شخصیت و اندیشه های الهیاتی شلایرماخر (انسان و خدا)

رابطه انسان و خدا

شلایرماخر عقیده داشت که دین، بدون قربانى کردن و محبوس ساختن عقل، فقط مبنا براى اتحاد یک دیدگاه کامل به انسان و جهان است. وى مایل است در وراى احکام معمول درباره خدا و افعالش و این که او عشق است، خالق جهان است، قدیر است و قضایایى از این دست، وجود خدا را تجربه کند؛ تجربه اى که زیربناى این احکام است. او این تجربه را «دین» مى نامد و معتقد است بین آن احکام و این تجربه تفاوتى کیفى قرار دارد که نظیر تفاوت سرما و گرما است.... تجربه کردن خدا، مستلزم و متضمن شور و شوق، خودجوشى و سعى و جهد شخصى است؛ در حالى که الاهیات روشنگرى «ترفند عقل حسابگر» است؛ زیرا همه چیز در استدلال هاى خشک (سرد) ساقط مى شود و حتى عالى ترین موضوع، اسباب نزاع میان حوزه هاى متخاصم فکرى مى شود. به عقیده شلایرماخر، مفهوم متداول خدا در جایگاه وجودى منفرد در خارج و وراى جهان، تمام روایت دین نیست. این فقط یکى از راه هاى بیان این مطلب است که خدا چیست؛ راهى که اغلب مغشوش و همیشه ناقص است.
او نشان مى دهد که مى خواهد معناى متداول خدا را به چیزى تبدیل کند که در تجربه هاى روزمره انسان، مرکزیت بیشترى دارد.... شلایرماخر، به هیچ وجه موقعیت خود را در مقام متکلمى که از دیدگاه وحدت بخش مسیحیت سخن مى گوید، ترک نکرد. گواه این ادعا، نقش چشمگیر مفهوم «وساطت» (شفاعت) در مباحث کلامى او است. وى معتقد است براى بحث درباره خداوند باید کسانى باشند که کارشان تفسیر طرق الى الله براى بشر است. بخشى از کار آن ها این است که به جهان نظم و وحدت بدهند. قانونگذاران، مخترعان، قهرمانان و چیره شوندگان بر طبیعت از این گروهند... همچنین افراد روحانى ترى هستند که مى کوشند «بذر خفته» انسانیت بهترى را پرورش دهند؛ عشق به امور متعالى تر را شعله ور سازند؛ زندگى روزمره را به زندگى شریف ترى تبدیل کنند؛ فرزندان زمین را با آسمان آشتى دهند و دلبستگى عصر ما را به ارزش هاى خشک و بى روح متعادل سازند.
چنین کسانى پیامبران و مبلغان انسانیت هستند که مأموریت آنها وساطت بین موجود متناهى و موجود نامتناهى است. به عقیده شلایرماخر، معاصرانش چیزى از انکشاف ذات خداوند نفهمیده اند. هم آن هایى که به این اشتباه افتادند که آن را با نظام خشک الاهیات ساخته متکلمان روشنگرى یکى گرفتند و هم آنهایى که آن را به ضامنى ضرور براى استحکام قوانین اخلاقى تقلیل مى دادند. شلایرماخر به ویژه تقلیل دوم را اهانت آمیز مى دانست. او در تمام خطابه ها نگران این خطر بزرگ است که دین را به صورت پشتوانه حیات اخلاقى و یا به صورت وسیله اى به کارگیرند که از طریق آن، وجدان انسان کمتر مى تواند نافذ برا باشد و بیشتر منتظر و گوش به زنگ مى ماند. او مى گوید: «آیا دین از آسمان براى چنین هدف ناچیزى نازل شده است؟ ابدا.»
