قیام زید پسر امام سجاد (ع)

زید بن علی بن الحسین (ع) از ستم حاکمان اموی و مأموران آنان بر مسلمانان رنج می برد و از وضعی که مردم درآن به سرمی برد آزرده بود. می خواست دست این خاندان و گماردگان آنان را از سر مردم کوتاه کند. ابوالفرج به اسناد خود از عبدالله پسر مسلم بابکی روایت کند: با زیدبن علی روانه مکه شدم، چون شب به نیمه رسید و ثریا راست ایستاد، و زید مرا گفت: بابکی! ثریا را می بینی؟ آیا دست کسی بدان می رسد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا دوست داشتم دستم بدان برسد و به زمین یا هر جای دیگر بیفتم و پاره پاره شوم و خدا میان امت محمد ساز واری پدید آورد. از این گفتگو می توان دریافت، در آن روزگار وضع اجتماعی چگونه بوده و زید تا چه اندازه از نابسامانی اوضاع و ستمی که بر مسلمانان می رفته، رنج می برده است. و نشان می دهد او درقیام خود خشنودی خدا و آسودگی مسلمانان را می خواسته است. امام صادق (ع) درباره او فرموده است: او از علمای آل محمد (ص) بود. برای خدا غضب کرد و با دشمنان خدا جنگید تا کشته شد. زید پیوسته انتظار فرصت می برد تا همراهانی بیابد و با یاری آنان مردم را از ستم حاکمان اموی برهاند. سرانجام این فرصت را یافت. مردم بدو وعده یاری دادند، اما وعده دهندگان عراقیان بودند. مردمی که نظیر همین فرصت را برای امیرمومنان علی(ع) و امام مجتبی و سید الشهدا فر اهم آوردند و مانند همین وعده ها را به آنان دادند، اما چون خطر را پیش رو دیدند، خود در خانه ها خزیدند و آنان را به دشمن واگذاردند. تاریخ نویسان سبب قیام زید و چگونگی قیام او را گونه گون نوشته اند. ابن اثیر در یکی از روایت های خود نویسد: زید و داود بن علی بن عبدالله بن عباس و محمد بن عمر بن ابیطالب نزد خالد بن عبدالله قشری حاکم عراق رفتند. خالد آنان را جایزت داد و آنان به مدینه بازگشتند. چون یوسف پسر عمر به جای خالد حکومت یافت، به هشام نوشت: خالد زمینی را از زید به ده هزار دینار خریده، سپس زمین را بدو داده. هشام به حاکم مدینه نوشت زید و آنان را که با او همراه بوده اند نزد وی بفرستد. چون آن گروه نزد هشام رسیدند، ماجرا را از آنان پرسید. آنان گرفتن جایزه را اقرار کردند و جز آن را انکار نمودند و بر آن سوگند خوردند. هشام سخن آنان را پذیرفت و گفت: باید به عراق بروید و با خالد رو به روشوید. آنا با ناخشنودی پذیرفتند و به عراق رفتند و با خالد روبه روگشتند. در بازگشت از کوفه به قادسیه رسیدند، مردم کوفه به زید نامه نوشتند و او نزد آنان بازگشت و در روایتی دیگر نویسد: خالد مدعی شد مالی را نزد زید و داود و تنی چند از قریش به ودیعت نهاده است و چون آنان برای رو به رو شدن با خالد به عراق امدند، یوسف زید را گفت: خالد مدعی است مالی را نزد توبه و دیعت نهاده، زید گفت: چگونه کسی که پدران مرا دشنام می دهد مال را من می سپارد؟
یوسف خالد را نزد خود خواند و او در حالی که عبایی پوشیده بود بر وی درآمد. یوسف پرسید: زید گرفتن ودیعت را منکر است چه می گویی؟
می خواهی برگناهی که درباره من کرده ای گناه دیگر بیفزایی؟ چگونه من که او و پدرانش را برمنبر دشنام می دهم ودیعت نزد او می نهم؟
- پس چرا چنان گفتی؟
- مرا سخت شکنجه می کردند. گفتم شاید فرجی پیش آید.
مصعب زبیری که نوشته او مقدم بر طبری و دیگران است. چنین نویسد: زید نزد هشام رفت و او وی را نزد یوسف بن عمر به کوفه فرستاد. یوسف او را سوگند داد و او سوگند خورد مالی نزد او نیست. یوسف او را رهاساخت. زید از کوفه به قادسیه رفت. در آنجا شیعه گرد او را گرفتند و از او خواستند برگردد و خروج کند.
و یعقوبی نوشته است: زید نزد هشام رفت. هشام پرسید: خالد بن عبدالله می گوید ششصد هزار درهم نزد تو ودیعت نهاده است. زید پاسخ داد: خالد چیزی نزد من ندارد.
- پس باید نزد یوسف بن عمر بروی تا شما را روبه رو کند.
