نمرود

نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، امیله، به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
ابراهیم که در استدلال و سخنوری از استعداد خوبی برخوردار بود به فرمان خدا دعوت به توحید را از عموی خویش آزر شروع کرد، در مرحله بعد به میان قوم خود رفت و پس از گذر از مرحله سخنرانی و مرز استدلال، برای درهم شکستن باورهای بی‌پایه‌ بت‌پرستان، با تبر، بت‌های بتکده بت‌پرستان را درهم شکست. او با این کار، مورد خشم نمرود و مردم قرار گرفت و به فرمان نمرود در آتش افکنده شد ولی خدا خطاب به آتش فرمان داد: «یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم؛ ای‌آتش! بر ابراهیم سرد و آرام باش.»  (انبیاء/ 69) و ابراهیم بدون آنکه از آتش گزندی ببیند، از میان آن بیرون آمد.
نمرود پادشاه خودکامه و ستمکار و خدا ناشناس همعصر حضرت ابراهیم (ع) بود. حضرت ابراهیم (ع) او را به راه حق دعوت کرد و گفت: «‌ای نمرود، بیا و دست از ظلم و تعدی بردار و راه حق پیشه خود ساز و به خدای یگانه ایمان بیاور.»‌ اما او به هیچ صراطی مستقیم نبود. دعوت آن پیغمبر اولوالعزم را نپذیرفت و حتی نسبت به حضرت ابراهیم (ع) بی اعتنایی کرد و او را به باد استهزا گرفت و جاه و جلال خود را به رخ او کشید و گفت: «‌ای ابراهیم، نظری به قصر و بارگاه و سربازانم بیفکن. من با داشتن چنین لشکری با دنیا می جنگم. ای ابراهیم! مرا تهدید مکن. من از کسی باکی ندارم.» ‌
حضرت ابراهیم (ع) با دیدن لشکریان نمرود سخت در تعجب ماند و لحظه ای ترس بر او غالب شد. سر به سوی آسمان کرد و گفت: «‌ای خدای بزرگ! من با دست خالی در مقابل این همه سپاه کفر چه کاری می توانم از پیش ببرم؟» در این هنگام از جانب خداوند ندا رسید: «‌ ای ابراهیم! مقابلت را نگاه کن و لشکریانت را در هوا ببین.»‌ به حکم پروردگار انبوهی پشه بالای سر سربازان نمرود ظاهر شد به طوری که آسمان سیاه شد. این لشکر الهی به قشون نمرود حمله ور شد و سربازان او را تارو مار کرد.
همه افراد فرار کردند و دنبال غار موش می گشتند! یکی از سپاهیان که توانسته بود جان سالم از میدان به در برد به طرف قصر نمرود فرار کرد تا ماجرا را به اطلاع نمرود برساند. وقتی وارد قصر شد از ترس و وحشت زبانش بند آمده بود و تنها توانست با دست به پشه ای که او را تعقیب می کرد اشاره کند. نمرود تا آمد بجنبد پشه به دور او گردش کرد و مستقیما وارد سوراخ دماغش شد و به حکم خداوند وارد مخ نمرود شد و شروع به خوردن مغز او کرد و او را لحظه ای بی آزار نگذاشت. نمرود به یکی از سربازانش دستور داد که با مشت بر سرش بکوبد تا بلکه آزار پشه را حس نکند اما این کار فایده نکرد و دستور داد که یک چکش از در و یاقوت بسازند و با آن به سرش بکوبد. چکش هم درد پشه را از بین نبرد و بعد از چند روز به درک واصل شد.
در کتب و آثار تاریخی در ذکر حال نمرود و انهزام او از لشکریان الهی که در هیأت پشه بر نمرود و اعوانش تاختند، اشاره بسیار شده است. از جمله در تاریخ حبیب السیر آمده است: ناگاه به فرمان الهی پشه در رسید و سر و روی نمرودیان را گزیدن گرفت چنانکه مجموع منهزم شدند و چون نمرود متعجب و مبهوت به قصر خویش در آمد پشه ای در غایت حقارت لبش بگزید بعد از دماغش بالا رفته آنجا منزل گزید. در تاریخ طبری در ادامه این حکایت آمده است که نمرود مدت چهل سال در غایت مرض ملال اوقات گذرانید آنگاه به دوزخ شتافت.