در نظر شلایرماخر گواه هستى خدا را اساسا به نظر و تأمل مى توان دریافت. «دین ذاتا امرى تأملى است.» او فرایند کشف دین را «سیر آگاهى یافتن باطنى به طریق از درون منفعل شدن شخصى» نامیده است؛ اما به نظر او، یکى دانستن دین با تأمل درونى، به جز یکى دانستن خدا با شعور دینى انسان نیست؛ اما در هر حال، از منظر او، تفکر عرفانى در نقس بهترین راه براى کشف ذات دین است و او افلاطون «الاهى» و پیروان او را به سبب این جنبه از نوشته هاى آنها مى ستاید. شلایرماخر مى گوید اولا دین را به هیچ وجه نباید به اخلاق تبدیل کرد. ثانیا در وهله اول به معناى مجموعه احکام ظاهرا واقعى که انسان در مورد خداوند مى سازد نیز نیست؛ زیرا خدا اصلا همچون متعلق یک علم به چنگ نمى آید بدان معنا که علوم طبیعى یا فلسفه نظرى مى توانند به متعلق خود دست یابند. باید به آنات، بیش تر توجه کنیم؛ آناتى که در آن انسان متوجه مى شود خداوند دارد او را به حرکت وا مى دارد؛ زیرا این آگاهى عبارت است از «درک بى واسطه» هستى کلى تمام موجودات محدود به واسطه و به موجود نامحدود، و درک موجودات زمانمند از طریق و به مدد موجود بى زمان.
براى آن که انسان خود برخوردار از حیات جان جهان باشد و از این رو دین داشته باشد، باید اول انسانیت را کشف کرده باشد و فقط در عشق و به مدد عشق مى تواند چنین کند. به این دلیل است که انسانیت و دین، صمیمانه و به طور جدایى ناپذیرى به هم متصلند. تمناى عشق، به شرط تحقق یافتن و تجدید شدن؛ ناچار انسان را به دین مى کشاند. نخستین مرحله یافتن خداوند در جایگاه وحدت بخش جهان، تجربه هاى ما کشف انسانیت است. فقط از طریق پى بردن به این که موجود با همه چیز، و ضرورتا با کل هستى پیوند دارد مى توان تفردى حقیقى را بنا کرد. فقط بر اساس شناخت خالصانه و خاشعانه از یک طرفه بودن خود ما، پشیمانى شدید از تقصیراتمان و تمایل به معاشرت با دیگران است که انسانیتى مورد وثوق و استغناى سرورآمیز مى تواند شکوفا شود. شلایر ماخر حیات خود را به یک نغمه آهنگین واحد تشبیه مى کند که براى آن که کمال تأثیر را داشته باشد، لازم است همنوا و هماهنگ با دین باشد.
او مى گوید: «خدا در آگاهى انسان از قرار گرفتن در اینجا و اکنون، در تمام روابطمان حضور دارد، بدون این که آن را خواسته باشیم.... خدا بنیاد یا مبدأ همه چیز است.... خودآگاهى با آگاهى از خود در نسبت بالاترى از احساس وابستگى به خیر مطلق است؛ یعنى آگاهى به این که خود هیچ اراده اى ندارد.... این آگاهى که کل فعالیت خود به خودى ما از منبعى خارج از خود ما مى آید....» در خداشناسى شلایرماخر، هیچ شائبه اى از تعالیم همه خدا انگارانه یکى دانستن عالم و خدا وجود ندارد. وى از مخالفان دین طبیعى است.

دین عامل وحدت انسان و جهان

شلایرماخر، دین را عامل وحدت انسان و جهان مى داند و خداى او خدایى زنده و مصداقى است که تعالى دارد و پرستش و عبادت و راز و نیاز بندگانش را بر مى انگیزد. الاهیات شلایرماخر پس از طى یک دوره اومانیسم انسان مرکز، بار دیگر به سوى اومانیسم خدا مرکز سوق مى یابد. او با الاهیات خشک نظرى مخالف بود و همچنین با الاهیات طبیعى کانت نیز که وسیله استحکام فعل اخلاقى بود مخالفت مى کرد. شلایرماخر، دین را نازل شده از آسمان مى دانست. اومانیسم او، به این معنا است که تأکید فراوانى بر نقش مضر فردى و شخصى در گزاره هاى دینى مى کرد و دین را امرى ذاتا تأملى مى دانست؛ بدین سبب خدا را با شعور دینى یکى تلقى مى کرد و تفکر عرفانى نفس را بهترین راه براى کشف ذات دین مى دانست. با این وصف معتقد بود که خدا را هرگز نمى توان به منزله متعلق یک علم به چنگ آورد.
او عقیده داشت که براى دستیابى به دین، ابتدا باید انسانیت را کشف کرد؛ بعد عشق ورزید؛ سپس حیات جان جهال را دریافت؛ بنابراین در تفکر شلایرماخر، انسانیت و دین به طورى جدایى ناپذیر به یک دیگر متصلند. از نظر او، کشف انسانیت به یافتن خداوند در جایگاه وحدت بخش تجربه هاى ما مى انجامد و انسان فقط در ارتباط با کل هستى مى تواند تفردى حقیقى داشته باشد. او مخالف دین طبیعى بود و عقیده داشت که حیات انسانى باید با دین وحیانى همنوا باشد. اومانیسم شلایرماخر، خدا بنیاد است. او مبدأ همه چیز را خدا مى دانست و در تفکر عرفانى خود، اراده آدمى را مستهلک در اراده خدا مى دید؛ بنابراین «وحدت وجود» او با وحدت وجود اسپینوزا متفاوت است؛ زیرا او خدا را متعالى از عالم مى داند. اومانیسم وى بیشتر از نوع اومانیسم مسیحى است؛ چرا که مسیح را واسطه حضور خدا در جهان مى داند. با این وصف، وى تثلیث مسیحى را نفى مى کند و مسیح را انسانى خدا آگاه مى داند که قدرت انتقال این خدا آگاهى را به دیگران دارد.

رابطه دین و متافیریک و اخلاق

از نظر اشلایرماخر دین، آن مسیحیت عقلانى شده اى که ترکیبى از متافیریک و اخلاق است نیست. همچنین دین نظام مند و تئوریزه شده یا مجموعه اى از آموزه ها و شعائر ایمانى نیست. دین صرفا امرى اخلاقى (مانند دین کانت) یا امرى زیباشناختى (مانند دین شیلر و گوته) نیست. ویژگى منحصر به فرد «دین» در دیدگاه شلایرماخر تجربه اى اسرارآمیز است. این دین شعله اى آسمانى است که وقتى یک جان مقدس با آن تماس پیدا مى کند آتش مى گیرد. این دین تفکر و عمل نیست، بلکه شهود و احساس است. مى توان گفت که دین قلب است نه عقل؛ دین احساس و شوق به بیکرانه است. این دین مانند دین قرون وسطا و در دوره نهضت اصلاح نیست که در پى فراتر رفتن از این جهان و رسیدن به جهان فوق طبیعى باشد و نیز مانند دئیسم و دین عصر روشنگرى حرکتى به سوى امرى ماوراى عالم و متافیزیک نیست، بلکه آگاهى یافتن، دیدن و شوق به بیکرانه و در واقع تجربه اى عینى و ملموس از امرى نامتناهى است که نه خداى شخص وار مسیحیت سنتى است ونه روح مطلق فلسفه ایدئالیستى هگل، بلکه یک اصل ثابت متعالى و برتر از همه موجودات است.
در واقع از آنجایى که شلایرماخر با ایدئالیسم حاصل از روشنگرى سر و کار داشت و دین گاهى با اخلاق و گاهى با متافیزیک ایدئالیستى متحد پنداشته مى شد، لذا دغدغه اصلى او استقلال دین از اخلاق و متافیزیک بود. دین از نظر شلایرماخر امرى کاملا وجودى است که منشأ احساس است و بر همه اندیشه ها و اعمال تقدم دارد. نمى توان شلایرماخر را طرفدار یک دین «طبیعى» و به دور از هر نوع وحى دانست. از نظر وى دین طبیعى یا عقلى محصول تأملاتى فلسفى است که حیات و پویایى ادیان معتبر را ندارد. از نظر او «دین» امرى «عمومى» نیست، بلکه واقعیتى فردى، زنده و عینى است. او یهودیت، مسیحیت و اسلام را ادیان فردى، زنده و عینى مى داند. به اعتقاد او «دین» باید خود را در ادیان مختلف به فردیت برساند.
شلایرماخر میان Religion و religion تمایز قائل مى شود و معتقد است که کلید فهم «دین» (واژه نخست، با حروف بزرگ) در فهم ادیان مختلف است. از نظر او ممکن است ادیان به واسطه متحد شدن با شعائر و اعتقادات، حیات اصلى خود را از دست داده، منحرف شوند، اما در عین حال صورت هاى تفرد یافته دینند؛ چرا که تجربه نامتناهى را در انسان دست یافتنى مى سازند. با این تعریفى که از «دین» ارائه مى دهد و در واقع با واردکردن عنصر تجربه دینى در الاهیات جدید مى کوشد تا زنده و عینى بودن دین را نشان دهد. به عبارت دیگر تجربه دینى زنده و پویا در الاهیات شلایرماخر اشاره به نوعى سازگارى الاهیات با مدرنیته است.

