غزوه حنین (مسلمانان)

پس از فتح مکه و شکست قطعی کفر و شرک ظاهرا نمی بایست جنگی پیش می آمد؛ ولی چون خبر شکست مکه در طائف و حوالی آن بر قبائل هوازن و ثقیف رسید، مردم خود را جمع کرده و تصمیم بر جنگ گرفتند. این جنگ در سال هشتم هجری، 15 روز پس از فتح مکه رخ داد.

شرح ماجرا در کتب تاریخی چنین آمده است:
وقتی رسول خدا (ص) مکه را گشود، برخى از اشراف قبیله هوازن نزد دیگر اشراف آن قبیله رفتند و مردم قبیله ثقیف نیز گرد هم جمع شده و گفتند، به خدا سوگند محمد با قومى بر نخورده است که بتوانند به خوبى جنگ کنند و علت پیروزی او ضعیف بودن دشمنانش است نه قدرت وی، اکنون شما هماهنگ شوید و پیش از آنکه او به سوى شما بیاید، شما به سوى او بروید. قبیله هوازن آماده شد و مالک بن عوف که جوانى سى ساله و سرور آنان بود فرماندهى را بر عهده گرفت. او مردى بود که جامه هاى بلند مى پوشید و با تکبر و غرور حرکت مى کرد و بخشنده و مورد ستایش بود و موفق شد که تمام افراد قبیله هوازن را گرد آورد. قبیله ثقیف در آن هنگام دو سالار داشت، یکى قار بن اسود بن مسعود که سالار هم پیمانان (خاندان احلاف) ایشان بود، و بر آنها فرماندهى داشت، و دیگرى ذوالخمار سبیع بن حارث که نام او را احمر بن حارث هم گفته اند، و او از خاندان بنى مالک بود و ثقیف فرماندهى او را پذیرفته بودند، و همگى با هوازن هماهنگ شده و تصمیم به حرکت به سوى مسلمانان گرفتند. قبیله ثقیف در این کار شتاب داشت و گفتند: «براى ما این مهم است که پیش از آنکه محمد به سوى ما حرکت کند ما قصد او کنیم، هر چند که اگر او به سوى ما بیاید در اینجا قلعه و حصارى استوار خواهد دید، و ما که خوراک فراوان هم داریم با او چنان خواهیم جنگید که یا او را مى کشیم یا فراری اش مى دهیم، ولى این کار را نمى کنیم و همراه شما، قبیله هوازن مى آییم و همگى متحد خواهیم بود»، و همراه آنها بیرون رفتند.
غیلان بن سلمه ثقفى یکی از افراد مشهور ثقیف به پسران خود که ده نفر بودند گفت: من کارى را مى خواهم انجام دهم که از پى آن کارهاست، و هر یک از شما باید سوار بر اسب خود در آن شرکت کند. ده پسر او با ده اسب خود در آن شرکت کردند و همین که در منطقه اوطاس شکست خوردند و گریختند وارد دژ طائف شدند و در آن را بستند. کنانة بن عبدیالیل به ثقیفیان گفت: اى گروه ثقیف، شما از حصارهاى خود بیرون مى آیید و به جنگ مردى مى روید که نمى دانید جنگ به نفع یا زیان شما تمام مى شود، دستور دهید حصارهایتان را تعمیر کنند و آنچه خراب است مرمت نمایند! شما از کجا مى دانید، شاید به آنها محتاج شدید. آنها دستور دادند حصارها را اصلاح کنند و مردى را براى مرمت آن گماردند و خود حرکت کردند. گروه نسبتا اندکى از بنى هلال که به صد نفر هم نمى رسیدند نیز در این جنگ شرکت کردند، اما خاندانهاى کعب و کلاب با آنکه منطقه سکونت بنى کلاب به آنها نزدیک تر بود در این جنگ حاضر نشدند. در پاسخ به این پرسش که چرا بنى کلاب با اینکه به منطقه جنگ نزدیک بودند در آن شرکت نکردند؟ گفته اند، ابن ابی البراء نزد آنان رفت و ایشان را از حضور در جنگ منع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر محمد را از خاور و باختر فرو گیرند او بر همه پیروز خواهد شد. و آنها از او اطاعت کردند و در جنگ شرکت نجستند.

