ریشه های ظهور مکتب اگزیستانسیالیسم در اروپا

هر مکتب فلسفی، یا مشرب فکری به طور کلی در تمدنی که آن فلسفه و مشرب را به وجود آورده است ریشه های عمیق تاریخی دارد. برای درک علل واقعی پیدایش مکتب اگزیستانسیالیسم، یعنی این که بدانیم چه عواملی باعث شد که مکتب اگزیستانسیالیسم به نحو خاصی که می بینیم، به وجود آید، باید برگردیم به تاریخ فلسفه و دین در اروپا.

تفوق اراده بر عقل در مسیحیت
مسیحیت که در واقع سازنده تمدن غربی از قرن سوم و چهارم میلادی به بعد بوده است، انسان را به صورت یک اراده تصور کرده، یعنی انسان در مسیحیت اراده ای است که عقل بر او افزوده شده است و این اراده با گرایش به حضرت مسیح، یک نوع شکاف و زخمی را که طبق نظر مسیحیان در روح انسان وجود دارد و اثر گناه اولیه است، التیام می بخشد و فقط پس از گرایش اراده انسان به حضرت مسیح و تمتع از فیض و برکت او، عقل انسان می تواند شروع به فعالیت صحیح کند. به همین جهت تمام فلاسفه بزرگ مسیحی از آغاز تاریخ مسیحیت همواره گفته اند، اول انسان باید ایمان آورد و بعد تعقل کند. به قول قدیس آنسلم فیلسوف معروف قرن یازدهم: «اول ایمان بیاورید و بعد تعقل کنید.» این تصور از انسان، یعنی این مردم شناسی در مسیحیت، عمیق تر از آن بود که با انقلاب رنسانس و نهضت های ضد دینی فلسفی در اروپا به کلی از بین برود، و در واقع هنوز هم تصور بشر اروپایی از بشر و انسان بیشتر همین تصور مسیحی است از انسان، اما بدون تعالیم مسیحیت و بعد متعالیی که در آن وجود دارد. بنابراین نظر، انسان در بدو امر موجودی است صاحب اراده و در مرحله ثانی، دارای عقل و نیروی استدلال. پس راه نجات برای انسان طبق نظر مسیحیت از طریق اراده اوست. به همین جهت هم، غربی ها همیشه مکتب های حکمت و عرفان را که می خواهند از راه عقل به وصال حقیقت برسند، نوعی عرفان، یا تصوف طبیعی نامیده اند، در مقابل آنچه که خود نوعی عرفان ماوراء الطبیعه یا دینی می دانند.

رابطه ضعف فلسفه و عرفان مسیحی و ظهور رنسانس
با چنین زمینه ای بود که انقلاب رنسانس پیش آمد. این انقلاب لحظه ای رخ داد که در درون خود حکمت و عرفان مسیحی قرون وسطی نوعی ضعف دیده می شد. در قرن چهاردهم، وقتی که هنوز در بحبوحه تمدن مسیحی مغرب زمین هستیم، کلام مسیحی شروع به انکار قدرت عقل در درک کلیات کرد. بحث های معروف «آکم» و «نیکلادترکور» و «ارهم» و سایر متکلمین و الهیون مسیحی در قرن چهاردهم، حاکی از نوعی شکاف در داخل سازمان فلسفی و فکری مسیحیت است که به تدریج دست عقل را به کلی از علم الهی کوتاه می کند و در آن امتزاجی که قدیس اوگوستین و بعد از او توماس آکویناس جهت تلفیق و هماهنگی بین ایمان و عقل به وجود آورده بودند، خللی ایجاد می کند. دوره رنسانس مبتنی بر یک دوره شک فلسفی بود. در پایان قرن چهاردهم شک دینی وجود نداشت، ولی فلسفه دچار شک شده است. دوره ای بود که دانشمند معروف فرانسوی ژیلسن، به اسم دوره تئولوژیسم از آن یاد می کند، یعنی دوره ای که تئولوژی، یا الهیات مسیحی، اصالت فلسفه را از بین برده بود. این است که وقتی رنسانس انقلاب خود را علیه تمدن یکپارچه و متحدالشکل مسیحیت قرن چهاردهم آغاز کرد با نوعی خلأ و شک فلسفی همراه بود.

