چگونگی شکل گیری جنگ بدر
فارسی 5845 نمایش |سیره نویسان و نیز ابوحمزه و علی بن ابراهیم در کتب تفسیرشان نقل کرده اند که ابوسفیان با قافله قریش از شام می آمد با اموالی که در آنها عطریات بود و در آن قافله چهل سوار از قریش بودند، پیغمبر اکرم (ص) چنین رأی داد که اصحابش بیرون روند و راه را بر ایشان گرفته و اموال را بگیرند، لذا فرمود: «امید است خداوند این اموال را عاید شما کند.» اصحاب نیز پسندیدند، بعضی به عجله حرکت کردند، و بعضی دیگر به کندی، چون باور نمی کردند که رسول خدا (ص) از رموز جنگی آگاهی داشته باشد، لذا فقط قافله ابوسفیان و گرفتن غنیمت را هدف خود قرار دادند. وقتی ابوسفیان شنید که رسول خدا (ص) حرکت کرده ضمضم بن عمرو غفاری را خبر داد تا خود را به مکه رسانیده، به قریش برساند که محمد (ص) با اصحابش متعرض قافله ایشان شده، و به هر نحو شده قریش را حرکت دهد.
سه شب قبل از اینکه ضمضم وارد مکه شود عاتکه دختر عبدالمطلب در خواب دیده بود که مرد شترسواری وارد شده و فریاد می زند «ای آل غالب رهسپار به سوی قتلگاه خود شوید.» آن گاه با شتر خود بر بالای کوه ابوقبیس رفته سنگی را از بالای کوه غلطانید، و این سنگ هم چنان که سرازیر می شد پاره پاره شده و هیچ خانه ای از خانه های قریش نبود مگر اینکه پاره ای از آن سنگ در آن بیفتاد، عاتکه از وحشت از خواب پرید و داستان رؤیایش را با عباس در میان نهاد، عباس قضیه را به عتبة بن ربیعه گفت، عتبه در تعبیر آن گفت: «این مصیبتی است که به قریش رو می آورد.»
آهسته آهسته، خواب عاتکه دهن به دهن منتشر شد و به گوش ابوجهل رسید، وی گفت: «اینهم یک پیغمبر دیگر در خاندان عبدالمطلب، به لات و عزی سوگند من سه روز صبر می کنم، اگر خواب او حق بود که هیچ، وگرنه همه قریش را وادار می کنم نامه ای در بین خود بنویسیم که هیچ اهل بیت و دودمانی دروغگوتر از بنی هاشم نیست چه مردهایشان و چه زنهایشان.» وقتی روز سوم رسید ضمضم وارد شد، در حالی که به صدای هر چه بلندتر فریاد می زد:
«ای آل غالب، ای آل غالب! مال التجارة، مال التجارة، قافله، قافله، دریابید و گمان نمی کنم که بتوانید دریابید. محمد و مشتی بی دینان از اهل یثرب، حرکت کردند و متعرض قافله شما شدند، آماده حرکت شوید.»
قریش وقتی این را شنیدند احدی از ایشان نماند مگر اینکه دست به جیب کرده و پولی جهت تجهیز قشون بداد، و گفتند: «هر کس حرکت نکند خانه اش را ویران می کنیم.» عباس بن عبدالمطلب و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب و عقیل بن ابی طالب نیز حرکت کردند، قریش کنیزان خود را نیز در حالی که دف می زدند حرکت دادند.
از آن سو رسول خدا (ص) با سیصد و سیزده نفر بیرون رفت و در نزدیکیهای بدر یک نفر را مأمور دیده بانی کرد، تا وی را از قریش خبر دهد. و در حدیث ابی حمزه دارد که رسول خدا (ص) مردی را به نام عدی فرستاد تا برود و از قافله قریش خبری به دست بیاورد، وی برگشت و به عرض رسانید که "در فلان موضع قافله را دیدم" جبرئیل در این موقع نازل شد و رسول خدا (ص) را خبر داد که مشرکین قریش تجهیز لشکر کرده و از مکه حرکت کرده اند، رسول خدا (ص) قضیه را با اصحاب خود در میان نهاد. و در اینکه به دنبال قافله و اموال آن به راه بیفتند، و یا با لشکر قریش مصاف دهند مشورت کرد.
