مذهب فلسفی نوفیثاغورسی

فارسی 4006 نمایش |

نحله ها

نحله های مهمی که در حوزۀ فلسفی اسکندرانی و سریانی با هم آمیخته شده اند، را می توان بدین گونه تقسیم کرد:
1. مذهب فلسفی نوفیثاغوری،
2. فلسفه یهودی اسکندرانی،
3. فلسفه ی نوافلاطونی،
4. مسیحیت اولیه.
وجه مشترک همه ی این مذاهب عبارت است از: «اعتقاد به دوگانگی عالم علوی و الهی از یک سو و عالم سفلی یا دنیا از سوی دیگر، داشتن مفهوم انتزاعی از خدا با نفی احتمال هرگونه معرفتی نسبت به ذات او، پست شمردن عالم محسوس بر اساس تعالیم افلاطونی درباره ی ماده و هبوط نفس آدمی از عالم برتر به عالم جسمانی، اعتقاد به قوای واسطه یا موجودات عالم برزخ که به واسطه ایشان فعل خداوند در عالم محسوس ظاهر می شود، ریاضتهای لازم برای رهایی روح از بند عالم حس، و بالاخره ایمان به کشف و شهودی که در حالت جذبه به انسان دست می دهد.»
مذهب فلسفی نوفیثاغوری و فلسفه یهودی اسکندرانی هر دو در صدر تاریخ مسیحیت در کنار هم یافته می شوند. نمایندگان نوفیثاغوریان که اساسا از حیث اعتقادات و اعمال خود دینی بودند افرادی چون نیگیدیوس فیگولوس (P.Nigidius Figulus)، سوتیون (Sotion)، و به خصوص آپولونیوس تیانایی (Apolonius of Tyana)، مدرائوس گادسایی (Moderatus of Gades) و در دوران بعد نیکوماخوس گراسایی (Nicomachus of Gerasa) و نومنیوس آپامئایی (Numenius of Apamania) بودند.
نوفیثاغوریان تا حدود زیادی التقاطی و به شدت تحت تأثیر افلاطون و ارسطو و رواقیان بودند و البته اساس اعتقادات ایشان همان فلسفه فیثاغوریان قدیم بود که سعی داشتند آن را احیا نمایند. نحله هایی که راه را برای نحله ی نوافلاطونی گشودند عبارت اند از نحله نوفیثاغوری و فلسفه یهودی- اسکندرانی و همچنین تعداد کثیری از نحله های دیگر.