همراهی بنی جشم با هوازن:
درید بن الصمه نیز همراه بنى جشم به یارى هوازن آمد. او در آن هنگام یک صد و شصت سال داشت و پیرمردى فرتوت بود، و از او فقط براى فرخندگى و شناسایى به فنون جنگ استفاده مى شد، ظاهرا در آن هنگام کور هم شده بود و اکثریت مردم ثقیف و هوازن از مالک بن عوف نصرى اطاعت مى کردند. همین که مالک تصمیم گرفت مردم را به جنگ رسول خدا (ص) ببرد دستور داد تا همگى همراه با زنان و فرزندان و اموال خود حاضر شوند. سر انجام در منطقه اوطاس جمع شدند و همانجا اردو زدند و از هر سو نیروهاى امدادى براى ایشان مى رسید. درید بن الصمه در آن روز داخل هودجى روى شترى بود که آن را مى کشیدند. چون از شتر فرود آمد دست خود را بر زمین کشید و گفت: در کدام صحرا هستید؟ گفتند، در اوطاس هستیم. گفت: بسیار صحراى خوبى است، نه سنگستان است و نه پر خاک، اسب ها بخوبى مى توانند خیز بردارند. آنگاه پرسید: چرا صداى شتران و بانگ خران و بع بع گوسفندان و آواى گاوان را همراه گریه بچه هاى خردسال مى شنوم؟ گفتند، مالک ابن عوف زنان و فرزندان و اموال مردم را نیز به همراه آورده است. درید گفت: آیا از بنى کلاب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: آیا از بنى کعب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: از بنى هلال بن عامر کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: اگر در این کار خیرى بود شما از آنها پیشى نمى گرفتید، و اگر این کار مایه عزت و شرف بود آنها از حضور در آن خوددارى نمى کردند، اکنون سخن مرا بشنوید و اطاعت کنید: «اى گروه هوازن برگردید و همان کارى را بکنید که ایشان کرده اند!» اما آنها نپذیرفتند. درید گفت: چه کسى از نام آوران خودتان همراهتان آمده اند؟ گفتند، عمرو بن عامر و عوف بن عامر. گفت: اینها دو کودک خردسالند که نه زیانى مى رسانند و نه سودى مى بخشند. سپس گفت: مالک کجاست؟ گفتند، این مالک است. درید او را فراخواند و گفت: اى مالک تو مى خواهى با مردى بزرگوار بجنگى، تو سالار قوم خود شده اى و امروز روزى است که براى روزهاى بعد بسیار مؤثر است، اى مالک، چرا من صداى شتر و خر و گاو و گوسفند را همراه گریه کودکان مى شنوم؟ مالک گفت: مردم را همراه اموال و زنان و فرزندانشان آورده ام.
درید پرسید: چرا؟ مالک گفت: زن و فرزند و اموال هر مرد را پشت سرش قرار مى دهم که از آنها دفاع کند. گوید: درید دست بر هم زد و گفت: این بزچران را چه به جنگ؟ مگر کسى که بگریزد چیزى مانع گریزش مى شود؟ اگر جنگ به نفع شما باشد جز مردان و شمشیر و نیزه شان چیز دیگرى مفید نیست، و اگر به زیان شما باشد در مورد مال و خاندان خود رسوا مى شوید. درید باز پرسید: قبیله هاى کعب و کلاب چه کردند؟ گفتند، حتى یک نفر هم از ایشان نیامده است. گفت:... اگر امروز روز بزرگى و شرف بود کعب و کلاب از آن غایب نمى بودند. سپس درید به مالک گفت: تو کار مهمی نکرده اى که جماعت هوازن را به صحنه نبرد آورده اى، هر کار کرده اى کرده باش، ولى در این مورد با من مخالفت مکن، اینها را به سرزمینهاى دوردست و مناطق مرتفع ببر تا عزت و حرمتشان محفوظ بماند، و سپس مردان و سوارکاران را بر پشت اسب ها به صحنه نبرد بیاور، اگر پیروز شدى کسانى که پشت جبهه قرار دارند به تو خواهند پیوست، و اگر شکست بخورى، شکست فقط متوجه خود تو خواهد بود و خاندان و اموالت محفوظ خواهد ماند. مالک از این گفتار خشمگین شد و گفت: به خدا قسم این کار را نمى کنم، و کارى را که ترتیب داده ام تغییر نمى دهم، تو پیر شده اى و علم تو هم کهنه شده است و پس از تو اشخاصى روى کار آمده اند که از تو به جنگ داناترند.
درید گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند این کار براى شما صحیح نیست، این مرد شما را در مورد زنهایتان رسوا مى سازد و دشمن را بر شما چیره مى کند، وانگهى خودش به دژهاى ثقیف پناه مى برد و شما را رها مى کند، شما برگردید و او را رها کنید. در این هنگام مالک شمشیر خود را بیرون کشید و آن را سر بالا گرفت و گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند یا باید از من اطاعت کنید یا شکم خود را چنان بر شمشیر تکیه خواهم داد که سر آن از پشتم بیرون آید». مالک دوست نداشت براى درید در آن جنگ رأى و سهمى باشد. گروهى از هوازن با یک دیگر مذاکره کردند و گفتند، اگر از فرمان مالک سرپیچى کنیم چون جوان است ممکن است خود را بکشد و ما با «درید» باقى بمانیم که پیرى فرتوت و یکصد و شصت ساله است و در آن صورت جنگى نخواهد بود. این بود که همگى تسلیم نظر مالک شدند. وقتی «درید» دید آنها با او مخالفت کردند گفت: امروز حضور و عدم حضورم یکسان است. اى کاش کودکى خردسال بودم، که چهار دست و پا راه مى رفتم. درید معروف به سوارکارى و شجاعت بود و پیش از آنکه به بیست سالگى برسد سالار قوم بنى جشم و از همه والاتر بود، ولى در این هنگام کثرت سن، او را به نابودى کشانده بود.

خروج مسلمین برای جنگ:
ورود سپاهیان هوازن با ساز و برگ و تجهیزات نظامی در منطقه اوطاس به رسول خدا (ص) گزارش شد، این گزارش کامل نبود، لذا رسول خدا (ص) برای شناسایی دقیق تر و کامل تر گروهی را از مکه به طرف دشمن فرستاد. حضرت عبدالله بن ابی حدرد اسلمی را که از افسران اطلاعاتی و کارآگاه بود مأمور ساخت تا اطلاعات دقیق تر و کامل تری از سپاه هوازن به دست آورده و به او گزارش نماید. عبدالله بن ابی حدرد به داخل دشمن راه یافت و پس از چند روز بازگشته و خبرهای سری نظامی و حرکت نظامی نیروهای دشمن را به رسول خدا گزارش نمود. پیامبر (ص) پس از دستیابی به اطلاعات دشمن، سپاه را جمع کرده و به تجهیز نظامی سپاه خود پرداخت، برخی از رزمندگان اسلام از نظر تسلیحاتی و وسائل نظامی کمبود داشتند از طرفی حضرت لازم می دانست که آنان را مجهز و مسلح نماید.
به پیامبر (ص) گزارش رسید که صفوان به امیه اسلحه و تجهیزات دفاعی فراوانی دارد. پیامبر (ص) صد زره با وسائل آن به عاریه از او خواست. صفوان گفت: اینها را به زور می خواهی یا به میل و رغبت؟ پیامبر (ص) فرمود: به صورت عاریه ضمانت شده، و به او فرمود: خودت آنها را ببر. و صفوان آنها را بر شتر خویش بار کرد و به اوطاس برد و آنجا تحویل پیامبر (ص) داد. بدین ترتیب پیامبر (ص) همراه دوازده هزار نفر از مکه بیرون آمدند، که ده هزار نفر آنها از اهالى مدینه و دو هزار نفر مکی بودند و عتاب بن اسید، که جوانی نوزده، بیست ساله، اما مؤمن و متقی بود را در میان آن جماعت شیوخ و اشراف مکه به سالاری و پیشوایی و اقامه ی نماز در آن شهر گماشت. و معاذ بن جبل را برای تعلیم قرآن و سنت و علوم انتخاب فرمود.