ابوبکر برخاست و عرض کرد: «یا رسول الله این لشکر، لشکر قریش است، همان قریش متکبر که تا بوده کافر بوده اند، و تا بوده با عزت و قدرت زندگی کرده اند، علاوه، ما از مدینه که بیرون شدیم برای جنگ بیرون نشدیم، و از نظر قوا و اسلحه آمادگی نداریم.» و در حدیث ابی حمزه دارد که وی گفت: «من این راه را بلدم، عدی (به طوری که می گوید) در فلان جا قافله قریش را دیده، اگر این قافله راه خود را پیش گیرند ما نیز راه خود را پیش گیریم درست بر سر چاه بدر به یکدیگر می رسیم.» حضرت فرمود: «بنشین.» ابوبکر نشست. عمر برخاست، او نیز کلام ابوبکر را تکرار کرد و همان نظریه را داد، به او نیز فرمود «بنشین.» عمر نشست.
بعد از او، مقداد برخاست و عرض کرد: «یا رسول الله این لشکر، لشکر قریش متکبر است، ولیکن ما به تو ایمان آورده و تو را تصدیق نموده ایم، و شهادت داده ایم بر اینکه آنچه که تو آورده ای حق است، به خدا سوگند اگر بفرمایی تا در زبانه های آتش پر دوام چوب درخت غضا برویم و یا در انبوه تیغ هراس درآییم درمی آییم و تو را تنها نمی گذاریم، و ما آنچه را که بنی اسرائیل در جواب موسی گفتند که: "تو و پروردگارت بروید ما اینجا نشسته ایم" در جوابت بر زبان نمی آوریم، بلکه می گوییم: آنجا که پروردگارت امر کرده برو ما نیز همراه تو می آییم، و در رکابت می جنگیم.» رسول خدا (ص) در مقابل این گفتارش جزای خیرش داد. سپس فرمود: «مردم شما رأی خود را بگویید.» و منظورش از مردم انصار (اهل مدینه) بود، چون عده انصار بیشتر بود، علاوه، انصار در بیعت عقبه (مابین مکه و منا) گفته بودند: «ما درباره تو هیچ تعهدی نداریم تا به شهر ما (مدینه) درآیی، وقتی بر ما وارد شدی البته در ذمه ما خواهی بود، و از تو دفاع خواهیم کرد، هم چنان که از زنان و فرزندان خود دفاع می کنیم.»
رسول خدا (ص) فکر می کرد منظور ایشان در آن بیعت این بوده باشد که ما تنها در شهرمان از تو دفاع می کنیم، و اما اگر در خارج مدینه دشمنی به تو حمله ور شد ما در آن باره تعهدی نداریم. چون چنین احتمالی را می داد خواست تا ببیند آیا در مثل چنین روزی هم او را یاری می کنند یا خیر، لذا از میان انصار سعد بن معاذ برخاست و عرض کرد: «پدر و مادرم فدایت باد ای رسول خدا! گویا منظورت ما انصار است.» فرمود: «آری.» عرض کرد: «پدر و مادرم به قربانت ای رسول خدا! ما به تو ایمان آوردیم، و تو را تصدیق کردیم، و شهادت دادیم بر اینکه آنچه بیاوری حق و از ناحیه خدا است، بنابراین به آنچه که می خواهی امر کن (تا با دل و جان امتثال کنیم) و آنچه که می خواهی از اموال بگیر و هر قدر می خواهی برای ما بگذار، به خدا سوگند اگر دستور دهی تا در این دریا فرو شویم امتثال نموده و تنهایت نمی گذاریم، و از خدا امیدواریم که از ما به تو رفتاری نشان دهد که مایه روشنی دیدگانت باشد، پس بی درنگ ما را حرکت بده که برکت خدا همراه ما است.»
رسول خدا (ص) از گفتار وی خوشحال گشت و فرمود: «حرکت کنید به برکت خدا، که خدای تعالی مرا وعده داده بر یکی از دو طایفه (عیر و نفیر) غلبه یابم و خداوند از وعده خود تخلف نمی کند، به خدا سوگند گویا همین الساعة قتلگاه ابی جهل بن هشام و عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و فلانی و فلانی را می بینم.» رسول خدا (ص) دستور حرکت داد و به سوی بدر که نام چاهی بود روانه شد، و در حدیث ابی حمزه ثمالی دارد که: بدر اسم مردی از قبیله جهنیه بود که صاحب آن چاه بود و بعدا آن چاه را به اسم وی نامیدند، به هر حال قریش نیز از آن سو به حرکت درآمده و غلامان خود را پیشاپیش فرستادند تا به چاه رسیده و آب را برگیرند، اصحاب رسول خدا (ص) ایشان را گرفته دستگیر نمودند، پرسیدند «شما چه کسانی هستید؟» گفتند: «ما غلامان و بردگان قریشیم.» پرسیدند: «قافله عیر را کجا دیدید؟» گفتند: «ما از قافله هیچ اطلاعی نداریم.» اصحاب رسول خدا آنها را تحت فشار قرار دادند بلکه بدین وسیله اطلاعاتی کسب نمایند، در این موقع رسول خدا (ص)، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: ا«گر این (بیچاره ها) واقعا به شما راست می گویند شما هم چنان ایشان را خواهید زد، و اگر یک دروغ بگویند دست از آنان برمی دارید.» (پس کتک زدن فائده ندارد) ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا (ص) بردند حضرت پرسید: «شما چه کسانی هستید؟»
عرض کردند: «ما بردگان قریشیم.» فرمود: «قریش چند نفرند؟» عرض کردند «ما از عدد ایشان اطلاعی نداریم.» فرمود «در شبانه روز چند شتر می کشند؟» گفتند «نه الی ده عدد.» فرمود: «عدد ایشان نهصد تا هزار نفر است.» آن گاه دستور داد غلامان را بازداشت کنند. این خبر به گوش قریش رسید، بسیار وحشت کرده و از حرکت کردن خود پشیمان شدند، عتبة بن ربیعه، ابوالبختری پسر هشام را دید و گفت: «این ظلم را می بینی؟ به خدا سوگند من جا پای خود را نمی بینم (نمی فهمم کجا می روم) ما از شهر بیرون شدیم تا از اموال خود دفاع کنیم و اینک مال التجاره ما از خطر جست، حالا می بینم راه ظلم و تعدی را پیش گرفته ایم، با اینکه به خدا سوگند هیچ قوم متجاوزی رستگار نشد، و من دوست می داشتم اموالی که در قافله از بنی عبد مناف بود همه از بین می رفت و ما این راه را نمی آمدیم.»
ابوالبختری گفت: «تو برای خودت یکی از بزرگان قریشی، (این مردم بهانه ای ندارند مگر آن اموالی که در واقعه نخله از دست دادند و آن خونی که از ابن الحضرمی در آن واقعه به دست اصحاب محمد ریخته شد) تو آن اموال و همچنین خون بهای ابن الحضرمی را که هم سوگند تو است به گردن بگیر و مردم را از این راه برگردان، عتبه گفته به گردن گرفتم. و هیچ یک از ما مخالفت نداریم مگر ابن الحنظلیه یعنی ابوجهل (که می ترسم او زیر بار نرود) تو نزد او شو و به او بگو که من اموال و خون ابن الحضرمی را به گردن گرفته ام، و چون او هم سوگند من بوده دیه اش با من است.»
ابوالبختری می گوید: «من به خیمه ابو جهل رفتم و مطلب را به وی رساندم: ابو جهل گفت: عتبه نسبت به محمد تعصب می ورزد چون او خودش از عبد مناف است، و علاوه بر این، پسرش ابوحذیفه در لشکر محمد است، و می خواهد از این کار شانه خالی کند، از مردم رودربایستی دارد، و حاشا که بپذیرم، به لات و عزی سوگند دست برنمی دارم تا آنکه ایشان را تا مدینه فراری داده و سر جایشان بنشانیم و یا همه شان را اسیر گرفته و به اسیری وارد مکه شان کنیم تا داستانشان زبانزد عرب شود.»
از آن سو وقتی ابوسفیان قافله را از خطر گذراند شخصی را نزد قریش فرستاد که خداوند مال التجاره شما را نجات داد، لذا متعرض محمد نشوید، و به خانه هایتان برگردید و او را به عرب واگذار نموده و تا می توانید از مقاتله با او اجتناب کنید، و اگر برنمی گردید، کنیزان را برگردانید. فرستاده ابوسفیان در جحفه به لشکر قریش برخورد و پیغام ابوسفیان را رسانید، عتبه خواست از همانجا برگردد، ابوجهل و بنومخزوم مانع شدند و کنیزان را از جحفه برگرداندند.
راوی گوید اصحاب رسول خدا (ص) وقتی از کثرت قریش خبردار شدند جزع و فزع کرده و استغاثه نمودند، خداوند آیه ی «إذ تستغیثون ربکم؛ (به خاطر بیاورید) زمانی را (که از شدت ناراحتی در میدان بدر،) از پروردگارتان کمک می خواستید.» (انفال/ 9) و آیه بعدش را نازل فرمود.
منـابـع
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 9 صفحه 27
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها