ساخت منبر برای پیامبر(ص)

پیامبر (ص) به هنگام سخن گفتن در مسجد، که اغلب پس از خواندن نماز صورت می گرفت، چون اشخاصی که عقب تر بودند چهره مبارک ایشان را ببینند و سخنش را خوب تر بشنوند، بر تنه خشکیده ای از درخت نخلی که پس از بنای مسجد، گوشه ای در همان مسجد و بر کنار محراب افتاده بود می نشست. سال ها، حدود هفت سال، بر تنه این درخت نشسته و سخن می گفت. برخی مورخان نیز نوشته اند: بر تنه نخل تکیه می داد و سخن می گفت. در سال هفتم زنی از انصار از حضرت (ص) خواست تا اجازه دهد که منبری سه پله برایش بسازند. او به پیامبر (ص) گفت: پدر و مادرم به فدایت باد. پسر نوجوان نجاری دارم که می تواند منبری برایت بسازد. رخصت فرما تا چنین کند. پیامبر (ص) اجازه داد و منبر حاضر شد. برای اولین بار پیامبر (ص) در یک روز جمعه بر بالای آن منبر قرار گرفته و شروع به سخن گفتن کرد. ناگاه در میان سخن، صدای ناله ای عاشقانه و سرود مویه و گلایه ای محبانه، از مسجد شنیده شد. کسی در میان جمع به صدای بلند می نالید و گویی از غم و داغ و درد فراق کسی نوحه می کرد و می گریست. حاضرین، اطراف مجلس را نگریستند اما کسی را که ناله کند ندیدند. نوحه گر هیچ کس از مردان و زنان حاضر در مسجد نبود. دقت کردند صدای صریح، و بانگ عاشقانه فصیح از تنه نخل و ستونی که سالیان دراز پیامبر (ص) بر آن تکیه کرده بود برمی آمد: آری آن جسم جامد، چونان کودکی که بنالد، ناله می کرد.
پیامبر (ص) چون چنین دید، رو به مردم کرد و گفت: الا ای مردم «ان هذا بکی لما فقد من الذکر» همانا این تنه نخل، در فراق سخن یار و جدایی از ذکر پروردگار می گرید.
آری سالیان سال، بر آن نخل تکیه کرده بود و در حال تکیه بر آن چوب چه سخنان نغز و بلندی که نگفته بود. اینک این چوب با ناله های خود فریاد می زد که:

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم *** با شما نامحرمان ما ناخوشیم
این چوب و جماد که عمری به او (ص) خو گرفته بود، جدایی از او را در دل نمی تافت، و به این آسانی ها رضا به فراق نمی داد. و نوشته اند: «انه حن الجذع حتی تصدع و انشق، فنزل رسول الله (ص) یمسحه بیده حتی سکن، ثم رجع الی المنبر... آن تنه نخل آن قدر ناله کرد و زار زد تا شکافت و دو نیمه شد. پیامبر چون چنین شنید بی اختیار از منبر به زیر آمد. به محبت بر آن دست کشید و به دلداری نوازش و مسحش فرمود تا ساکن شد آن گاه به منبر خویش بازگشت. تعجب در این است که چوبی خشک از فراق او آنطور می نالید و عده ای در کنارش انسان بودند اما آزارش می دادند!! بگذریم.
سئوال: مگر اشیاء نیز جان دارند و سخن می گویند؟ جواب: از نظر علم روز تنها انسان ها و حیوانات و گیاهان جاندار به حساب می آیند اما از منظر قرآن کریم و حکمت الهی تمامی جهان هستی زنده و بینا، گویا و شنواست. «تسبح له السموات السبع و من فیهن و ان من شیی الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم انه کان حلیما غفورا.» آسمان های هفتگانه و هر آنچه در آنهاست تسبیح او را می گویند و هیچ چیزی وجود ندارد مگر اینکه به سپاس او تسبیح می گوید و لکن شما آدمیان تسبیح موجودات را نمی فهمید و در نمی یابید. همانا خداوند بردبار و آمرزنده است.