هبوط انسان به دنیا در دوره رنسانس
رنسانس سعی کرد بشر مسیحی را که نیم ملائکه و نیم حیوان بود، و پایی در آسمان و پایی در زمین داشت کاملا زمینی کند، یعنی تا کنون انسان، زمین را سرزمین اصلی خود نمی دانست و همیشه حالت غربت نسبت به این عالم داشت و وطن انسان همیشه جایی غیر از این زمین بود. بشر سعی کرد وطن انسان را همین عالم خاکی کند، یعنی احساس راحتی در ذهن انسان (به عنوان یک بشر صرفا طبیعی و نه بشری که سایه خداوند بود) به وجود آورد. این امر البته بسیار مؤثر بود در این که بشر آن روزی اروپایی را مجهز سازد تا بتواند کره زمین را فتح کند و به خود این حق را بدهد که حاکم بر تمام قاره ها و حتی بر تمدن های دیگر شود. خود این فتوحات نیز این دید را در اروپا تقویت کرد.
بین 1450 و 1600 که دوره رنسانس است، آشنایی با قاره ها و گیاه ها و حیوانات و مردم دیگر، وحدت عالم طبیعی مسیحی را شکست و این امر کمک کرد که بشر اروپایی به تدریج طبیعی حس کند. این احساس طبیعی بودن، خود نوعی مکتب اصالت استدلال یا راسیونالیسم به وجود آورد. این نکته خیلی قابل توجه است که در دوره رنسانس علوم طبیعی، ریاضی و فیزیک هنوز در قالب قرون وسطی بود و اتفاقا اشخاصی که دنبال این علوم می رفتند راسیونالیست نبودند. بر عکس آنچه مردم فکر می کنند، بیشتر دانشمندان دوره رنسانس جنبه عرفانی داشتند، یا کیمیاگر بودند، یا علاقه مند به علوم غریبه.

سیطره جنبه بشری عقل (Ratio) بر جنبه های الهی آن در انسان
ولی نتیجه امر به تدریج تصور یک نوع نیروی استدلالی را در انسان (Raison) به وجود آورد که گاهی در فارسی به معنای عقل ترجمه می شود، چون معنای عقل در فارسی، هم معادل «رزون» است و هم معادل «انتلکت»، هم نیروی استدلال بشری است و هم نیروی عقل الهی. این تصور به وجود آمد که بشر یک نیروی صرفا مستقل استدلالی در خود دارد و با این نیرو می تواند به همه چیز علم پیدا کند. لکن چون مردم شناسی مسیحی، از آغاز راه وصول به حقیقت را در اراده و ایمان می دانست نه عقل، ضعیف شدن ایمان و محدود شدن عقل به استدلال، طریق وصول به حقیقت محض را از بین برد، یا دست کم محدود کرد.
در قرن هفدهم یک نوع یقین نسبی جدید فلسفی به دنبال دو قرن شک فلسفی به دست دکارت به وجود آمد، ولی این یقین جدید فلسفی، دیگر مبتنی بر یک دید کلی از انسان نبود، بلکه انسان را محدود کرده بود به استدلال یا رزون همان طور که دکارت گفت حقیقت مبتنی بر تعقل شخص از نفس خود است، یعنی او «می اندیشم» را پایه «هستم» بعدی قرار داد. پس در واقع «وجود» به معنی یک واقعیت کلی را که ما هم لمعه ای و مرتبه ای از آن هستیم از بین برد و وجود فردی و بشری را از برای شناخت عالم عینی و واقعی خارجی معیار قرار داد. البته اگر چه او نتوانست به کلی تحولی در تمام شؤون فلسفه به وجود آورد، راهی را شروع کرد که خیلی تاسف آور بود و منجر به نوعی بن بست شد که تفکر امروز اروپایی با آن مواجه است.
دکارت استدلال را معیار دانستن قرار داد و این امر راسیونالیسم اروپایی را به معنای واقعیت وسیع، ماورای فرد و افکار فرد، و به خودی خود دیده می شود، در حالی که این دکارت است که می آید و راسیونالیسم واقعی را پایه گذاری می کند، یعنی رزون یا استدلال را پایه حقیقت و حتی درک واقعیت قرار می دهد. بعد از دکارت سیر فلسفه اروپایی تا قرن هجدهم بسط آگاهی این استدلال از خود و از حدود خود است. در واقع اگر چه لایب نیتز سعی کرد این مسیر را تا حدی تغییر دهد، فلسفه اروپایی مسیر خود را ادامه داد و بعد از اسپینوزا و ولف، که به فلاسفه تجربی قرن هجدهم انگلیس مانند لاک و هیوم می رسیم می بینیم که فلسفه اروپایی، حدودی را که دکارت برای انسان گذارده بود تفحص و تجسس کرد و مرزهای آن را پیدا کرد.