سازگارى الاهیات با مدرنیته

با این حال، جاى این پرسش کارل بارت از شلایرماخر مفتوح است که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحى است که لباس فلسفه زمان خود را پوشیده است یا فلسفه خنثاى مسیحى است که خود را در لباس الاهیات مسیحى مخفى کرده و معتبر جلوه داده است؟ در واقع این پرسش ناظر به توفیق او در جمع میان سنت و مدرنیته است. بسیارى از نمایندگان الاهیات دیالکتیک به تبع کارل بارت، شلایرماخر را متهم به انحلال الاهیات در فلسفه کرده اند. اما امروزه بسیارى بر این باورند که شلایرماخر با استفاده از ابزارهاى فلسفى دفاعیه اى درخور براى مسیحیت فراهم آورد. هانس کونگ معتقد است که کار شلایرماخر نه فلسفه خنثاى مسیحى است و نه الاهیات جزم اندیش و کلیسایى. شلایرماخر عامدانه رویکرد دیگرى براى الاهیات خود برگزید. باید پذیرفت که الاهیات سازى شیوه واحدى ندارد؛ ما مى توانیم شیوه هاى گوناگونى از الاهیات را به دست دهیم. مى توان همین پرسش را از کارل بارت کرد که آیا کتاب اصول اعتقادى کلیسا او الاهیات مسیحى است؟ هانس کونگ می گوید: «گرچه شلایرماخر در ضمن سنت فکرى حرکت مى کند که در آن خودبنیادى انسان از دکارت تا کانت ادامه داشته است و بر این اساس او نیز الاهیات خود را از سوبژه و تجربه شخصى آغاز مى کند با این همه، نمى توان گفت الاهیات او انسان مدار است.»