شواهد دیگر بر سخن گفتن اشیاء:
1- البته سخن گفتن این تنه نخل اولین سخن گفتن اشیاء در محضر رسول خدا (ص) نبود بلکه از همان روز اول همان روزی که از حراء بازمی گشت، حالش چنان بود که وقتی از دامنه کوه حراء به پایین نزول اجلال می فرمود، بر هر نهال و شجر، سنگ و بوته و کوی و گذری، که می گذشت همگی به صدای فصیح به رسالت او شهادت می دادند و تسبیح حق می سرودند.
2- همچنین قاضی عیاض آورده است: پسر عمر بن خطاب روایت کرده که روزی پیامبر (ص) بر منبر این آیه را می خواند: «و ماقدرو الله حق قدره» حق خداوند و قدر عظمتش را آن گونه که حقش بود نشناختند.» سپس فرمود پادشاه عظیم جبار خود را این گونه تمجید و ثنا فرمود که: «منم جبار، منم جبار، منم بزرگتر و فراتر، والاتر و بالاتر» به محض آن که پیامبر صلی الله علیه و آله چنین گفت ناگاه منبری که بر روی آن نشسته بود شروع به لرزیدن کرد و چنان که از تکانه های نوعی زلزله ی درونی به پیچ و تاب درآمد که گفتیم هم اکنون منبر با پیامبر (ص) بر زمین نگون سار خواهد شد. آری نیروی قلب و جان و تسخیر روح و روان او چنان بود که گاه کلمات امر و خلقش در باطن اشیاء می گرفت و آنان را به فریاد و فغان، حرکت و جریان می آورد.
3- ابن عباس گفته است: در روز فتح مکه، بر هیچ بتی از بت های سیصد و شصت گانه، سنگین و ثقیل که پایگاه بسیاری شان به سرب و ساروج و سنگ در دل زمین مستحکم بود نگذشت مگر آن که فقط با تماس بس سبک چوبدستی اش بعضی را به یک اشاره انگشت از جا برکنده و به اشاره ی خود نگون سار بر خاک افکند.
4- نوشته اند: چند تن از اوباش و قلدران و سفله گان مشرکان بر بالای کوه های حجون و ابطح کنار گله شان نشسته بودند و غذا می خوردند. اینان در تمام مدت با پیامبر (ص) مبارزه و دمی سخنان آسمانی و رحمانی وی در دل بدتر از سنگ ایشان جا نگرفته بود.
آن روز همچنان که مشغول بلعیدن غذا بودند گرگی آمد و از کنار گله بر آنها خیره شد. گویی در شک بود آیا به گله بزند و یا صبر کند تا از پس سفره آنان، از ته مانده آن همه گوشت و استخوان های ایشان چیزی به او برسد. برخاستند. با چوبدستی به گرگ حمله کردند. حیوان گریخت و اما دقایقی بعد، بازآمد. دو سه بار حمله کردند. گریخت و چون گرسنه بود بازآمد همچنان که می خوردند خیره در او نگریستند و گفتند: عجب گرگ بی صفت خونخوار، جانور سمج پست و زبان نافهم لئیمی است. یکی شان سنگی به سوی او پرتاب کرد و گفت:
- های. اگر دستم به تو می رسید می کشتمت. بی حیا...
ناگاه دیدند گرگ آرام و آرام نزدیک و نزدیک تر آمد و در حالی که سرش را پایین افکنده بود نه دور و نه چندان نزدیک، در فاصله ای از ایشان بر زمین نشست و به صدای فصیح آن سان که تمامی شان می شنیدند گفت: من بی صفت و خونخوار، پست و زبان نافهم و لئیمم یا شما؟ ای وای بر شما! سیزده سال است که پیامبری با همه نشانه های صدق و عشق و همه خصلت های هدایت و محبت در میان شما ظهور کرده و زمین و آسمان به راستگویی و راست کرداری اش گواهی می دهند و با این همه شما دست از کفر و لئامت، پستی و سماجت تان در فهمیدن و تصدیقش نمی کشید. حال پاسخ دهید. من لئیم و زشت و نابکارترم یا شما.؟ این را گفت: و برخاست و دور شد. مشرکان غرق در شگفتی و وحشت، بر جای خود میخکوب و منکوب بودند و تا دقائقی نمی توانستند سخن بگویند.

قصه ناله های تنه نخل در روایات اهل تسنن:
قصه شوق این تنه نخل که ستون حنانه نام داشت در نوشته ها ی اهل تسنن نیز بیان شده و بعضا تفاسیر عارفانه ای در این باره نگاشته اند: (به نقل از فتح مبارک ص 84) از آن جمله است نوشته قاضی عیاض در کتاب «شفا» جزء اول ص 304 به بعد که چنین آورده: و فی روایة سهل و کثر بکاء الناس لما رأو به: در روایت سهل چنین آمده که چون مردم حالت ستون و ناله های او را شنیدند بسیار بر شوق او گریستند. و نیز چنین آورده: در حدیث بریده آمده که پیامبر (ص) به آن فرمود: آیا تو را به مکانی که در آن بودی بازگردانم تا برگ و بار و ریشه برآری و میوه دهی و یا آن که اگر خواهی (بمیری و دفنت کنم) و به روز رستاخیز در بهشت بکارمت تا دوستان خدا از میوه هایت بخورند؟ پاسخ گفت: دوست دارم در بهشت جاودانه و بی زوال باشم تا دوستان خدا از میوه هایم بخورند. پیامبر فرمود: آری چنین باد. حسن بصری (از دیگر بزرگان اهل سنت)، چون این حدیث را روایت می کرد می گفت: ای مردم! چوب خرمایی چنین شوق و ادراکی به محبت پیامبر (ص) دارد و از هجرانش فریاد می زند. آیا ما آدمیان، از یک چوب به این گونه شوق و ادراک شایسته تر و بایسته تر نیستیم؟


منابع :

  1. ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 1

  2. ابن کثیر- البدایة و النهایة- جزء 6

  3. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/119290