محدود شدن عقل بشری در دوران جدید و طغیان بعد الهی او
دلیل این که گفته می شود کانت فیلسوف بزرگی است، این است که هم او بود که این حدود را مشخص کرد و گفت: «نیروی استدلال از این برتر نمی رود.» وقتیکه راسیونالیسم و نیروی استدلال، حدود خود را به دست آورد در این شکی نبود که می بایستی به هر طریقی که ممکن بود مفری پیدا کند، زیرا تفکر انسانی هرگز نمی تواند در محدویتی محبوس شود. انسان موجودی است که همیشه به دنبال بی نهایت می گردد، چون یک جرقه الهی در او هست و چون خداوند بی نهایت است، انسان همیشه در جست و جوی بی نهایت است. این است که به هیچ چیز محدود راضی نیست، از غذا گرفته تا مقام انسان همواره در جست و جوی چیزی هست، ولی اگر آن چیز محدود باشد، از آن می گذرد.
فلسفه نیز وقتی به جایی رسید که در واقع برای استدلال انسان حدودی قائل شد (و فلسفه کانت و از طرف دیگر هیوم و فلاسفه انگلیس، محدودیت های استدلال را نشان داد) بدیهی بود که یک نوع عکس العمل ضد استدلال در فلسفه اروپایی به وجود آورد. علاوه بر این، فلسفه یک جنبه خشک پیدا کرده بود، خشک نه به معنی ادبی و فلسفی بلکه یک نوع دوری از واقعیت زندگی و صیرورت و احتیاجات جنبه غیر فکری و استدلالی انسان و از مسائلی که انسان نه به عنوان مفاهیم بلکه به عنوان احساس و یا تجربه مستقیمی با آن سر و کار دارد.
فلسفه قرن هجدهم با مفاهیم ذهنی سر و کار داشت و زیاده از حد انتزاعی شده بود و دیگر با عواطف، احساسات، تجربیات، ترس، واهمه، عشق (که این ها فقط احساسات نیست بلکه مراتب بالای فلسفی نیز دارد) سر و کار نداشت. به نظر من این دو عامل با هم توأم شد: یکی محدویتی که در درون خود فلسفه اروپایی در اثر محدود کردن عقل به معنای انتکت به دست دکارت به وجود آمد و دیگر دوری تدریجی فلسفه اروپایی از حیات، از احساس، از زندگی، از ترس، از واهمه و از آن تلافی با واقعیات حیات که همه این چیزها را به وجود می آورد.