انسان شناسى شلایرماخر
او در آثار اولیه اش تصریح مى کند که بدون این «دین» مبتنى بر این احساس، انسان تسلیم این میل مى شود که خود را محور همه چیز بداند. در «دین» انسان مى خواهد که همه چیز را در امر بیکرانه ببیند. ابژه دین «امر بیکرانه» است که در امر متناهى تجلى مى یابد. بنابراین درباره او نمى توان سخن از انسان مدارى یا انحلال الاهیات در انسان شناسى گفت. با این حال باز هم جاى این پرسش کارل بارت هست که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحى است؟ شکى نیست که شلایرماخر سهمى اساسى در تعریف ماهیت مسیحیت داشته است. از نظر او ماهیت هر دینى را باید در بینش آن دین نسبت به امر نامتناهى دید. به عقیده شلایرماخر جوهر «دین» را به نحو خالص فقط در مسیحیت مى توان دید.
او در کتاب ایمان مسیحى که تحلیل سنت و مدرنیته است مهمترین اعتقادات جزمى دوران جدید را مطرح مى کند. او تعمدا واژه «دگما» را به کار نمى برد و به جاى آن از ایمان مسیحى استفاده مى کند. جهت گیرى او در این کتاب کاملا تاریخى و در ارتباط با تجربه است. او در این کتاب، جوهر مسیحت را ایمانى توحیدى مى داند که در آن هر چیزى مرتبط با نجات است که توسط عیسى مسیح محقق مى شود. ویژگى ممتاز مسیحیت از نظر شلایرماخر همان رهایى بخشى آن است که بر محور مسیح تحقق مى یابد. او در این کتاب از مفاهیم و عقاید مسیحى به نحو قابل توجهى اسطوره زدایى مى کند. او نه تنها از داستان هاى عهد قدیم بلکه از داستان هاى عهد جدید در باب تولد عیسى از باکره، معجزات، رستاخیز، صعود و رجعت مسیح نیز اسطوره زدایى مى کند.
براى مثال درباره عیسى مى گوید: «او انسانى مانند دیگر انسان هاست؛ با این تفاوت که قوه دائم آگاهى از خدا را دارد که در تمام لحظه ها خداآگاهى او را مطلق مى سازد و حضور واقعى خدا در او به معناى خداآگاهى مطلق اوست.» او بیان مى دارد که با این تفسیر از الوهیت مسیح، آگاهانه از معناى سنتى تثلیث دور شده است. در مورد الهیات شلایر ماخر باید گفت اولا در الاهیات شلایرماخر قطعا جا براى بازگویى داستان عیسى وجود دارد، یعنى مى توان آن را الاهیات نقلى نام نهاد، ثانیا از آنجا که این الاهیات از سوژه انسانى آغاز مى کند خطر تبدیل شدن مسیح شناسى به انسان شناسى در آن وجود دارد، ثالثا تفسیر ایدئالیستى شلایرماخر از واقعیت، نگرش هاى منفى به انسان، یعنى از خودبیگانگى و فساد انسان ها را جدى نمى گیرد. رابعا، این تفسیر جایگاهى براى صلیب، مرگ و رستاخیز عیسى که در عهد جدید محوریت دارند قائل نمى شود. با توجه به این نکات درباره الاهیات شلایرماخر باید گفت که این الاهیات مدرن حال و هواى تاریک و روشنى دارد، یعنى در برخى از ابعاد تسلیم مدرنیته شده، در عین حال تجسم روح مدرنیته و سرآغاز رویکردى جدید به مسیحیت و به طور کلى نگرشى نوین به دین در دنیاى مدرن بوده است. این رخداد در مسیحیت پروتستان، مایه تحول الگوى قدیم و پیدایش الگوى جدید مسیحیت بود.

