الهیات مسیحی در قرون وسطی (الهیات اکویناس)

مقدمه
در این بحث فرایند ایدئولوژیک شدن دین در غرب را، در رابطه با جریان هاى دینى و فلسفى غرب دنبال مى شود تا نقش و تأثیر آنها را، که در قالب الهیات مسیحى عرضه شده است مورد تأکید قرار گیرد. تبعا در بین جریان هاى تأثیرگذار بر روند تحولات الهیات مسیحى نمى توان از نقش فلسفه اسکولاسیک (اصحاب فلسفه مدرسى)، چشم پوشیده در این میان، ما دو شخصیت شاخص و نافذ در الهیات مسیحى را با دو رویکرد متفاوت و متعارض مورد تتبع و بررسى قرار مى دهیم. براى این امر لازم است ما به جریان هاى فلسفى و فکرى خارج از نظام مسیحیت را که داراى نظام فلسفى خاص بودند و بر اندیشه هاى دینى مسیحیت مؤثر واقع شده اند بپردازیم. ما در این مجال دو جریان و مشرب اصلى و عمده فکرى را در حیطه الهیات سنتى قرون وسطى با تأثیرپذیرى از دستگاه فلسفى یونان مورد بحث قرار مى دهیم.

دو جریان فکرى و دینى در تاریخ الهیات مسیحى
در تاریخ الهیات مسیحى این دو جریان فکرى و دینى را دو فیلسوف مدرسى (اسکولاستیک) با دو نوع گرایش متفاوت از منظر معرفت شناختى رهبرى مى کردند. یکى از آن متفکران الهیات مسیحى، قدیس اگوستین (430 م) بود. و دیگرى توماس اکویناس (1224 ـ 1274) مى باشد. که هر دو از فیلسوفان دینى در غرب مسیحى بودند و در عین حال از دو فیلسوف مشهور یونانى افلاطون و ارسطو تأثیر پذیرفته اند. که به کل جریان هاى فکرى الهیات مسیحى تأثیرگذار بوده اند. در این میان «اگوستین» به عنوان بزرگ ترین آموزگار و نویسنده کلیساى مسیحى در غرب و نیز چهره شاخص و درخشان جریان فکرى دینى از حیث رویکرد ایمان گرایانه اش و همچنین به عنوان برجسته ترین فیلسوف دینى که بر بخش اعظم الهیات قرون وسطى تأثیرگذار بوده است، قابل توجه است.

الهیات اگوستین
از این روى، جریان اولى از این دو مکتب فلسفه دینى در الهیات مسیحى را فیلسوف دینى یعنى اگوستیس که یک رهیافت معرفت شناختى خاصى دارا بود رهبرى مى کرد. اگوستین با تأثیرپذیرى و الهام گیرى از فلسفه افلاطون توانست فصل جدیدى از اندیشه دینى مسیحى را در فراروى افراد دیندار جامعه بگشاید. وایت هد مى نویسد: «درهم آمیختن نظامات صدر مسیحیت با اصول فلسفى افلاطونى که خود سعادتى بوده است، آرمان اجتماعى زیبایى در اختیار نژادهاى غربى نهاده است که هوشمندانه به بیان درآمده و با ظهورات ناگهانى و متفاوت نیروى هیجانى اتحاد نزدیک داشته است». «مذهب مسیحیت اصل افلاطونى روح بشر را در خود به تحلیل برد و فلسفه و مذهب در تعالیم خود نسبت به یکدیگر موافق بودند». در واقع فلسفه افلاطون حیات جدیدى را به مسیحیت اولیه به ارمغان آورد. با اخذ آن توانست شکاکیتى که در آن دوره گرفتار شده بود رهایى پیدا کند. «افکار افلاطون، حیات مسیح و دوره تشکلى اول الهیات مسیحى بود. براى تکمیل داستان دیانت مسیحى لازم بود». فلسفه افلاطونى نگرش جدیدى به اندیشه هاى اگوستین بخشید که توانست الهیات و خداشناسى را از نکته نظر معرفت شناسى خاص و از نوع اشراقى آن ارائه کند.