عکس العمل های مختلف در برابر راسیونالیسم
این دو عامل باعث شد که در قرن نوزدهم یک عکس العمل شدید نسبت به فلسفه راسیونالیسم به وجود آید. این عکس العمل چندین شق داشت: مثلا یکی شق هگل بود که گرچه خودش را راسیونالیست مطلق می دانست، استدلال را از مرحله ثبات و تغییرناپذیری بر روی صیرورت و تاریخ و زمان منتقل کرد، یعنی حتی مطلق را نتیجه تاریخ کرد و به همین جهت اصلا امکان رسیدن به حقیقت را از راه یک منطق ثابت و تغییر ناپذیر از بین برد. نوع دیگر فلسفه مارکس است که اصولا نوعی مسیحیت معکوس و بدون خداست، یعنی فلسفه ای است که مبتنی بر عقل محض نیست بلکه مبتنی بر اصالت واقعه های تاریخی است و حلول حقیقت در زمان و تاریخ و نوعی احساس بشر دوستی که همان کرامت یا «شاریته» مسیحیت است، منتهی بدون ارزش های دینی. و دارای یک نوع معادشناسی است یعنی اعتقاد به یک آینده طلایی، لکن بدون بعد متعالی و ملکوتی و آسمانی آن، که مسیحیت تعلیم داده است. در واقع مارکسیسم یک نوع کاریکاتور مسیحیت است.
فقط در تمدنی امکان داشت چنین فلسفه ای به وجود آید که برای تاریخ ارزش مطلق قائل باشد. مثلا در تمدن اسلامی یا هندو یا بودایی قابل تصور نبود که بر اثر تحول در درون این تمدن ها فلسفه ای به وجود آید که تاریخ یا دیالکتیک تاریخی را اصل واقعیت و حقیقت قرار دهد. به هر حال این فلسفه نوع دیگری از عکس العمل ضد راسیونالیسم شدید قرن هجدهم بود.
اما نوع سومی که در واقع مورد بحث ماست، اگزیستانسیالیسم است. این مکتب در بدو امر توسط شخصی به وجود آمد که از لحاظ فلسفی آنچنان اهمیت ندارد، بلکه اهمیتش به عنوان یک مبلغ مذهبی است و او کیرکگارد است.