تأثیر کشورگشاییهای اسکندر در تحول حیات عقلی و معنوی یونان

کشور گشاییهای بزرگ اسکندر مقدونی در شرق نه فقط زندگی محدود و در عین حال پر تلاطم قدیم را در ایالتهای مستقل یونان ویران کرد، بلکه خود موجب شد که حیات عقلی و معنوی یونان نیز به کلی دگرگون شود. همراه با بسط تمدن یونان و سرایت آن به شرق نزدیک، افقهای فکری افراد یونانی نیز وسعت زیادی یافت، لکن از هم پاشیدن ایالتهای قدیم یونان احساس منزوی بودن و بی ریشگی در یونانیان پدید آورد که خود باعث شد مردم برای یافتن احساس امنیت و استقرار به جای اینکه مانند سابق به فراسو توجه کنند به درون سو بپردازند.
دلیل دیگر و قوی تر برای این چرخش در تفکر یونانی را می توان در بسط و اشاعه ی شکاکیتی یافت که پس از مرگ ارسطو دامنگیر یونانیان گشته بود. البته شکاکیت از زمان تولد سقراط نیز در یونان وجود داشت، لکن نظریات مابعد طبیعی متفکران پیش از سقراط ایشان را به یک حالت شک لاینحل سوق داده بود. سقراط از مردم خواسته بود که به جای نظر افکندن به طبیعت روی به خود آورند، زیرا در قلمرو مسائل انسانی کفایت عقل را با سهولت بیشتر می توان مبرهن ساخت تا در قلمرو مسائل طبیعی یا مابعد طبیعی. اما اعتراضی که شکاکیت پس از سقراط از خود بروز داد به مراتب کوبنده تر بود. شکاکان اعلام داشتند که تفکرات فلسفی اسلاف ایشان سراسر غلط بوده و خطای ایشان نیز قابل تصحیح نبوده است.
این وضع به راستی غم انگیز بود و حاصلش این اعتراف بود که نه فقط راههای موجود برای حل مسائل به اصطلاح جاودان فلسفه مهمل بوده، بلکه هیچ راه حل قانع کننده ای نیز دست کم با شیوه ها و روشهایی که تا آن زمان دنبال شده بود، ممکن نبوده است. پس عقلی که بدین نحو مورد حمله واقع شده بود فقط می توانست به ایمان پناه برد. در دوره بعد ملاحظه می کنیم که فلسفه استقلال خود را نفی کرده و صرفا آلت دست علم کلام شده است.
فلاسفه چون یونان را خانه دلچسبی برای فلسفه نیافتند راه مصر و روم را در پیش گرفتند و تعالیم خویش را با خود بردند. در آن بلاد مجالس درسی تشکیل دادند که عده زیادی با ذوق و شوق تمام در آنها شرکت می جستند. البته این ماجرا در رم به اندازه ی اسکندریه با موفقیت توأم نبود. در رم فلسفه بیشتر در خدمت شعر و خطابه و حقوق و موضوعاتی در زمینه ی سخنرانی بود، لکن در اسکندریه موجب ظهور افرادی شد که در فلسفه افکار بدیعی پدید آوردند و به فلسفه اصالت، قوت و تحرک بخشیدند. اسکندریه صرفا مرکزی برای فرهنگ و علوم یونانی نبود، بلکه از این مهمتر محلی بود برای برخورد آراء یونانی و شرقی.
بدین ترتیب این شهر جنبه ای بین المللی به خود گرفت و نسبت به تفکر شرقی تمایل بارزی از خود نشان داد. حاصل این گونه تعبیر و تفسیر از فرهنگهای یونانی و سامی تمدن جدیدی بود مرکب از فرهنگهای یونانی و غیر یونانی که به نام تمدن هلنیسم (Hellenism = یونانی مآب) در برابر تمدن یونانی محض (هلنیک Hellenic) معروف شد. هلنیسم نه فقط در اسکندریه و سوریه بلکه در سراسر آسیای غربی سیطره پیدا کرد.

هلنیسم در سوریه
ما نباید مرزهای جغرافیایی سوریه کنونی را با مرزهای قدیمی آن یکسان پنداریم. در ایام رم قدیم، در صدر تاریخ مسیحیت، سوریه مملکتی بود در غرب فرات و در شمال صحرای عربستان که فلسطین و تدمیر (پالمورا) را در بر می گرفت و از شمال تا روس امتداد می یافت. زبان متداول سوریه آرامی بود که نزدیک است به زبان عبری. لفظ عبری «آرام» را به «سوریه » ترجمه کرده اند و الفاظ «آرامی» و «سریانی» در اصل مترادف بودند. پس از آنکه سوریه فرهنگش یونانی مآب شد، زبان طبقه حاکمه و دستگاه دولتی یونانی شد در حالی که مردم لهجه خود را حفظ کردند و از زبان یونانی چندان متأثر نشدند. این وضع به همین نحو تا قرن اول هجری ادامه یافت تا اینکه پس از فتح سوریه توسط لشکر اسلام زبان سریانی در کوچه و بازار و تا حدودی در محافظ مذهبی جای خود را به تدریج به زبان عربی داد، گرچه زبان سریانی از حیث لغات و تلفظ و حتی ترکیبات نحوی تأثیر زیادی در عربی گذاشت.
به منظور بررسی تعالیم نوفیثاغوریان نمی توانست در رم شکوفا شود، زیرا در رم به قول سنکا (Seneca)، نوفیثاغوریان نمی توانستند استادی پیدا کنند که به آنان تعلیم دهد، لکن در اسکندریه به نقطه ی اتکایی دست یافتند. نوفیثاغوریان یکتاپرستی را با آیین تقدیر انگاری خدایان و نفوس برزخی به هم آمیختند، لکن در عین حال آن را به کمک تعالیم افلاطونی- ارسطویی مبدل کردند به ستایش خداوند به منزله ی روح مجردی که انسان باید او را با نیایش توأم با خاموشی و حکمت و فضیلت خدمت کند نه با قربانیهای ظاهری. نوفیثاغوریان مانند افلاطون و ارسطو میان وحدت و کثرت و همچنین عالم لاهوت و ناسوت امتیاز قائل شدند. بارها سعی کردند تا که این ثنویت را برطرف کنند.
بالنتیجه آراء مختلفی در خصوص ماهیت خداوند و نسبت او با جهان پدید آمد. عده ای از ایشان خدا را با جهان که افلاطون بدان معتقد بود یکی پنداشتند و عده ای دیگر او را به منزله ی واحد (Monad) وصف ناپذیری دانستند که وحدت و کثرت از آن ناشی شده است. و باز عده ای دیگر قائل به حلول شدند و در عین حال او را منزله از آلودگی مادی دانستند. بنابراین، برای نوفیثاغوریان به خصوص متأخران ایشان لازم بود که به وجود یک صانع عالم (Demiurge) به عنوان واسطه ای میان خدا و ماده قائل شوند.