تفاوت فلسفه افلاطونى با تفکر مسیحى اگوستین
اگر چه در این رابطه مى توان تفاوت فاحش بین نگاه افلاطون و گرایش اگوستینى ملاحظه کرد. در رابطه با تفاوت فلسفه افلاطونى با تفکر مسیحى اگوستین «ارتگای گاست» مى نویسد: «آوگوستین معتقد بود که فلسفه و تفکر افلاطونى بهترین درآمد به ایمان مسیحى است .البته ما به ازاءهایى در هر دو وجود دارد. اما فلسفه افلاطونى به هیچ وجه مسیحیت نیست. انسان نمى تواند به خدا، این واقعیت مطلق در مسیحیت، برسد در حالى که در فلسفه افلاطونى شخص به یارى قوه تعقل این موهبت خاص انسان طبیعى، که فرد صاحب آن، قادر است به اراده خود به کارش گیرد، مى تواند به جهان دیگر یعنى عالم مثالى افلاطونى برشد. از این گذشته، براى مسیحى مؤمن جان سوخته اى نظیر آوگوستین، آن آفریقایى قدیس، شناخت و معرفتى جز این وجود نداشت چیزى به نام عقل آدمى وجود ندارد. آنچه را بنا به عادت عقل آدمى مى نامیم، همان اشراق و ضمیر روشنى است که خدا به ما داده است». ارنست کاسیرو (Cassirer Ernst) نیز با اعتقاد بر اینکه تفکر اگوستینى را بایستى نخستین شاهد و نمونه کلاسیک اندیشه التقاطى دانست که در آن مفاهیم افلاطونى و سنت دینى با ترکیب جدید براى حل معضلات کلامى سنت مسیحى به کار گرفته مى شود. با این وجود کاسیرو بر این باور است که میان افلاطون و آگوستین اختلاف فاحش و رفع نشدنى وجود دارد. «سخنان اگوستین را باید با در نظر گرفتن معناى تجربه دینى او خواند و تفسیر کرد. همین موضوع است که اگر به همه مفاهیمى که او به کار مى برد، معناى کاملا جدیدى نبخشد، لااقل رنگ تازه اى مى دهد. میان آنچه متفکران نظرى قرون وسطى سیر روح انسان به سوى خدا مى نامیدند و آنچه افلاطون صعود روح به جهان معقول توصیف مى کرد فرق بارزى وجود دارد». در این راستا وایت هد نیز در تفاوت آن دو در کتاب سرگذشت اندیشه مى نویسد: «روایت مذهبى بسیار تخصصى تر از روایت فلسفى بود». «نظر او (اگوستین) نسبت به اصولى که بیان مى کرد با نظر افلاطون نسبت به اصول خود تفاوت بسیار داشت». زیرا اگوستین مایه هاى دینى را نیز به کمک فلسفه افلاطونى طلبید توانست یک بینش محکمى در هستى شناسى و خداشناسى عرفانى ارائه کند. «اوگوستین قدیس عقاید خود را تغییر داد. وى نه فقط شدت تأثیرانگیز احساس را که تغییر دین را در بر دارد جاودانه باقى گذارد بلکه حکم خود را به بیان دقیق اصول جدید خویشتن گماشت و افلاطونى باقى ماند».

الهیات اکویناس
یکى دیگر از جریان هاى دینى برجسته در الهیات مسیحى، جریانى است که از فلسفه یونان تأثیر عمیق پذیرفته با اخذ نوع خاصى از فلسفه یونانى عملا رو در روى موضع ایمان گرایانه آگوستین قرار گرفت چهره برجسته و شاخص این جریان یعنى توماس اکویناس مى باشد که رهبرى این جریان را با تأثیر پذیرى از فلسفه ارسطوى به عهده داشت و توانست افق هاى جدید در فلسفه دین بگشاید و به واسطه مفاهیم فلسفى ارسطوئى مفاهیم دینى و مباحث کلامى مسیحیت را به صورت استدلالى و منطقى مورد بحث قرار داد. از این روى شخصیت توماس آکویناس به عنوان ممتازترین عقل نوازیى سده هاى میانه که بر دیگر جریان هاى دینى جدید و مدرن تأثیر گذاشته بسیار درخور توجه و اهمیت مى باشد. لوکاس در رابطه با توماس مى نویسد: «بزرگى او در این است که شاید اندیشه ارسطو را کامل تر از همه فیلسوفان عصر خود یا دوره هاى بعد جذب و تحلیل کرده است. بعدها فلسفه ارسطویى را با آراى مسیحى هماهنگ ساخت. با آمیختن علم و فلسفه ارسطویى یا اندیشه دینى مسیحى، بنیاد عقلى مطمئنى براى فرهنگ سده هاى میانه و نوین فراهم آورد».

تأثیر اندیشه هاى کلامى توماس
تأثیر اندیشه هاى کلامى توماس در پى ریزى مبانى فلسفه مدرسى از عصر خود تا دوره دکارت (1670 م) نفوذ داشت و با نظام کلامى که توماس با تمسک به فلسفه ارسطوئى در کتاب «کلیات الاهیات» ارائه کرده کلام مسیحى، صخره اى تبدیل شد که همه بررسى هاى فلسفى دین مسیحى بر بنیاد آن استوار گردید. «ارتگاى گاست» در رابطه توماس بر این باور است که توماس به عنوان یک اومانیسم برجسته و بزرگ توانست حقوق و قلمرو جدیدى را بر عقل در دین مسیحى اعلام کند که در آن پاره اى از جنبه هاى الهى را در زمین مستقر سازد. «توماس اکویناس در سال 1225 ـ 1226 به دنیا آمد و دانز اسکاتوس در سال 1270 متولد شد. انسان اروپایى در توماس گرایى نوعى هماهنگى میان ایمان و عقل و خدا و طبیعت پیدا کرد. جهان خدایى جهانى برین که انسان در برابر آن هیچ وسیله و اسبابى از آن خود ندارد. و این جهان که انسان در برابر آن به استعداد و اسباب کار آمدى موسوم به عقل مجهز است. از آنجا که ایمان عنصرى غیر عقلانى است، انسان در برابر خداوند موجودى گمشده است، اما در عوض مالک جهان است».

