رابطه عقل و وجدان و محیط اجتماعی از نظر قرآن

فکر انسان انعکاس محیط نیست
اگر جامعه شخصیت دارد و فرد عضوی است در جامعه و لازمه عضویت این است که مقداری از استقلال -اگر نگوییم تمام استقلال- از میان برود، چقدر از استقلال از میان می رود؟ آیا واقعا پیکر است و عضو و واقعا فرد هیچ استقلالی از خود ندارد، همین طور که یک انگشت در بدن هیچ استقلالی از خودش ندارد و صد در صد محکوم جریان کلی بدن است؟ آیا قرآن این اصل را می پذیرد که فرد صد در صد محکوم جریان کلی جامعه است و عضوی است که هیچ گونه استقلالی از خود ندارد (قهرا می شود جبر اجتماعی در همه شئون و جبر تاریخ در همه شئون)؟ یا نه، بشر در جامعه حالت نیمه استقلال و نیمه آزاد را دارد، یعنی در عین اینکه عضو و محکوم جامعه است، می تواند حاکم بر جامعه خودش باشد، هم جامعه فرد را تغییر می دهد و بر او تأثیر می گذارد و هم این عضو چون صد در صد استقلالش از بین نرفته است یک خصوصیت و حالتی دارد که می تواند کل خودش را تغییر بدهد و عوض کند.
مسلما اسلام به منطق دوم قائل است. می بینید اسلام برای عقل به عنوان یک امری که در همه حال مناط تکلیف انسان است و برای وجدان انسانی استقلال قائل است، در هیچ شرطی از شرایط اجتماعی، وضع جامعه را به عنوان یک عذر نمی پذیرد، یعنی این حرفی که امروز شایع است که تا می گوییم: "آقا چرا چنین می کنی؟" می گوید: "ای آقا! محیط این جور اقتضا می کند، لازمه محیط است، کاری نمی شود کرد، محیط خراب است، محیط فاسد است!" از نظر اسلام پذیرفته نیست، معنای این حرف آن است که وقتی که محیط خراب است، من نمی توانم خراب نباشم، جبر محیط است، جبر تاریخ است و چاره ای نیست قرآن این "چاره ای نیست" را در هر شرایطی از شرایط محیطی که انسان قرار گرفته باشد، نمی پذیرد و لهذا تکیه فراوانی روی عقل و تعقل یعنی فکر مستقل بشر دارد، نه اینکه عقل بشر صد در صد ملعبه محیط و تاریخ و شرایط جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی است این مسلم با منطق قرآن جور در نمی آید.
از نظر اسلام به هیچ وجه نمی شود گفت که فکر انسان، وجدان انسان، اراده انسان و ایمان انسان صرفا یک پرتو و یک مجلی و یک آئینه ای است که منعکس کننده وضع محیط است! چنین چیزی ابدا نیست به همین دلیل اسلام روی اخلاق، تربیت، دعوت، تبلیغ، اختیار و آزادی انسان ها در اجتماع و امثال اینها تکیه فراوانی می کند و بلکه آن را اصل و اساس می داند، عزت ها و ذلت ها را تابع شرایط اختیاری انسان ها می داند: یک ملت عزیز شد، چرا؟ خواست عزیز بشود، یک ملت ذلیل شد، چرا؟ نخواست عزیز بشود یا خواست ذلیل بشود، این اصلا منطق قرآن است، این است که در آن آیات می فرماید: «و لو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض»؛ «اگر مردم آن قریه ها (آن مجامع) ایمان می آوردند و راه تقوا را پیش می گرفتند، برکتهای معنوی و مادی از اطراف بر آنها می ریخت.» (اعراف/96) معلوم می شود که در هر شرایطی که آنها قرار گرفته باشند، برای آنها این آزادی را قائل است که ایمان و تقوا پیدا کنند.
تاریخ صرفا جنگ طبقاتی نیست
اینکه قرآن برای وجدان و عقل و اراده انسان، اصالت و استقلال و آزادی در مقابل محیط قائل است، در عین اینکه برای محیط یک شخصیت قائل است، طبعا منطق قرآن را در مورد فرد و جامعه یک منطق خاصی قرار می دهد قبلا حرف علی الوردی نویسنده عرب اصرار زیادی دارد که بگوید توجیه قرآن از تاریخ، همان توجیه طبقاتی است، می گوید: «التاریخ فی القرآن صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی»؛ «اصلا تاریخ در قرآن یک جنگ و کشتی گیری بسیار تلخ است میان فرعون ها از یک طرف و موسی ها از طرف دیگر.»
شک نیست که قرآن به جنگ موسی ها از یک طرف و فرعون ها از طرف دیگر که جنگ طبقاتی است، عنایت خیلی زیادی دارد -که آیاتش را خواندیم- و این مطلب را خوب گفته اند و حرف درستی هم هست ولی قرآن تاریخ را صرفا این جور بسیط توجیه نمی کند که تاریخ همین است و همین، یعنی جامعه را تقسیم کند به دو طبقه و بعد هم جنگ دو طبقه علیه یکدیگر، اینجور نیست این با منطق قرآن که برای وجدان و عقل، استقلال قائل است و بنابراین هر کسی در هر طبقه ای باشد، محکوم آن طبقه و مجبور از ناحیه آن طبقه نیست، جور در نمی آید، اصلا با تکلیف، مسؤلیت، به اصطلاح امروز "تعهد" و اختیار جور در نمی آید، و لهذا قرآن در عین اینکه به آن جنبه تاریخ توجه زیادی دارد، به جلوات دیگر تاریخ هم اشاره می کند، مثلا می گوید در میان آل فرعون، در همان کانون فرعونیت، زنی (مخالف فرعون) پیدا می شود یعنی همان متنعم ترین و برخوردار ترین زنان جامعه مصری که اگر بنا بود وضع طبقاتی انسان حاکم بر وجدان انسان باشد، محال بود که او زن مؤمنی در بیاید و علیه فرعون طغیان کند می گوید: "زن فرعون، زن مؤمنی بود" و بعد زن فرعون در ردیف مقدسات زنان جهان از نظر قرآن از قبیل ساره و هاجر و مریم و حوا قرار گرفت، که الان می بینید در منطق مذهبی ما وقتی می خواهیم زنان مقدسه درجه اول را ذکر کنیم، می گوییم: "آسیه زن فرعون، مریم مادر عیسی"، در این ردیف ذکر می کنیم.
یا قرآن از مرد مؤمنی از همان آل فرعون یاد می کند: «و قال رجل مؤمن من آل فرعون یکتم ایمانه»؛ «و مرد مؤمنی از خاندان فرعون که ایمان خود را کتمان می کرد.» (مؤمنون/ 28) و یک سوره در قرآن به نام "مؤمن" است به دلیل اینکه حدود پانزده آیه آن راجع به همین مؤمن آل فرعون است. اگر قرآن می خواست تاریخ را فقط روی آن اساس توجیه کند که فرعون و طبقه فرعونی همیشه در آن طرف بودند، دیگر معنی نداشت که بیاید از مؤمن آل فرعون هم به این شکل و به این ترتیب (یاد کند) که آیات خیلی زیبا و شیرینی است وقتی منطق فرعون و منطق مؤمن آل فرعون را نقل می کند که این چه گفت و او چه گفت، و داستانی شنیدنی است.
از اینها بالاتر قرآن از داوود، سلیمان و یوسف یاد می کند که اینها در حالی که عالی ترین مقام دنیوی را داشتند، از نظر قرآن بهترین وجدان انسانی را هم واجد بودند از یک طرف برای سلیمان ملکی ذکر می کند که: «لا یبغی لاحد من بعدی»؛ «هیچ کس را پس از من سزاوار نباشد.» (ص/ 35) برای هیچ انسانی، چنین ملک و قدرتی میسر نشده که -از نظر قرآن- ملک جن و انس باشد و با قدرت خارق العاده ای حکومت کند، از آنهایی باشد که به قول معروف شیر مرغ و جان آدمیزاد برایش مهیا باشد، و از طرف دیگر همان سلیمان را ذکر می کند که دارای یکی از بهترین و عالی ترین وجدانهای انسانی بود. اگر قرآن می خواست بگوید هر کس در آن طبقه قرار گرفت، دیگر محال است (وجدانی انسانی داشته باشد) پس سلیمان چیست که قرآن نقل می کند؟!
قرآن از شخصی به نام یوسف یاد می کند، از آن دوره ای که این مرد جوان در بدترین شرایط زندگی قرار گرفته و یکی از سخت ترین مظلومیت ها را گذرانده که به دست برادرانش به چاه می افتد و مشرف به هلاکت می شود، بعد یک تصادفی -به حسب ظاهر- او را از چاه بیرون می آورد، بعد او را به شکل یک برده در بازارهای مصر می فروشند، دست به دست می شود و بعد در خانه عزیز مصر قرار می گیرد، بعد کم کم به اصطلاح محبوب می شود، بعد به زندان می افتد، بعد از زندانش به مقام عزیزی مصر می رسد، ولی وجدانی که قرآن برای این آدم ذکر کرده است، از همان روز اولی که پیش پدرش بود، روز دومی که اسیر برادرانش شد و به چاه افتاد و روزی که برده شد، و روزی که در خانه عزیز مصر بود و روزی که در زندان بود و روزی که دو مرتبه عزیز مصر شد، در همه این مراحل یک مسیر را طی کرده و یک وجدان بوده که تحت تأثیر این حالات و اوضاع مختلف مادی قرار نگرفته است شما ببینید از نظر قرآن منطق یوسف در همان اوج عزت و شوکتش چقدر متواضعانه و انسانی است!
بنابراین ما هرگز نمی توانیم حرف علی الوردی را اینچنین دربست قبول کنیم که توحیه تاریخ از نظر قرآن: "صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی" است و دیگر غیر از این نیست! آن "صراع مریر" در قرآن و در جامعه بشری هست، امروز هم می بینید هیچ یک از این توجیهاتی که قدیم می کردند، یکی می گفت: عامل جغرافیایی عامل تحولات است، دیگری می گفت عامل نبوغ شخصیت ها، یکی می گفت عامل اقتصاد، یکی می گفت عامل اخلاقی و وجدانی و دیگر این حرف ها را نمی پذیرند که یک عامل بسیط (در کار باشد)، همه این عوامل را مؤثر می دانند، حق هم همین است. این برای آن است که قرآن برای عقل و وجدان انسان در برابر جبر محیط و جبر تاریخ و جبر اقتصادی و جبر سیاسی -و هر چه می خواهید بگویید- حریت و آزادی و استقلالی قائل است و معتقد است که آن فطرت الهی، آن وجدان الهی در انسان در هر شرایطی می تواند زنده باشد و خدا هم به موجب همان انسان را پاداش و کیفر می دهد، (این مضمون) چه زیبا در اولین حدیث کافی آمده است.
کافی ابواب مختلفی دارد اولین بابش باب «عقل و جهل» است و در آن باب هم اولین حدیثش این است، که مطلب به صورت یک تمثیل بیان شده: «لما خلق الله العقل استنطقه، ثم قال له: اقبل، فاقبل، ثم قال له: ادبر، فادبر، ثم قال:... ما خلقت خلقا هو احب الی منک ایاک اعاقب و ایاک اثیب»؛ «خدا عقل را آفرید، به او گفت: "بیا" آمد، گفت: "پشت کن، برو از آن طرف" رفت. خداوند فرمود: من مخلوقی شریف تر و عالی تر و بهتر از تو نیافریدم، به موجب تو پاداش می دهم و به موجب تو کیفر می کنم. این به تعبیر امروزی ها یک نوع "اصالة الانسان" یا "اصالة الوجدان الانسانی" در قرآن است. بدون شک آن مکتب هایی که انسان را در مقابل شرایط جغرافیایی یا سیاسی یا اقتصادی، اجتماعی و غیره به صورت یک موجود مجبور کت بسته ای که مثل خسی که روی سیل قرار گرفته بدون اختیار خودش این طرف و آن طرف می رود (می دانند)، شخصیت انسان را محو کرده اند، ولی قرآن برای انسان شخصیتی ما فوق همه این شرایط قائل است پس قرآن به جبر آن چنانی قائل نیست، در عین اینکه آن عوامل را به رسمیت می شناسد.
یک دلیل دیگر این است: زندگی انسان در منطق قرآن از آدم شروع شده، از یک انسان، آن هم یک انسان معلم «و علم ادم الاسماء کلها»؛ «و تمام نام ها را به آدم آموخت.» (بقره/31) از یک انسان مکلف، از یک انسانی که صفی الله و برگزیده خداست که همان انسان عصیان می کند و همان انسان توبه می کند، یعنی یک موجودی که قبل از هر چیزی، قبل از اینکه جامعه ای به وجود بیاید، قبل از اینکه فرزندانی پیدا کند، قبل از اینکه اصلا این حرفها در کار بیاید، در درون خودش دچار یک نوع تضاد است، یعنی دو دعوت در درون انسان هست: یکی او را به شهوات و مطامع و این امور دعوت می کند، و دیگری به ترک شهوت پرستی و خود پرستی و به سوی خدا دعوت می کند، همین انسان عصیان می کند و همین انسان تائب می شود و توبه می کند. معلوم می شود که اصلا انسان قبل از اینکه وارد جامعه بشود و قبل از اینکه وضع طبقاتی پیدا کند و قبل از اینکه شرایط مختلف سیاسی، اقتصادی و غیره بر او حکومت کند، در درون خودش دو جنبه متضاد دارد و انسان آفریده شده است که از این دو امر متضاد، یکی را انتخاب کند، از یک طرف شیطان می آید و انسان را ترغیب و وسوسه می کند -که به تعبیر قرآن "تسویل" است، یعنی مرغوبات شهوانی انسان را زیبا جلوه می دهد- و از طرف دیگر از همان ساعت اول، نبوت و پیغمبری هست و انسان را به راه خیر و راه صلاح دعوت می کند، و به انسان گفته اند تو یک اراده آزاد و یک اختیار کاملی داری که از میان این دو ضد، یکی را انتخاب کنی.
در جواب اینها که می گویند: "التاریخ فی القرآن صراع مریر بین رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی" باید گفت ولی زندگی انسان از نظر قرآن "صراع مریر" (یعنی جنگ تلخی است) میان مشتهیات نفسانی و الهامات وجدانی و عقلی و هدایت های انبیاء که به کمک آنها آمده اند: «و نفس و ماسواها* فالهمها فجورها و تقویها»؛ «و سوگند به نفس آدمی و آن که او را سامان داد، پس (تشخیص) فجور و تقوا را به وی الهام کرد.» (شمس/ 7 و 8) وقتی که انسان ذاتا و در سرشت خودش این طور بود، این امر نمی تواند در تاریخ مؤثر نباشد، بگوییم این یک امر فردی است و امر فردی هم به تاریخ کار ندارد! چون تاریخ را همین انسان می سازد، همین انسان تاریخ ساز با این دو نیروی متضاد همیشه وارد تاریخ و جامعه می شود.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان جلد 2- صفحه 151-156

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/27722