مابعدالطبیعه مذهب نوفیثاغوری

مابعدالطبیعه ی مذهب نوفیثاغوری دارای چهار اصل بود: خدا، عقل عالم، نفس عالم، و ماده، که البته سه اصل نخست به ایجاد مفهوم تثلیث در مسیحیت کمک کرد، در حالی که اصل چهارم راه را برای نظریه ی صدور باز کرد. نوفیثاغوریان معنای مابعدطبیعی عمیق تری برای عدد قائل شدند. به عقیده ی ایشان اصل هر خیر و همچنین نظام کل عالم به وسیله ی واحد (Monad) برقرار می شود در حالی که ثنایی (Dyad) منشاء هر بی نظمی و نقص است. واحد علامت الوهیت شد و ثنایی علامت ماده. برزخ میان این دو، یعنی واحد و ثنایی، نفس عالم بود و این معنی خود از مفاهیم رواقی و ارسطویی و افلاطونی اقتباس شده بود.
پاره ای از مفاهیم علم اعداد نوفیثاغوری برای اذهان امروزی بسیار عجیب می نماید. به عقیده ی ایشان حرکت اجرام سماوی به وسیله عدد هماهنگ شده است، و این در اصل عقیده ای مصری بود، و علی هذا می گفتند که پاره ای از اعداد مقدسند به خصوص عدد 10 که مجموع هرمی بود متشکل از چهار مرتبه، 10=1-2-3-4.
در این قبیل مفاهیم قوه ی تخیل ایشان به حدی افراط می کند که انسان به این فکر می افتد که مذهب نوفیثاغوری چیزی جز ستاره شماری (= تنجیم) و علوم غریبه و گزافه گوییهایی در باب خواص مرموز اعداد نیست.

معرفت از نظر نوفیثاغوریان
در بحث معرفت، نوفیثاغوریان از افلاطون پیروی کرده شناسایی را به معرفت عقلی، علم استدلالی، ظن، و ادراک حسی تقسیم نمودند. علوم نتیجه استدلال است، استنتاج نتیجه ظن، و شهود سعادت آمیز (عرفانی) نتیجه معرفت عقلی.
نیکوماخوس گراسایی که در حدود سال 140 میلادی می زیست در اینکه معانی یا مثل بر ایجاد این عالم تقدم زمانی دارند و نیز در اینکه مثل اعدادند با افلاطون هم عقیده بود. ولیکن بر خلاف افلاطون که معتقد بود مثل مستقل از عالم وجود دارند، نیکوماخوس اعتقاد داشت که آنها وابسته به این عالمند. مثل از نظر او در عقل الهی موجودند و لذا الگوهایی هستند که خداوند اعیان این عالم را مطابق آنها می آفریند. متفکر دیگری که سعی کرد تلفیقی از آراء افلاطون و فیثاغورس به وجود آورد ماکسیموس سوری بود که در نیمه اول قرن دوم میلادی به تدریس اشتغال داشت.
علاوه بر اینکه آراء او التقاطی بود، خودش هم سوفسطایی و اهل خطابه بود. مانند سایر افلاطونیانی خدا را در برابر ماده قرار داده و نفوس برزخی را واسطه ی میان خدا و انسان می دانست. وی به سلسله مراتبی از دایمونها و فرشتگان قائل بود که برای خداوند به منزله وزراء بودند و برای انسان به منزله فرشتگان نگهبان.
وی خدا را با عقل محض یکی پنداشته و ماده را مایه ی نقص عالم می دانست. گناه از نظر وی معلول استعمال غلط احتیار توسط انسان است نه نتیجه ی یک عامل شر خارج از انسان. ماکسیموس معتقد به یک روح خبیث جهانی (اهریمن یا ابلیس) که باعث و بانی خطاها و گناهان انسان باشد نبود.
یکی دیگر از متفکران التقاطی سوریه به نام نومنیوس آپامئایی که در نیمه دوم قرن دوم میلادی می زیست، کسی است که عده زیادی او را مؤسس حقیقی نحله نوافلاطونی به شمار آورده اند. به هر حال، نومنیوس صرفا دنباله رو افلاطون نبود. وی با افلاطون اختلاف نظر هم داشت، چرا که او صانع عالم را به عنوان حضرت ثانی از خدای متعال متمایز می دانست.
مبنای این تمایز را می توان در الهیات او جست، و در همین جاست که خداوندی که گاهی عین عقل ارسطویی به حساب آمده و گاهی عین واحد فیثاغورس و گاهی عین هر دو، در مقابل عالم خلق قرار داده شده است، عالمی که به موجب نقصهایش به مراتب فروتر از او، جل و علا، قرار دارد. عالم توسط حضرت ثانی، یا عقل صانع، که خیریتش از پرتو حق اول است خلق شده است. این حضرت ثانی از پرتو نظر افکندن به اعیان فوق حسی کسب علم می کند و در دم عالم را به وجود می آورد. عالمی که توسط حضرت ثانی خلق می شود از نظر نومنیوس حضرت ثالث است.

