خصوص دین، به حرکت و تحول خود ادامه می دهد. این گستره با روانشناسی دینی متمایز و مرتبط است، و روش شناسی حاکم بر آن از روش شناسی عمومی روانشناسی تمایزی ندارد.

تاریخچه رویارویی دین و روان شناسی

تولد روان شناسی دین به ابتدای قرن حاضر بازمی گردد. این گستره در آغاز قرن حاضر توجه بسیاری از محققین روان شناسی را به خود جلب کرد. در ایالات متحده آمریکا مطالعه دین به عنوان شاخه مهمی از روان شناسی عمومی مورد توجه قرار گرفت. به عنوان مثال استانلی اهال روشهای علمی را برای مطالعه دین به کار می بست. از آن مهمتر، سخنرانی های ویلیام جیمز که در سال 1902 با عنوان «گونه های تجربه دینی» چاپ شد به عنوان یک مطالعه روان شناختی کلاسیک در زمینه دین شناخته شد. (کالینز، 1996)
محوری بودن روان شناسی دین در روان شناسی تا جنگ جهانی اول ادامه یافت، اما پس از آن مورد بی مهری روان شناسان قرار گرفت. سر این بی مهری را در زمینه های متعددی می توان ردیابی کرد: اول اینکه نهادهای دینی همچون کلیسا در ابتدا نسبت به بررسی علمی دین بازخورد مثبتی نشان ندادند. این پدیده در ابتدای نضج و فرایند تحول روانشناسی دین در اکثر جوامع (مثل استرالیا: کانور، 1991؛ اروپایی شمالی: براون، 1985؛ ایتالیا: آلتی، 1992) قابل ردیابی است. مقاومتی که پس از گسترش اجتناب ناپذیر روان شناسی دین و درک مراجع مذهبی از ضرورت استفاده و هضم روان شناسی دین در اهداف نهادهای دینی، به یک بازخورد مثبت تبدیل شد و نهادهای دینی کشورهای پیشرفته که در ابتدا تصور می کردند روان شناسی دین به گسترش دینداری لطمه می زند، سعی کردند از آن به عنوان ابزاری در جهت تعمیق و گسترش دین حمایت کنند.
از طرف دیگر پس از ظهور روی آورد رفتاری نگری در روان شناسی و غلبه آن بر تمام گستره های آن، مطالعه هشیاری و فرایندهای ذهنی تقریبا تعطیل شد، و بر همین مبنا روان شناسی دین نیز مورد بی مهری قرارگرفت. علاوه بر این عوامل، پیشگامان سه روی آورد بزرگ روان شناسی یعنی رفتارنگری، روان تحلیلی، و انسان نگری بازخوردهایی منفی نسبت به دین داشتند. واتسون دین را یک اسطوره، فروید آن را «نورز» و مزلو آن را به عنوان یک نکته منفی در تاریخ بشر در نظر گرفته اند (واتسون، 1987) در عین حالی که مزلو و خصوصا فروید بررسیهای نظامداری برای تأیید دیدگاههای خود در روان شناسی دین انجام دادند. فروید با این وجود که دین را یک «وهم»، یک نورز جهانی، و یک مخدر می دانست و امیدوار بود که بشر روزی بر آن غلبه یابد، به مطالعه رفتار دینی علاقه مند بود و چندین مقاله و سه کتاب عمده در زمینه روان شناسی دین نوشته است. در این میان با اینکه متفکران برجسته ای چون آدلر و یونگ نیز در زمینه روان شناسی دین به مطالعه پرداختند و بازخورد نسبتا مثبتی به ارزش روان شناختی باورهای دینی و الهی نشان دادند، اما روان شناسی دین نتوانست جذابیت سابق را در میان محققین روان شناس برای خود حفظ کند و به صورت حاشیه ای به حیات خود ادامه داد.