مبانى معرفت شناختى و ایدئولوژیک شدن دین از منظر آگوستین و اکویناس
اگر بخواهیم نوع تأثیرات هر یک از این دو فیلسوف دین مسیحى در الهیات مسیحى و تبعا در فرایند ایدئولوژیک شدن داشته اند مورد توجه قرار دهیم لازم است ابتدا رهیافت متفاوت معرفت شناسى (Epistemology)، آن دو را در شناخت و معرفت به خدا بررسى کنیم. در این رابطه پل تیلیش (poul Tiltich)، به عنوان یکى از برجسته ترین متکلمان مسیحى که یک از بنیان گذاران الهیات معاصر پروتستان محسوب مى گردد با توجه به دو رویکرد و جریان بزرگ فکرى فلسفى دین مسیحیت اگوستین و توماس اکونیاس مى نویسد، از دو راه مى توان خدا را شناخت یکى طریق شهودى که از راه دل و حضور بى واسطه او مى توان او را شناخت. مى توان آن را علم حضورى به خدا دانست. پل تیلیش از آن تعبیر به چیریگى بر بیگانه گشتگى تعبیر مى کند. دیگرى شناخت با واسطه است یعنى شناخت حصولى و معرفت حصولى به خدا که وى از آن به طریق دیدار با بیگانه تعبیر مى کند. «از دو طریق مى توان به خدا رسید، چیریگى بر بیگانه گشتگى و طریق دیدار با بیگانه از طریق نخست چون آدمى خداوند را باز مى یابد خویشتن را هم کشف مى کند چیزى را کشف مى کند که با او یکسان است. در طریق دوم چون آدمى با خدا دیدار مى کند با بیگانه ملاقات کرده است». هر یک از دو طریق روش شناخت خاصى را معیار قرار مى دهند که منجر به دو نوع رهیافت دین شناختى مى گردد. پل تیلیش در این رابطه مى نویسد: «دو طریق فوق، دو گونه فلسفه دین است و گونه هستى شناختى (ontotogical) و گونه کیهان شناختى (cosmological) راه چیریگى بر بیگانه گشتگى را شیوه هستى شناسى در فلسفه دین و راه دیدار با بیگانه، شیوه کیهان شناختى را نمادینه مى کند».