گوهر مسیحیت

از نظر شلایرماخر، آسان ترین راه دستیابى به روح ادیان آن است که شخص خود را دریابد; و این قطعا براى کسى اهمیت خاص دارد که «به آن مقدس ترین امر نزدیک شود که عالم را در عالى ترین وحدت و جامعیتش مى توان در آن درک کرد» یعنى مسیحیت. به رغم همه انتقادها، نمى توان در این امر مناقشه کرد که شلایرماخر در ارائه پاسخى راهگشا به سؤال راجع به گوهر مسیحیت، که نهضت روشنگرى مطرح ساخته بود، نقشى اساسى ایفا کرد. دیدگاه وى آن است که گوهر هر دین را باید در «نگرشى اساسى»، یعنى «نگرش آن دین درباره نامتناهى» درک کرد. بر این اساس، چه چیزى نگرش اصلى، هستى اصیل و روح مسیحیت است که به رغم همه تحریف هاى تاریخى، به رغم همه مناقشات بر روى کلمات، و به رغم همه جنگ هاى مقدس خونین، مى توان آن را تعریف کرد؟ شلایرماخر رابطه متناهى و نامتناهى را در مسیحیت متفاوت با رابطه این دو در یهودیت مى داند. این رابطه را نمى توان رابطه اى معطوف به ایده کیفر و پاداش دانست، بلکه باید آن را با مؤلفه هایى مانند تباهى و نجات، و دشمنى و وساطت، روشن ساخت. مسیحیت تا بدان حد که فساد جهانى را درمى یابد و علیه بى دینى در خارج و داخل خود اقدام مى کند، دینى کاملا جدلى است. اما هدف مسیحیت، تأکید بر قداست همیشه رو به تزاید، پاکى و ارتباط با خداست همه امور متناهى را در هر نقطه و هر زمان باید به نامتناهى ربط داد.
بنابراین مسیحیت، دین را با توان عالى ترى عرضه مى کند، ولو اینکه به عنوان دینى جهانى، نباید هیچ دین دیگر و هیچ دین جدیدى را طرد و نفى کند. مسیحیت ریشه در یهودیت ندارد، بلکه به طرزى اصیل و وصف ناپذیر، ریشه در یک فرستاده و سفیر دارد که مفهوم اساسى فساد و نجات همگانى از طریق وساطت برتر، ابتدا در ذهن او جوانه زد. شلایرماخر چه چیزى را در عیسى مسیح تحسین مى کرد؟ صرفا ناب بودن آموزه هاى اخلاقى و برجستگى شخصیت وى، که آمیزه اى از قدرت و ملاطفت بود، مورد تمجید او نبود; اینها ویژگى هاى بشرى است. «الوهیت حقیقى» در مسیح، عبارت است از «پاکى پرشکوه اندیشه بزرگى که وى در صدد ابراز آن بود و در جانش بدان نایل آمد. این اندیشه آن بود که هر آنچه متناهى است نیازمند وساطت برترى است تا با خدا سازگار باشد.»

مقصود از این «وساطت برتر» چیست؟
هر آنچه متناهى است، براى نجات خود نیازمند وساطت چیز برترى است و این «نمى تواند کاملا متناهى باشد، بلکه باید به هر دو بعد تعلق داشته باشد، یعنى به همان طریق و به همان معنا که از سرشت بشرى برخوردار است، از ذات الوهى نیز بهره مند باشد.» از این رو، وى فقط واسطه نیست، بلکه واسطه اى بى همتاست که درباره وى به درستى مى توان گفت: «هیچ کس پدر را نمى شناسد مگر پسر، و آن کس که او اراده کند، خود را بدو آشکار سازد»; «این آگاهى از یکتایى دین او، از اصالت بینش او، و از قدرت آن براى ابراز مقصود خود و احیاى تدین، در عین حال آگاهى از مقام او به عنوان واسطه و آگاهى از الوهیت او بود.» مسلم است که چنین تنسیقى از اهمیت عیسى مسیح، حتى در آن زمان، تأثیرى بیش از برانگیختن مخالفت راست کیشان داشت.
 

 


منابع :

  1. هانس کونگ- متفکران بزرگ مسیحی- گروه مترجمان- قم- مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- 1386

  2. محمد ایلخانی- تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس- تهران- سمت- 1382

  3. سایت مرکز گفتگوی ادیان- مقاله شخصیت و اندیشه های شلایرماخر

  4. تونی لین- تاریخ تفکر مسیحى- ترجمه روبرت آسریان- نشر و پژوهش فرزان روز- 1380 ش

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/116163