از طرف دیگر تفسیرهای ناروای کلیسا در خصوص بیماران روانی در گذشته، خصومت دیرینه ای را در روان شناسان و روان پزشکان در خصوص دین به وجود آورد. در گذشته بیماریهای روانی به عنوان مشکلات اخلاقی و دینی در نظر گرفته می شدند، و این باور رواج داشت که بیماریهای روانی ناشی از رسوخ شیطان یا روح پلید در وجود بیمار است و برای درمان باید چنین افرادی را تحت شکنجه و آزار قرار داد. فلیپ پینل به عنوان اولین فردی که بیماران روانی را در پاریس از غل و زنجیر نجات داد، با این باور کلیسا به مقابله پرداخت و سعی کرد تا تفسیرهای دینی را از بیمارستانهای روانی بزداید. این مسئله دیرینه نیز در تشدید بازخورد منفی حجم عمده ای از متخصصین امور بالینی نسبت به دین نقش داشته است و در نتیجه به رشد روان شناسی دین لطمه زده است. لذا اغلب روان شناسان برجسته ارزشی برای بررسی نظام دار روان شناختی دین قائل نشده اند و مفهوم سازیهای متعددی نیز بر ضد دین ارائه کرده اند.
متألهان مسیحی پس از رویارویی با حملات شدیدی که پرچمداران بزرگ روان شناسی نسبت به دین ابراز داشته اند همواره سعی کرده اند به دفاع برخیزند به گونه ای که چالشهای شدیدی نیز بین این دو گروه درگرفت. پایه های این اختلاف نظر تا حدی به مفروضات طبیعت نگر و انسانی نگری بازمی گردد که زیربنای کار اغلب روان شناسان است. برای مثال آلبی معتقد است که اغلب ادیان ماهیتی تبعیض آمیز و پدر سالارانه دارند و دشمن پیشرفت بشر هستند. آلبرت الیس بنیانگذار درمان عقلانی (هیجانی) رفتاری در روان شناسی معتقد است که دینداری از بسیاری از جنبه ها با تفکر غیر منطقی و اختلالات هیجانی برابر است و بر همین اساس هر نوع مداخله درمانی برای مشکلات هیجانی بایستی کاملا غیر دینی باشد.
متألهان نیز در مقابل، مفروضات انسانی نگر روان شناسان را خطرناک دانستند. برای مثال لهی اظهار می دارد که فلسفه انسانی نگر و لیبرال امروز جامعه غرب خودخواهی و خودمحوری را ترویج داده است. براون بک اظهار می دارد که خود دوستاری واقعیتی است که از ترویج افکار اگزیستانسیالیستی و انسانی نگر غیر دینی ناشی شده است. روان شناسان معتقد به دین نیز بر برخی از پیامدهای منفی مفروضات انسانی نگر تأکید کرده اند. در این میان گروهی از روان شناسان نیز (همچون واتسون و همکارانش) سعی کردند ادعاهای این دو گروه متخالف را با روش تجربی نقد کنند.
نضج این مجادلات سبب شد تا هر سه گروه یاد شده برای تحقق دل مشغولیها و تأیید دیدگاههای خود به صورت روش مند و تجربی ناگزیر از روی آوردن به گستره روان شناسی دین شوند. در واقع برخی از متکلمین و روحانیون نیز برای مقابله با حملات این گروه از روان شناسان و با توجه به تسلط روح پوزیتویسم و علم گرایی در غرب چاره ای جز اینکه با استناد و استفاده از خود روان شناسی علمی به جنگ مفهوم سازیهای ضد دینی بروند نداشتند. همین امر سبب شد که این گستره مجددا مورد توجه قرار بگیرد و متفکرین و محققین با انگیزه ها، مفروضات و تباری های متفاوت به رشد و بالندگی آن علاقه مند شده و کمک کنند. این عوامل بصورت مستقیم و غیر مستقیم به همراه کمرنگ شدن تفکر رفتاری نگری ناب و توجه روز افزون به فرآیندهای ذهنی و هشیاری، و گسترش روان شناسی شناختی دست به دست هم دادند و روان شناسی دین را مجددا از حاشیه وارد صحنه کردند و گستره ای قابل احترام و معقول از آن ساختند. آنچه در فرایند تحول روان شناسی دین باید مورد توجه قرار گیرد، هدف و زیربنای فلسفی این گستره است.