غرور برخی سپاهیان:

در کتب تاریخی نقل شده است که به محض خارج شدن سپاه اسلام، ابوبکر گفت: اگر به بنى شیبان که طایفه ای پر جمعیت اند برخورد کنیم نیز مهم نخواهد بود، چون تعدادمان بسیار است و دیگر کسى به واسطه کمى ما بر ما پیروز نخواهد شد. خداوند متعال در این مورد برای تذکر این آیه را نازل فرمود: «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیرة و یوم حنین إذ أعجبتکم کثرتکم»؛ «همانا خداوند شما را نصرت داد در جاى هاى بسیار و روز حنین چون خوش آمد شما را افزونى شما». (اعراف/ 25)
شیخ مفید در این مورد، در کتاب ارشاد چنین آورده اند: چون مسلمانان انبوهی لشکر و تجهیزات خود را دیدند، اغلبشان، به ناروا و متکی بر کثرت و قدرت صوری خویش گمان بردند هرگز شکست نخواهند خورد و ابوبکر نیز آن روز از کثرت نفرات اهل اسلام به اعجاب افتاد و گفت: هرگز امروز به جهت کثرت سپاهیان شکست نمی خوریم و اما عاقبت امر به خلاف نظر آنان از کار درآمد. و مسلمانان به هزیمت و شکست آنی و سریع گرفتار گشتند و تمامی شان به استثناء نه 9 تن از بنی هاشم و یک تن از غیر ایشان به نام ایمن، پسر «ام ایمن» که در همین جنگ شهید شد، همه گریختند.
برخی جهال نوشته اند از جمله کسانی که بر تعداد سپاهیان مغرور شد العیاذ بالله خود رسول الله (ص) بود!! این سخن آنقدر بی پایه است که ارزش بررسی هم ندارد اما چون اقایان نگویند از سر بی پاسخی از کنار این موضوع گذشته ایم عرض می کنیم به دلایل زیر امکان ندارد قائل قول مذکور رسول الله (ص) بوده باشد:
1- یکی از آیاتی که پیامبر بر مردم خواند این بود: و ما النصر الا من عند الله. یعنی پیروزی نیست مگر از جانب خداوند.
حال چطور ممکن است کسی که از جانب خداوند مامور گفتن این مطلب می شود خود به کثرت سپاه مغرور شود؟
2- پیامبر اکرم (ص) آنچه در آینده پیش می آید را می دانست و می دانست که در این نبرد با یاری خداوند و در غالب سپاه ملائکه یا... پیروز خواهد شد پس ممکن نیست کثرت سپاه او را مغرور کرده باشد.
3- در ابتدای همین جنگ حضرت (ص) به سپاهیان خود تاکید کردند که تنها در صورتی پیروز می شوند که صبر و صداقت داشته باشند، پس معلوم می شود پیامبر (ص) کثرت سربازان را علت پیروزی نمی دانستند.


منابع :

  1. سیدجعفر مرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 24

  2. واقدی- ترجمه مغازی واقدی

  3. جلال الدين فارسی- پیامبری و جهاد

  4. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/119255