- مرا پیش بنده ثقیف می فرستی تا سخریه ام کند؟
- باید نزد او بروی.
سپس گفت: به من گفته اند تو کنیز زاده خود را سزاوار خلافت می دانی!
به خدا اسحاق فرزند آزاده زن و اسماعیل کنیز زاده بود. خدا فرزندان اسماعیل را به خود مخصوص گردانید تا آنجا که رسول خدا از آنان بود. هشام از خدا بترس!
چون تویی چون مرا به تقوا امر می دهی؟ آری همه باید یکدیگر را به تقوا سفارش کنند.
هشام او را با فرستادگان خویش به عراق روانه کرد. چون زید از نزد او بیرون آمد گفت: به خدا هیچ کس زندگانی را دوست نداشت جزا که خوا رشد و این نشانه ای بود که زید قیام خواهد کرد. هشام به یوسف بن عمر حاکم عراق نوشت: چون زیدبن علی نزد تو آید او را با خالد روبه روکن. مبادا بیش از یک ساعت نزد تو بماند. چه او را مردی شیرین زبان، سخت بیان وسخن آرا دیدم و مردم عراق زود به سوی چنین کسان روی می آورند. طبری این داستان را با اندک اختلاف آورده است و چنین اختلاف ها طبیعی است، چه از زمان آن حادثه تا عصر طبری و یعقوبی حدود دویست سال گذشته است و هریک از روایان یا حادثه را به گونه ای دیگر شنیده و یا جزئیات را فراموش کرده و از خود چیزی بدان افزوده است.
به نقل یعقوبی: زید نزد عامل عراق آمد واو وی را با خالد روبه روکرد و دروغ خالد آشکار شد. یوسف زید راگفت: امیرالمومنین مرا فرموده است ساعتی بیش تو را در کوفه نگذارم. زید گفت: مرا سه روز فرصت بده تا استراحت کنم.
-ممکن نیست.
-همین امروز.
-یک ساعت دیگر هم نه.
مأموران یوسف، زید را از کوفه بیرون بردند و چون به عذیب ( محلی نزدیک قادسیه) رسیدند بازگشتند. پس از رفتن آنان زید به کوفه بازگشت و شیعیان گرد او را گرفتند. یوسف آگاه شد و سر وقت زید آمد و میان او و همراهان زید جنگ در گرفت و زید کشته شد. اما یعقوبی یا خواسته است داستان را مختصر کند، یا از روایت کننده ای به اختصار شنیده است. ابن اثیر نویسد زید از نزد هشام به کوفه آمد و پنهان به سر می برد و از خانه ای به خانه ای می شد. شیعه نزد او می آمدند و با وی بیعت می کردند.
بیعت او چنین بود: شما را به کتاب خدا می خوانم و سنت پیغمبر او و جهان با ستمکاران و یاری مستضعفان وکمک به محرومان و قسمت کردن بیت المال میان مستحقان آن، به طور مساوی، و رد مظالم و یاری اهل بیت. آیا بدین شرط بیعت می کنید؟ اگر می گفتند آری، دست خود را بدانها می داد و می گفت: عهد خدا و میثاق او و ذمه رسول خدا بر عهده توست که به بیعت با من وفا کنی و با دشمنان من بجنگی و در آشکارا و نهان خیر خواهی را از من دریغ نداری. چون می گفت: آری، دست خود را به دست او می کشید و می گفت: خدایا گواه باش! و بدین ترتیب پانزده هزار تن و گفته اند چهل هزار تن با او بیعت کردند.
ابن اثیر در روایتی دیگر نویسد: زید به همراهی داود بن علی برای رویارویی با خالد به کوفه آمد، سپس در کوفه ماند. شیعیان کوفه نزد او می رفتند و از او می خواستند خروج کند. و می گفتند ما امیدواریم، تو از جانب خدا یاری شده (منصور) هستی.
این روزگاری است که بنی امیه در آن تباه می شوند. یوسف چون رفتن مردم را نزد او دید بر او سخت گرفت تا کوفه را ترک گوید و او بهانه می آورد تا آنکه ناچار شد از کوفه بیرون رود. چون به قادسیه یا ثعلبیه رسید، مردم کوفه در پی او رفتند و گفتند: ما چهل هزار تن هستیم که با تو یک سخنیم. در اینجا از شادمیان کسی نیست. زید گفت: می ترسم مرا تنها بگذارید، چنان که با پدر و جدم کردید. آنان سوگند خوردند که چنین نیست. داود که همراه او آمده بود گفت: پسر عمو! اینان تو را فریب می دهند. مگر جدت علی و حسن را که از تو عزیز تر بودند تنها نگذاشتند؟ مگر حسین را نکشتند؟ با اینها مرو!
اطرافیان زید گفتند: او می خواهد تو را از این کار باز دارد چرا که خاندان خود را برای حکومت سزاوارتر می پندارد.
زید به داود گفت: علی با معاویه می ستیزد که مردی زیرک بود. حسین را یزید هنگامی گشت که دولت یار آنان بود.
داود گفت: می ترسم اگر با آنان به کوفه باز گردی کسی نزدشان دشمن تر از تو نباشد.
داود به مدینه بازگشت و زید به کوفه. در آنجا مردمی که سلمه نام داشت نزد او آمد و پرسید: چند تن با تو بیعت کرده اند؟
-چهل هزار تن؟
-با جد تو چند تن بیعت کردند؟
-هشتاد هزار تن!
-چند تن با او ماندند؟
-سیصد تن!
- تو بهتری یا جدت؟
-جدم!
-مردم این زمان بهترند یا آن زمان؟
-آن زمان!
-با این همه از این مردم انتظار وفای بیعت داری؟
-چه کنم؟ با من بیعت کرده اند و بیعت آنان را در گردن دارم.
عبدالله بن حسن بن حسن نیزنامه ای به همین معنی و با مضمونی دیگر برای او نوشت.
زید در کوفه ماند و یاران خود را آماده کرد و چون می ترسید او را دستگیر کنند، پیش از موعدی که نهاده بود آماده قیام شد. از آن سو یوسف که درحیره به سر می برد مردم خود را آماده ساخت. مردم کوفه چون از آمادگی یوسف آگاه شدند و دانستند کار سخت گردیده و جنگ در پیش است، در یاری زید سست شدند و حیلتی به کار بردند تا از گرد وی پراکنده گردند. جمعی از سران آنان نزدش آمدند و از او پرسیدند درباره ابوبکر وعمر چه می گویی؟ زید بر آنان رحمت فرستاد گفت آنچه می توانم درباه آنان بگویم این است که مابه حکومت سزاوارتر بودیم. آنان حق ما را از ما گرفتند. اما آنان در کار خود عدالت کردند. گفتند: اگر آنان به شما ستم نکرده اند اینان هم به تو ستم نکرده اند. پس چرا می خواهی با آنان بجنگی؟
اینان مانند آنان نیستند به ما و شما و خودشان ستم می کنند. ما شما را به کتاب خدا وسنت پیغمبر او (ص) می خوانیم. سنت را باید زنده کرد و بدعت را میراند. اگر سخن ما را پذیرفتند نیکبخت خواهند بود و اگر نپذیرفتند من بر شما وکالتی ندارم. آنان بیعت وی را شکستند و از گرد او پراکنده شدند. بلاذری نویسد: چون کسانی که با زید بیعت کرده بوند، دانستند یوسف بن عمر از کارزید آگاه است و پی او می گردد، تنی چند از آنان نزد او رفتند وگفتند: خدایت رحمت کند درباره ابوبکر. عمر چه می گویی؟ زید گفت: پس از رسول خدا ما از همه آفریدگان سزاوارتر به حکومت بودیم. آنان خودرا بر ما تقدم داشتند. برما ومردم حکومت کردند. به کتاب خدا و سنت رسول رفتار نمودند چون این سخن را از او شنیدند، بیعت اورا به هم زدند و گفتند امام محمد بن علی بود و پس از او جعفر بن محمد است و او از زید سزاوارتر است.
به روایت ابن اثیر شبی که زید آماده خروج شد، تنها دویست و هجده تن به یاری او آمدند. زید پرسید: سبحان الله مردم کجایند؟ گفتند: آنان را در مسجد بزرگ محاصره کرده اند. زید گفت: به خدا کسی که با ما بیعت کرده نمی تواند چنین عذری بیاورد. در این وقت سپاهیانی که مأمور جنگ با او بودند رسیدند. زید چون مردم را اندک دید به نصر پسر خزاعه که با او بود گفت: می ترسم کاری را که با حسین کردند با من کرده باشند. نصر گفت: اما من تا مرگ همراه تو هستم. زید و تنی چند که با او بودند دلیرانه جنگیدند تا آنکه تیری به پیشانیش رسید. او را به خانه ای بردند و طبیبی خواستند. چون طبیب تیراز پیشانی او کشید، زید جان سپرد. زبیری شهادت او را روز دوم صفر سال 120 هجری و درسن چهل و دو سالگی نوشته است. کسانی که با او مانده بودند درماندند که با کشته او چه کنند تا سپاهیان یوسف بدو دست نیابند و سر او را جدا نسازند و برنیزه نکنند. گفتند او را در آب می افکنیم. بعضی گفتند سر او را به خاک می سپاریم و تنش را میان کشتگان می اندازیم. سرانجام او را به خاک سپردند و آب برگور او روان ساختند. اما یکی از حاضران به یوسف خبرداد. به دستور یوسف نعش او را از خاک برون آوردند سر او را جدا کردند و برای هشام فرستادند و تن او را در کناسه کوفه بردار زدند و از آن دو شعر که حکیم بن عیاش سروده اشارت بدین حادثه است.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- زندگانی امام صادق- صفحه- 25 تا 33

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/210981