روانشناسی دین

روان شناسی دین به عنوان ابزاری علمی برای دین پژوهی در چارچوب تسلط اصول روشنگری و جهت یابیهای پوزیتیویسم، عقلی نگری، عینی نگری، و تجربه نگری متولد شده و تحول یافته است. در این چارچوب پژوهشگران در جهت استقرار و پیشرفت یک روانشناسی دین عینی، با فرض یک عقل نگری بدون سوگیری و تجربه نگری تهی از ارزشها بهره گرفته اند. اما بایستی در نظر داشت که امروزه پوزیتیویسم و عقلی نگری که فرزندان خلف دوران مدرنیسم هستند با انتقاداتی مواجه شده اند. حجم فزاینده این انتقادات که بر شکل گیری دوران فرامدرنیسم دلالت می کند، نشان داده اند که تمام اشکال عقلی نگری با سوگیری همراه هستند و هر تجربه نگریی مسبوق بر یک تئوری است.
در این وضعیت بر مبنای مفهوم سازیهای ماهونی (1988) و نیمیر (1988) جهت گیری ساختار نگری که محصول انتقادات به مدرنیسم و عصر روشنگری است روز به روز جایگاه خود را گسترده تر می سازد و در روان شناسی نیز از اهمیت ویژه ای برخوردار گشته است. ساختار نگری یک فراتئوری است که بر بنا شدن فعال و غیر واکنشی دانش از تجربه و اعمال انسان تأکید می کند. در ساختار نگری دانش محصول چارچوبهای تفسیری نوین است. این مفهوم سازی از عینی نگری که دانش را بازنمایی مستقیم جهان خارج و کشف واقعیتهای موجود می داند متمایز است. اگر چه ریشه ساختارنگری به فلاسفه ای چون کانت بازمی گردد، ظهور کامل آن تا سقوط تجربه نگری، عقلی نگری کلاسیک، و ضرورت گرایی خطی در فلسفه علم قرن بیستم به تأخیر افتاد.
حال در چنین فضایی که هدف و زیربنای اولیه روان شناسی دین زیرسؤال رفته است، پیشگامانی چون واتسون (1993) به منظور بقاء و همگام سازی روانشناسی دین با دگرگونیهای فرامدرنیسم، مفهوم سازی روان شناسی دین در چارچوب زمینه ایدئولوژیک را مورد تأکید قرار داده اند.
واتسون معتقد است که روان شناسی دین دوران مدرنیسم، خود را یک علم عینی که به مطالعه بدون سوگیری دین می پردازد توصیف می کند. اما از منظری فرامدرنیستی تمام دیدگاههای روان شناختی، همچون ادیان سنتی تا حدودی از چارچوب یک زمینه ایدئولوژیک عمل می کنند. هر مفروضه و دیدگاهی چه در دین و چه در علم در تکاپوی دستیابی به شواهدی برای تأیید و دفاع از خود است. از طرفی دیگر هر دیدگاهی بر اساس مفروضات ایدئولوژیک خود به نقد و تبیین دیدگاههای دیگر می پردازد. بنابراین بر اساس مفهوم سازیهای فرامدرنیستی هر دیدگاهی دارای سوگیری است و در نتیجه با «حجت آوری»و «قوم مداری» درآمیخته است.
واژه حجت آوری از الهیات مسیحی به معنای اثبات و دفاع از عقاید مسیحیت ریشه گرفته است. منظور واتسون از کاربرد این مفهوم این است که هر دیدگاهی بر مبنای مفروضات ایدئولوژیک و غیرتجربی خود در تکاپوی رشد و دفاع از خود است. قوم مداری نیز بر این بازخورد ناهشیار که باور، دانش، فرهنگ و... من بر دیگر باورها و دانشها برتری دارد، دلالت می کند. به عبارت دقیقتر هر فرد و یا گروهی بر این تصور است که چون باور و دانش وی بهترین است پیرو آن است.
بر این مبنا واتسون اظهار می دارد که هر دین و یا به عبارتی دقیقتر هر دیدگاهی لاجرم ماهیتی قوم مدارانه (نه به معنایی منفی) دارد و در صدد حجت آوری برای اثبات خود است. حجت آوریی که الزاما با علل اعتقادات که معمولا در هاله ای از ناهشیاری قرار دارند، همخوان نیست. اما این ناهمخوانی در صدق و کذب تئوریک و تجربی اعتقادات بی تأثیر است. بنابراین یک روان شناسی دین پیشرفته و متناسب با عصر فرامدرنیسم با پذیرش واقعیت «حجت آوری» و «قوم مداری» ادیان باید در راه یک تجربه نگری دیالکتیک حرکت کند. در تجربه نگری دیالکتیک پژوهشهای علمی دیالوگ بین دیدگاههای مختلف را بررسی و نقد می کنند، منتها در اینجا عینیت متوازن جایگزین تصور عینیت بدون سوگیری می شود. به عبارتی دیگر در اینجا هر نقد و پژوهش تجربی با هشیاری نسبت به زمینه ایدئولوژیک خود و دیگر دیدگاهها طراحی و به اجرا درمی آید.
خط پژوهشی واتسون و همکارانش در دو دهه گذشته نمود عینی چنین روی آوردی است و تعارضات و مجادلات بین برخی مفهومهای دینی و یافته های تحقیقات روان شناسی، همچون ارتباط احساس گناه و اختلالات هیجانی، موانع دینداری در فرایند خودشکوفایی، ارتباط باورهای غیرعقلانی و دینداری، و اجتناب از رویارویهای وجودی و دینداری را به طور تجربی و عینی نقد کرده است.
شایان ذکر است که به موازات رشد و گسترش روان شناسی دین تلاشهایی برای استقرار یک روان شناسی دینی نیز ظاهر شد که بایستی بر تمایز و در عین حال ارتباط این دو گستره تأکید کرد. منظور از روان شناسی دینی شکار و به کارگیری مفاهیم دینی در روان شناسی است که با بررسی دین از منظر روانشناختی (روان شناسی دین) متفاوت است. مفاهیمی که زیر چتر روان شناسی دینی قرار می گیرند خط دیگری از رویارویی دین و روان شناسی را تشکیل می دهند. بسیاری از روان شناسان، به خصوص روان شناسان نیروی سوم، از مفاهیم دینی برای طرح اندیشه های خود استفاده کرده اند.
برای مثال، راجرز (1961) اگرچه که هیچگاه اصطلاح روان شناسی دینی را به کار نبرده است، اما بدون شک مفاهیم بودیسم به طرز آشکاری در تئوری شخص محوری وی قابل ردیابی است، و حتی می توان در یک بررسی تطبیقی مشابهتهای بسیاری را بین مفاهیم طرح شده راجرز و اندیشه های بودا پیدا کرد، با این تفاوت که مفاهیم راجرزی رنگ و بوی تئوریک و نظامدار دارد.

تمایز علم و دین

با در نظر گرفتن تمایز علم و دین، به نظر می رسد که به کار گیری کارایی معارف دینی در روان شناسی با هدف دستیابی به یک نظام جامع و کامل در روانشناسی که مبنای دینی داشته باشد امکان ناپذیر، اما شکار این معارف برای ارائه مفهوم سازی در زمینه مشاوره، روان درمانی، و تسهیل تحول ابعاد خاصی از شخصیت امکان پذیر است. امروزه استفاده از مفاهیم دینی در فرایند مشاوره و روان درمانی توجه روان شناسان بسیاری را به خود جلب کرده است، و مطالعات بسیاری نیز در این زمینه صورت گرفته است. (همچون برگین، 1996) در این راستا یافته های روان شناسی دین می تواند در جهت تصریح و تدقیق استفاده از مفاهیم دینی در فرایند مشاوره و روان درمانی مورد استفاده قرار گیرد و این یکی از عمده ترین اضلاع ارتباطی روان شناسی دین و روان شناسی دینی است.
در چارچوب حرکت برای ارائه مفهوم سازیهای روانشناختی از اندیشه های دینی، گروهی از روان شناسان مسیحی سعی کرده اند که با تلفیق و سازش یافته های روان شناسی و دین، یک روان شناسی جامع بر اساس مفاهیم مسیحیت بنا کنند، و حتی برخی از محققین این گروه معتقد شدند که در حیطه مشاوره، روان درمانی، و شخصیت این تنها انجیل است که کفایت می کند و بر همین اساس نیز مفهوم «مشاوره انجیلی» به وجود آمد.
کتاب آدامز (1970) با عنوان «صلاحیت برای مشاوره» نمونه ای از اولین کارها در این زمینه است. اما تلاش برخی محققین مسیحی برای صورت بندی یک روان شناسی جامع بر اساس متون دینی (که از تعهد شدید به دین ناشی می گشت) به زاده شدن طفل میمونی منجر نشد و با انتقادات بسیاری نیز مواجه گشت. این ناکامی در دو محور قابل تبیین است: از آنجایی که پیشگامان این جریان سودای تأسیس یک روان شناسی دینی جامع و کامل که برای تبیین هر پدیده روان شناختی حرفی برای گفتن داشته باشد در سر داشتند، به جای استفاده از مفاهیم دینی در زمینه های قابل کاربرد روان شناسی، حتی طبیعیات قدما را که غالبا برگرفته از آثار یونانیان بوده است به عنوان یک روان شناسی امروزی به میدان آوردند. بدیهی است که چنین مفهوم سازیهایی تاب مقاومت در برابر یافته های علمی امروز را ندارند و در نتیجه گروه عظیمی از متخصصین و اهل فن نسبت به این تلاشها بدبین شدند و روی کل آن خط بطلان کشیدند.
از طرف دیگر فقدان تخصص پیشگامان این جریان در پژوهش و استفاده از روان شناسی نیز در عقیم ماندن این تلاشها بی اثر نبود. این دو پدیده باعث شد که از تلاش برای گره زدن معارف دینی و روانشناسی محصول قابل توجه ای داده نشود و بازداریهای حرفه ای اجتماعی منتج از این عوامل سبب شود که متخصصین و افراد واجد صلاحیت هم از به کارگیری متون دینی در گسترهایی از روانشناسی که با آنها برازنده هستند سرباز زنند. اما پس از مدتی، نگاه عالمانه برخی روانشناسان جایگزین تلاشهای افراطی و عاری از تخصص برخی از محققین مسیحی برای خلق یک روانشناسی مسیحی کامل و جامع شد، و بهره گیری از مفاهیم دینی با تکیه بر یافته های روانشناسی درخصوص بعضی از زمینه های مشاوره و روان درمانی آغاز گشت.
چنین روی آوردی در کارهای برگین (1990)، واتسون (1994)، ورتینگتون (1996)، جونز (1994)، و... قابل مشاهده است. بنابراین ضمن اینکه بر اساس متون دینی نمی توان یک روانشناسی جامع و کامل درست کرد، اما بهره گیری از اندیشه های دینی در جهت غنای زمینه های خاصی از روانشناسی (به عنوان مصداق امروزی روان شناسی دینی) را نیز نباید از یاد برد.


منابع :

  1. نيما قربانى- مقاله روانشناسى ‏دين: يك روى ‏آورد علمى چند تبارى- مجله قبسات- شماره 8

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/110140