و به روایت کتاب قصص الانبیاء: آنگاه ابراهیم نزدیک نمرود آمد و گفت: «‌مسلمان شو که تو می دانی که آنچه می گویی و می کنی دروغ است.»‌ گفت:« اگر دروغ می گویم که به حرب او نبودم و او را نکشتم و سپاه پیش من نفرستاد، گو بفرست.»‌ ابراهیم او را پند داد و بگفت:«بگرو.» نگروید. جبرئیل آمد و گفت: «یا ابراهیم، نمرود را بگوی که سپاه ساخته کن که خداوند من سپاه می فرستد.» ابراهیم، نمرود را بگفت. نمرود گفت: «اگر فرستد، هرگونه که خواهد مرا هست.»‌ جبرئیل آمد و گفت:«‌یا ابراهیم بگوی ضعیف ترین سپاه می فرستد و آن پشه است.»‌ نمرود گفت:‌«پشه سپاه اوست؟» ‌گفت: «آری.»‌ گفت: «‌سپاهی ضعیف است. باک ندارم، اکنون بفرمایم تا هرچه پشه است همه را بکشند.» چهل روز برآمد. حق سبحانه و تعالی پشه را بفرستاد تا او با سپاهش همه هلاک شدند.
پس نمرود بفرمود مر لشکر را و مردمان را تا هر کسی هر روز سه هزار پشه می کشتند. هر چه بیش می کشتندی بیش می گشتی. تا چند تن شدند که هیچ نمی توانستند خوردن و خفتن و بر هر یکی از ایشان هزاران پشه گرد آمده بودند. همه متحیر شدند و در ماندند و هلاک می شدند. نمرود نیز درماند. بفرمود تا خانه ای ساختند ریخته از مس، و دری ساختند که چون فراز شدی هیچ شکاف نماندی و به مقدار نفس وی که بیرون آمدی سوراخی بگذاشتند. آنگاه حق تعالی پشه را فرمان داد تا به آن شکاف درآمد. یک برش بشکست از تنگی سوراخ بیامد و بر سر بینی نمرود بنشست. نمرود خواست که بزند پشه به بینی او در رفت. نمرود خواست که بیرون کند به مغزش در رفت. حق تعالی آن پشه را زنده بداشت در مغز وی تا مغزش بخورد سیزده شبان روز، پس نمرود بی طاقت شد گفت: «‌چگونه کنم؟»‌ بفرمود تا بوقها بساختند و می زدند بر سر او تا آن آواز در سرش افتاد و آن پشه ساعتی از خوردن بیستادی از آواز بوق، تا او را یک ساعت قرار بودی و اول کسی که در دنیا بوق نهاد نمرود بود. از بهر این علت که یاد کردیم که آرام او در آن بود. پس چون چهل روز برآمد، پشه بزرگتر شد و درد نمرود بیشتر شد. بفرمود تا مقرعه ای بساختند و بر سرش می زدند ده روز دیگر. پس طاقتش برسید.
آنگاه چون درماند و بیش چاره نیافت بفرمود مر خدم و حشم را که به خدمت می آیید هر روزی، و تازیانه می زدند بر سر من، تا مرا آرام بود. همچنان می کردند تا رنجش کمتر شدی، تا گاهی چند بی قرار شد بفرمود سرهنگان را و حشم و خدم خویش را تا بر وی بگریستندی و سیلی برگردن او می زدندی تا آرام یافتی و حکمت آن بود که حق تعالی او را خواری بنمود تا آن کس های که او را سجده می کردندی هم ایشان سیلی می زدندی تا خلق بدانند که مخلوق پرستیدن چه خواری بود و نیز بدانند که قاهر و قادر بر حقیقت خداوند است. چهل روز دیگر برآمد پشه در مغزش بزرگتر شد پس از آن بفرمود سرهنگان عمود بر سرش می زدند و نمرود خودی بر سرش نهاده بود تا آسیب زخم به سرش نرسد.
چند روز برین برآمد و مردمان همه در بلای او درماندند. گفتند: ‌«چه کنیم تا ما از وی برهیم؟»‌ او سپاه سالاری بود قوی،خلق او را گفتند: «ما را از او برهان که درماندیم.»‌ گفت:‌«چگونه کنیم؟»‌ پس روزی بیامد و عمودی بر سرش زد. سر او به دو پاره شد و پشه چندین که کبوتری بیرون آمد و بپرید. نمرود هم در ساعت بمرد. گویند لشکرش جمله به سبب او هلاک شدند و عذاب ایشان آن بود و گویند ابراهیم و قومش به نواحی رفتند که پشه آنجا نمی گشت و گویند مقدار هزار تن با او برفتند. این بود هلاکت نمرود.


منابع :

  1. دانشنامه رشد

  2. سایت صدا و سیما

https://www.tahoor.com/fa/Article/PrintView/27995