1 ـ رهیافت هستى شناختى و ایمان گرایى اگوستین
جریان اولى، یعنى رهیافت دین شناختى جدید که ارائه برهان هستى شناختى بر خدا مى باشد را اگوستین رهبرى مى کند که این روش هستى شناختى براى معرفت به خدا که به وضوح تأثیرپذیرى وى از اشراق افلاطونى را نمایان مى کند، و ابزار معرفت را از درون سراغ مى گیرد. لذا با یک معرفت درونى و عرفانى به خدا راه پیدا مى کند. که در آن شى و متعلق شى به حد وحدت مى رسد و در پرتو عنایت خدا و حضور اوست که انسان نسبت خدا به معرفت پیدا مى کند. «خدا در این مرتبه اینهمانى سوژه و ابژه است اگر عرفان را بتوان به منزله تجربه اینهمانى سوژه و ابژه در ارتباط با خود وجود تعریف کرد در آن صورت مى توان سنت اگوستین را به حق سنت عرفانى نامید». در واقع این رهیافت جدید اگوستین در ارائه برهان هستى شناختى بر خدا ناشى از تأثیر وى در «مثل افلاطونی» مى باشد. از حیث معرفت شناسى افلاطون نگرش خود را در معرفت به ادراک و یافت درونى معطوف کرده است. و اما نسبت به ادراک و معرفت از طریق حواس بیرونى را، کافى براى کسب معرفت نمى داند لذا نگاهش به ادراک و یافت بیرونى، یک نگاه بسته مى باشد. این نوع معرفت شناسى افلاطونى که بر ادراک درونى به عنوان معیار شناخت انگشت مى گذارد در عصر آگوستین منجر به تأسیس یک فلسفه دینى درون گرا و آخرت گرا مى گردد. «وایت هد» در همین راستا، در رابطه با معیار شناخت معرفت از دیدگاه افلاطون مى نویسد: «در برخى از مکالمات افلاطون توجه او مصروف تمایز بین دنیاى جاودان مثل که در آن کاملا بروى ادراک گشوده است. با دنیاى متغیر که بوسیله حواس درک مى شود و با هیچ گونه وضوحى نمى تواند در اشکال جاودان شرکت جوید. در دنیاى محسوس تا آن بر وى ادراک بسته است. تاریخ آن دنیا را به حد امور سر راست تقلیل یافته است و نمى تواند کاملا با استدلال عقلى تفسیر کند». و این جریان فکرى دینى که (رهیافت اگوستینى) قرن ها بر اندیشه دینى مسیحیت حاکم بود. و طبیعى است که اگر فلسفه دینى از حیث رهیافت معرفت شناسى شهودگرا و عرفانى باشد چه نوع واکنشى در مقابل جنبش هاى علمى و فکرى و در مقابل شیوه هاى علم گرایى و تجربه گرایى و عقل گرایى (که از حیث معرفت شناسى بر معیار خاصى تکیه کرده اند)، از خود نشان خواهد داد. بدیهى است که این تلقى هستى شناختى از خدا و طبعا با رهیافت فلسفه دین اگوستینى نمى تواند در سازگارى و آشتى دادن دین و فرهنگ دنیوى سهم مهمى را اداء کرد. این حاکمیت فلسفه دین اگوستینى به گونه اى بود که تا قرن 13، توسط بعضى نحله ها مورد توجه و اهتمام بود یکى از آن نحله ها، نحله فرانسیسى فلسفه اسکولاستیک در قرن 13 مى باشد که با نمایندگان خاصى که داشتند راه و شیوه فکرى و فلسفى اگوستین در الهیات مسیحى را به صورت هیئتى از اصول الهیات گسترش دادند. على رغم اینکه اندیشه ارسطویى توسط اکویناس نفوذ کرده بود با این حال توانسته بودند، این رهیافت فلسفى را نگه دارند.

رهیافت کیهان شناختى و عقل گرایى توماس اکویناس
اما این وضعیت نتوانست پایدار بماند، نفوذ فلسفه ارسطویى در اندیشه توماس اکونیاس و وارد کردن این فلسفه ارسطوئى در دین شناختى یک افق جدیدى در الهیات مسیحى گشوده شد که یک فلسفه دینى کیهان شناختى (comologcal) توسط توماس اکونیاس بنیاد نهاده شد. این جریان دوم در الهیات مسیحى به رهبرى توماس اکونیاس نقطه عزیمت معرفت شناسى (اپیستمولوژى) جدیدى با متد عقلى و تجربى را باعث شد. در آن نسبت به ادراک درونى یعنى شناخت عرفانى و شهودى اعراض شد و در مقابل به یک معیار معرفتى سطحى یعنى تجربى روى آورد. در این رابطه پل تیلیش مى نویسد: «رهیافت هستى شناسانه اى که بدست اگوستین و مکتب او ساخته و پرداخته شد به معضلاتى انجامید که در صورت بندى «آنسلم» از برهان وجودى و نیز در کاربرد کلامى آن توسط متألهان برجسته فرانسیسى عیان شد از اینجاست که نقد توماس اکونیاس آغاز مى شود. اما این نقد در آراء توماس، و بنیادى تر از آن، در عقاید وانز اسکونوس و ویلیام آکامى از حد اشاره به معضلات و سوء استفاده بسیار فراتر مى رود. به گمان اکثریت غربیان این نقد شالوده رهیافت هستى شناسانه و به همراه آن، قطعیت بى واسطه دینى را سست کرد و نوع دوم فلسفه دین را جایگزین نوع نخست نموده است». پل تیلیش با نگاه انتقادى به این نگرش فلسفى دین معتقد است این فلسفه کیهان شناختى نیز نمى تواند از شیوه هستى شناختى بریده باشد مى توان گفت بنیاد فلسفه کیهان شناختى به شیوه هستى شناختى مبتنى است در غیر این صورت یک تفکیک و گسست بین فلسفه و دین لازم مى آید. (ادامه دارد...).


منابع :

  1. محمدرضا خاکى قراملکى- ایستارهای انفعالی در فضای مدرن- باشگاه اندیشه- تاریخ انتشار- ویراست اول- زمستان 1386

  2. محمدرضا خاکى قراملکى- هفته نامه پگاه حوزه- شماره های 145-144-143- مقاله ایستارهای انفعالی در فضای مدرن

  3. هنرى لوکاس- تاریخ تمدن

  4. وایت هد- سرگذشت اندیشه ها- ترجمه پرویز داریوش

  5. پل تیلیش- الهیات فرهنگ

  6. اریک فروم- گریز از آزادى- عزت الله فولادمند

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/116762