عکس العمل کیرکگارد، نیچه و داستایفسکی در برابر راسیونالیسم
عکس العملی که کیرکگارد فیلسوف، یا مبلغ مسیحی دانمارکی نشان داد در مقابل جنبه انتزاعی راسیونالیسم بود. در مقابل یک عمل شدید همیشه یک عکس العمل شدید نشان داده می شود و پاسخ افراط تفریط است. همان طور که در قرن هیجدهم راسیونالیسم، آن قدر مسائل را انتزاعی کرده بود که از حیات انسان و احتیاجات واقعی وجود انسانی به دور بود، همین طور کیرکگارد آمد و جنبه دیگر موضوع را تایید کرد و گفت ما اصلا به آنچه انتزاعی و ذهنی صرف است علاقه نداریم، بلکه سر و کار ما با مطالبی است که در همین لحظه با آن مواجه هستیم و جزئی از زندگی فعلی ماست. در واقع یکی از شاهراه های اگزیستانسیالیسم در نوشته های کیرکگارد شروع می شود و به همین جهت او را در فلسفه، مانند داستایفسکی در ادبیات، از خدایان قرن بیستم می دانند و می گویند این دو تن پیشگویان نهضتی هستند که در قرن بیستم به وجود آمد، همچنین فیلسوف آلمانی نیچه که او هم بیشتر یک شاعر بود تا فیلسوف ولی در واقع نوعی شهود و ادراک از آینده فلسفه در مغرب زمین داشت. هنگامی که نیچه گفت: «خداوند مرده است» که در واقع یک گفتار شاعرانه است و گفتار فلسفی نیست، اشاره ای بود به تهی بودن حیات فکری بشر اروپایی از معنی، معنی به منزله معنی مطلق، به معنی بعد متعالی. این ها همگی، چه داستایفسکی در ادبیات، چه نیچه در فلسفه آلمان و چه کیرکگارد به عنوان یک مبلغ مسیحی، تمام در مقابل فلسفه راسیونالیستی که در واقع با دکارت شروع شد و با هیوم و کانت به بن بست خود رسید، عکس العمل نشان می دادند. وقتی ما به قرن بیستم می رسیم می بینیم که دوره ای است که اولا در اثر دو جنگ خیلی بزرگ و ثانیا در اثر از بین رفتن بسیاری از آرمان ها و آرزوها و حتی بت های قرن نوزدهم، نوعی کشمکش و هرج و مرج بسیار عمیق در حیات معنوی و همچنین فکری مردم اروپا به وجود آمده است.
بن بست نظریه "ترقی" و پیشرفت در تمدن اروپایی تا قبل از جنگ بین المللی اول اروپایی به تمدن خود اطمینان زیاد داشت و ارزش های اروپای قرن نوزدهم مخصوصا کلمه "ترقی" برای اروپایی در واقع، عنوان یک بت و یک مذهب داشت. اروپایی به نام ترقی حاضر بود صدها هزار هندی یا چینی را بکشد، یا غارت کند، یا تمام موسسات و افکار تاریخی و فلسفی و مذهبی خود را تغییر دهد، چون اعتقاد خیلی عمیقی داشت که ترقی، هر چند مفهوم آن نامشخص باشد، وجود دارد ولی ترقی به سوی کجا؟ جواب این سؤال معلوم نبود، لکن اعتقاد راسخ باقی بود که ترقی هست.
این ها در قرن بیستم از بین رفت. وقتی دیدند جنگی شد که در کشورهایی که به نظر خودشان متمدن ترین ممالک دنیا بود چند میلیون تن از بین رفتند و برادرکشی دامنه یافت و تمام آنچه که بدیهی ترین ارزش های اخلاقی است پایمال شد، عده زیادی درباره تاریخ تمدن اروپایی و هدف آن شک اساسی کردند. آن ها که مارکسیست بودند برای اثبات وجود ترقی و هدفی مشخص برای آن، دلایل دیالکتیکی خود را ارائه می دادند، ولی عده زیادی می دیدند که مساله فقط اقتصادی نیست، بلکه نوعی دگرگونی در ارزش های فلسفی و مذهبی در اروپا پیدا شده است. این امر البته بین دو جنگ تقویت شد، در اروپای بین دو جنگ، بسیاری از متفکران از قبیل نویسندگان و ادبا بودند که به این جریان توجه داشتند.

ظهور جنبه های عامیانه اگزیستانسیالیسم بعد از جنگ دوم جهانی
پس از جنگ بین المللی دوم این امر بسیار تقویت شد. جنبه عامیانه و در واقع اجتماعی اگزیستانسیالیسم که بعد از جنگ پیدا شد، یعنی پیدایش اشخاصی که به معیارهای اجتماع و حتی نظم و نظافت و آنچه که شاخص ترین جوانب جامعه اروپایی بود بی توجه بودند، بیشتر مبتنی بر عکس العمل غیر فلسفی و بلکه اخلاقی و اجتماعی بود. نسل جوان وقتی دید در مورد بسیاری از ارزش هایی که پدران و مادران تعلیم داده اند، خود درست به عکس آن عمل می کند، نوعی احساس ریا و دورویی در جامعه مشاهده کرد که ما امروز نیز آن را در نهضت های هیپی ها و غیره در آمریکا و انگستان خیلی خوب می بینیم، و این در اثر نوعی بی اعتمادی نسل جوان به ارزش های پدران و مادران و جامعه آن ها شروع شد و به زیر پا گذاشتن همه این ارزش ها منجر گردید. به همین جهت اگر چه به زودی فقر جنگ بین الملل دوم جبران شد، این نوع نهضت ها باقی ماند، یعنی افرادی وجود داشتند و دارند که دیگر نمی توانند ارزش های اخلاقی مسیحیت و یا جامعه خودشان را از لحاظ عرفی قبول کنند.

اگزیستانسیالیسم فلسفی و انواع آن
اما از لحاظ فلسفی این جریان از این پیچیده تر است. آنچه که ما اگزیستانسیالیسم فلسفی می نامیم. در آلمان و در فرانسه دو رنگ مختلف به خود گرفت. در آلمان، در واقع اول هوسرل که مؤسس مذهب فنومنولوژی است و خیلی بیشتر از او شاگردانش هایدگر و یاسپرز سعی کردند جنبه فلسفی اگزیستانسیالیسم را به ثمر برسانند و در واقع حرف معروف هایدگر که می گوید: «فلسفه از افلاطون شروع شده و به من خاتمه می یابد» از لحاظی دور از حقیقت نیست. به این معنی که اگر مفهوم وجود را، چنان که از دوران قرون وسطی به بعد محدویت پیدا کرد و به تدریج محدود شد تا صرفا به صورت یک مفهوم ذهنی در آمد تصور کنیم، می بینیم که به جایی بیش از هایدگر نمی شود رفت و فلسفه به هایدگر ختم می شود. ولی روی هم رفته فلاسفه اگزیستانسیالیست آلمان گر چه متوجه معنای وجود چنان که در حکمت و عرفان شرقی هست نشده اند، سعی کرده اند در دامن محدویت هایی که تاریخ فلسفه اروپا در پیش پایشان گذاشته است، یک نوع بعد متعالی حفظ کنند و متعاقب این بعد، ارزش هایی برای انسان و برای جامعه انسانی قائل شوند. در فرانسه ما دو نوع اگزیستانسیالیسم داریم: اگزیستانسیالیسم دینی و اگزیستانسیالیسم ضد دینی، که نماینده اگزیستانسیالیسم دینی بیش از هر کس شاید گابریل مارسل نویسنده معروف فرانسوی باشد و نماینده اگزیستانسیالیسم ضد دینی سارتر و پیروان او هستند، ولی یکی از خصایص این ها این است که نویسندگان اگزیستانسیالیسم بیشتر ادیب هستند و نقاد اجتماع.
نوشته های ادبی آن ها دارای ارزش هنری و ادبی است، چه تئاترهایی که نوشته اند چه اشعاری که سروده اند و چه قصه ها و مقالات انتقادی و رمان هایی که نگاشته اند. این ها سعی کرده اند که به فلسفه جنبه ای ادبی و هنری بخشند یعنی جنبه ای که با حیات هر روزه و با زیبایی و احساسات و عواطف انسان سر و کار دارد. منتهی فرق اساسی بین آن ها این است که مارسل و اشخاصی مانند او می گویند که انسان تنهاست و روابط او با جهان و دیگران و خداوند قطع شده و «وجود» که ما می گوییم «وجود» انسان فردی است، ولی می افزایند که بین این انسان و آن وجود متعالی که خداوند باشد، خندق و شکافی هست که انسان باید از آن بجهد و قهرمانی انسان، یا آنچه به انسان به عنوان یک موجود قهرمان و زنده ارزش می دهد، همین پرش از یک سو به سوی دیگر است، در حالیکه سارتر و پیروانش معتقدند که ارزش انسان در تحمل این «نیستی» است. انسان باید این موضوع را تحمل کند که موجودی تنهاست و هیچ گاه با دیگری تماسی حاصل نخواهد کرد. پس تنها چیزی که ارزش دارد حفظ ارزش های بشری است از لحاظ از بین بردن بی عدالتی و جز آن. به همین جهت بسیاری از اگزیستانسیالیست های پیرو سارتر جنبه چپی و مارکسیستی دارند، و خیلی هم هستند که هم مارکسیست هستند (از لحاظ سیاسی، و هم اگزیستانسیالیست) از لحاظ فلسفی.


منابع :

  1. سیدحسین نصر- معارف اسلامی در جهان معاصر- صفحه 193-202

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/27970