مراتب الوهیت از نظر نومنیوس

بنابراین مراتب الوهیت مشتمل بر سه مرتبه ی ذیل است:
آب، خالق، خلق که نومنیوس ایشان را آب، ابن، و نوه خوانده است. علم النفس نومنیوس همانند الهیات او رنگ ثنوی دارد.
انسان که هم جنبه روحانی دارد و هم جنبه جسمانی، در هر دو روح جهانی شرکت دارد. نومنیوس آن قدر عاقل بود که بدن را از همان ابتدای امر مورد نکوهش قرار ندهد. بدن باید زمانی مورد نکوهش قرار گیرد که مانعی بر سر راه عقل شود و دامی گردد در دست روح خبیث جهانی (ابلیس).
اما علی رغم اینکه تفکر نومنیوس بهتر بود، باز هم نتوانست کاملا از قید تأثیر تفکر غالب زمانه خویش رهایی پیدا کند. وی معتقد بود که زندانی شدن قسمت عقلی روح در تن انسان نشانه ی هبوط روح نبوده است و نجات روح نیز از طریق یک سلسله طولانی از بازگشتها یا حلولهای مکرر در بدنهای متفاوت صورت می گیرد.
بنابراین حیات کنونی باید حیاتی باشد توأم با پارسایی و ترک لذایذ، یعنی زندگی خالی از شهوات. نومنیوس با تأکیدی که بر تناسخ به عنوان یک وسیله رهایی دارد، همانند استادش فیثاغورس، ناآگاهانه به تأثیر تفکر هندی در خود اقرار می کند.
در اینجا می توان به پ. نیگیدیوس فیگولوس به جهت علاقه اش به فلسفه فیثاغوری و همچنین به آپولونیوس تیانایی که خدای واحد متعال را از سایر حضرات الهی متمایز دانسته است اشاره ای کرد. حق اول که مطلقا پاک و منزه است عنقایی است که شکار موجودات زمینی (به دلیل مادی بودن آنها) نمی شود. آپولونیوس خوش نمی داشت که برای خدای واحد قربانی کنند یا هدایایی تقدیم او کنند، زیرا که وی این اعمال را در شأن او، جل و علا، نمی دانست. بلکه آنها را مختص حضرات پایین تر می دانست. در اینجا از مدراتوس گادسایی نیز می توان به اختصار نام برد و او کسی بود که فلسفه افلاطونی و تعالیم غیر کلامی را داخل در نحله ی فیثاغوری کرد و عدد اول را رمز وحدت و عدد دو را رمز افتراق و نابرابری به شمار آورد.

منـابـع

م.م. شريف‌- تاريخ‌ فلسفه‌ در اسلام‌- جلد اول‌- تهران‌ جهاد دانشگاهي‌- 1374

فردریک‌ کاپلستون- تاريخ‌ فلسفه‌ يونان‌ و روم- تهران‌- انتشارات‌ علمي‌ و فرهنگي‌- 1372

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها