شبهه تعارض امامت و مهدویت با خاتمیت

فارسی 3438 نمایش |

اصل شبهه

برخی بر اساس مبانی عقلی خویش شبهه ای را در مورد خاتمیت ذکر کرده اند که: امامت و مهدویت در تعارض با خاتمیت می باشد و امامت و نیز مهدویت با تفسیری که شیعه از این دو مفهوم دارد، خاتمیت را دچار تزلزل کرده است گفته آنها در خصوص تعارض امامت با خاتمیت این است: «دو مفهوم کلیدی خصوصیتی به تشیع می دهد که با آن درجه از غلظت در جهان تسنن وجود ندارد اول خصلت ولایت است یعنی آن خصوصیتی که در پیامبر بود، ادامه پیدا می کند و با مرگ پیامبر پایان نمی پذیرد آن هم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان این (افراد) اولیاء الهی نام برده شده اند همان ها که امامان شیعه نامیده می شوند و نیز شخصیتی به این افراد داده شده تقریبا برابر با شخصیت پیامبر که می توانیم بگوییم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است... زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند حال آنکه این حق، انحصارا حق پیامبر است.»
در ادامه می گویند: «البته شیعیان نمی گفتند که امامان شیعه مورد و محل وحی قرار می گیرند ولی تعبیری دیگر به کار می برند و می گویند اینها محدث و مفهم هستند یعنی یک جوری حقایق را به ایشان می فهمانند. آن شکلش را نمی گفتند اما اسم وحی هم نمی آوردند برای اینکه متمایز بشوند. از پیامبر شأن و منزلتی که برای امامان شیعه قایل بودند دقیقا همان شأن پیامبر بود یعنی مقام عصمت قائل هستند درست مثل پیامبر.
آنها در تبیین بحث خود به کلام اقبال لاهوری تمسک می کنند و می گویند ایشان در کتاب احیای فکر دینی در باب نبوت مطالبی دارد که خلاصه آن این است که «ختم نبوت به دلیل ظهور عقل استقرایی بشر است. تا قبل از ظهور عقل استقرایی، پیامبران ظهورشان لازم بود اما همین که مردم عاقل و بالغ شدند از حضور پیامبران بی نیاز شدند، ختم نبوت یعنی اینکه دیگر کسی حامل وحی از سوی خدا نیست و دیگر کسی اتوریته کلام پیامبر را ندارد. ختم نبوت یعنی آنکه ما رها هستیم از الهام آسمان یعنی دیگر کسی نیست که بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن می گویم به همین جهت روی حرف من حرف نزنید عقل نقاد و عقل استقرایی وقتی آمد در وحی بسته شد.»
خلاصه سخن آنان، این است که ختم نبوت به معنای پایان دوره عصمت و وحی و در واقع پایان دوره ولایت و مرجعیت شخص در تشریع است. علت خاتمیت، بلوغ عقل بشر است و از این دوره به بعد زمان مرجعیت اشخاص و حق تشریع برای افراد به سر می آید و تنها استدلال است که می تواند مرجع عمل واقع شود. اما شیعه با پذیریش نظریه امامت و تداوم آن در مهدویت، عملا ختم نبوت را بی معنی کرده است زیرا معتقد است که امام، هم عصمت دارد که تداوم بخش ولایت و مرجعیت شخص است، و هم علم غیب دارد و محدث و مفهم است که این هم ماهیتا تفاوتی با وحی ندارد؛ پس پذیرفتن امامت در واقع مستلزم نفی ختم نبوت است و گویی فقط اسم مطلب عوض شده ولی ماهیتا نبوت ختم نشده است. ایشان به تبع اقبال لاهوری معتقدند که «با خاتمیت، قرار است آدمیان به رهایی برسند ولی اگر گفته شود که یک مهدی می آید که همان اتوریته پیامبر را دارد، ما از فواید خاتمیت بی بهره می مانیم، زیرا آن رهایی تحقق نخواهد یافت. فلذا این سوال از شیعیان باقی است که مهدویت را چگونه با اندیشه رهایی و دموکراسی می توان جمع کرد.

عناصر منطقی این شبهه

1- پیامبران حق تشریع دارند و این حق، انحصارا حق پیامبر است.
2- از دیدگاه شیعه امامان شیعه نیز حق تشریع دارند.
بنابراین، این مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است.
1- انبیاء مورد و محل وحی قرار می گیرند.
2- از دیدگاه شیعه امامان شیعه نیز مورد و محل وحی قرار می گیرند البته با این تعبیر که اینها محدث و مفهم هستند.
بنابراین شأن و منزلتی برای امامان شیعه قایل بودند که دقیقا همان شأن پیامبر بود.

پاسخ شبهه

در خصوص این ادعا که از سوی شیعیان شخصیتی برابر با شخصیت پیغمبر (ص) به امامان (ع) بخشیده شده است باید گفت بر اساس مبانی اسلامی، امامت و نیز شرایط و شخصیتی که امام باید داشته باشد، در حوزه قدرت و اختیار نه تنها شیعه بلکه هیچ شخص و فرقه ای نیست تا بخواهد به امامت (ع) ببخشد. چرا که به مقتضای آیه شریفه «الا له الحکم؛ بدانید که حکم از آن اوست.» (انعام/ 62) و «ان الحکم الا لله؛ فرمان جز به دست خدا نیست.» (انعام/ 57) حکم و فرمانروایی مخصوص خداست و نه هیچ کس دیگر و اوست که می تواند حق خود را به هر کس و به هر میزان اعطا کند پس منصب امامت منشأ الهی دارد اولا و ثانیا از انجا که به حکم عقل سلیم بر لزوم تناسب بین ظرف و مظروف، کسی که می خواهد منصب امامت را عهده دار شود، باید واجد شرایط لازم باشد شرایطی که شخصیت او را برای پذیرش چنین مظروفی محقق می کند و بدیهی است برخودداری از چنین شرایطی جز از طریق تحصیل از سوی خدا و به اذن او؛ محقق نمی گردد بنابراین هر شخصیتی که برای ائمه (ع) در قاموس فرهنگ دینی و مذهبی لحاظ گردیده است. شخصیت اعطایی از سوی شیعیان نبوده و نیست بلکه برگرفته از متون دینی اعم از قرآن و احادیث نورانی پیامبر (ص) است. آنها در این خصوص گرفتار مغالطه از طریق القای نکته انحرافی شده اند و خواسته اند؛ ارایه یک امر کاملا متفاوت و غیر مربوط در باب شخصیت ائمه (ع) اینکه ادعا شده است (شخصیت امامان را شیعیان به آنها بخشیده اند) نتیجه بگیرند که امامت در تعارض با خاتمیت است.

نقد استدلال حق تشریع داشتن امامان شیعه

در خصوص این ادعا که از نظر شیعه امامان حق تشریع دارند در حالی که حق تشریع در انحصار پیغمبر است باید گفت، چنین ادعایی در هیچ یک از متون معتبر شیعی نیامده است و معلوم نیست آنها این مطلب را از کدام منبع معتبر شیعی اخذ نموده اند. بزرگان شیعه از صدر تا کنون نه در کتب و تصانیفشان و نه در سیره و رفتار عملی شان به چنین امری تفوه نکرده اند و بلکه بر اساس فرهنگ اسلامی و شیعی، حق تشریع در انحصار خداوند است و پیغمبر (ص) تشریع و تقنین قوانینی را از خدای تبارک و تعالی جهت ابلاغ به مردم اخذ می نماید. بنابراین نفس شریف و مقدس حضرت پیغمبر، هم حق تشریع ندارد (بر خلاف ادعای ایشان که حق تشریع انحصاری پیغمبر (ص) است) چه رسد به امامان و اوصیای او بنابراین در تفکر شیعی رسالت پیغمبر (ص) ابلاغ شریعت و اجرایی کردن آن است و وظیفه اوصیاء طاهرینش تبیین تفسیر و حفظ آن.

نقد استدلال محدث و ملهم بودن ائمه (ع)

آیت الله سبحانی در تفاوت مقام محدث و نبوت می نویسد: «هم اهل سنت و هم ما پذیرفته ایم که این دو فرق دارند. کتاب بخاری بابی دارد به نام باب تحدیث. محدث کسی است که از نظر کمال به جایی می رسد که اصوات غیبی را می شنود. ملک با او سخن می گوید ولی نبی نیست. پیامبر می فرماید: ذوالقرنین از این قبیل بود. محدث غیر از نبی و رسول است. نبی باید با مردم سر و کار داشته باشد اما ملک تنها به خاطر صفای نفس محدث با او سخن می گوید ولی وظیفه ای در قبال مردم ندارد. در کافی هم هست که می فرماید: کسانی در میان شما هستند که ملک با آنها سخن می گوید اما نبی نیستند. هنوز فتوحات غیبی با است و آن چنان نیست که درهای معنا و معنویت بسته شده باشد و اگر شما به آن کمال برسید خیلی از آن صداها را می شنوید و اجسام را می بینید و مطالب را درک می کنید در حالی که نبی نیستید. کما این که مریم، هاجر، موسی و ذوالقرنین از این قبیل است. آموزش غیبی محال نیست. مثلا یحیای 8 ساله را آموزش داده است و جناب عیسی را در قنداقه آموزش می دهد. گاهی همراه با مقام و منصب نبوت آموزش می دهد، گاهی منصب نمی دهد که محدث است.»
در خصوص اختصاص اعتقاد به محدث و ملهم بودن حضرات ائمه (ع) باید گفت که اعتقاد به محدث و ملهم بودن ائمه (ع) اولا، بر خلاف مدعای ایشان از مختصات شیعه نیست و با مراجعه به متون اهل سنت می توان عدم اختصاص به شیعه را دریافت سوای آنکه اختصاص این عقیده به شیعه دلیلی بر قدح آن و یا عدم امکان آن نیست.
ثانیا محدث بودن و ملهم بودن امامان شیعه (ع) منافاتی با خاتمیت ندارد زیرا ختم نبوت به معنی ختم تحدیث و یا الهام نیست. «تحدیث از حدثه به معنای سخن گفتن و صحبت کردن است و در مورد کسانی گفته می شود که با ملائکه سخن می گفتند بدون آنکه او را ببینند مانند ائمه معصومین (ع) که یکی از افتخارات آنها این است که محدث بودند یعنی فرشته آنها نازل می شود و مطالبی را امضا می نمود و آنها می نوشتند یا حفظ می کردند اما خود فرشته را نمی دیدند چنانکه در روایت آمده که پیامبر (ص) فرمود: «از خاندان من دوازده نفر محدث خواهند بود.
«ممکن است بشری از لحاظ صفا و کمال و معنویت برسد به مقامی که به قول عرفا یک سلسله مکاشفات بر این دو رخ می دهد و حقایقی از طریق علم الهامی به او ارایه داده می شود ولی او مأمور (مستقیم از ناحیه خدا) به دعوت مردم نیست.»
در تفکر اسلامی پس از پیغمبر (ص) هیچ کس نخواهد آمد که از طریق وحی آورنده شریعتی جدید باشد و چنین معنایی از خاتمیت هیچ منافاتی با وجود کسی که محدث و ملهم باشد ندارد حتی غیر از امامان شیعه (ع) هم می توانند به این نوع ارتباطات مفتخر گردند چنانکه واقع شده است ثالثا اگر بنا باشد بودن ملهم ائمه (ع) خاتمیت را به چالش بکشاند ملهم بودن غیر ائمه (ع) نیز چنین خواهد بود.
رابعا بر ایشان بود که با دقت بیشتری وارد بحث می شدند و به جای تخطئه و رد این عقاید و به دور از انتسابات غیر وجه در راستای تضعیف تشیع، روال منطقی و عقلانی را در چنین مباحثی طی می کردند و بجای بحث از اینکه این مطلب را شیعه گفته یا نگفته امکان عقلی چنین مسئله ای را بررسی می کردند.

شئون و وظایف پیامبر و امام معصوم

به طور کلی شیعه بر خلاف اهل سنت معتقد است که همان اهداف و اغراضی که منجر به ارسال رسل و انزال وحی از طرف خداوند شده، به نوعی دیگر در حضور امام دنبال می شود؛ لذا اکثر وظایف و شئونی که پیامبر اکرم (ص) در زمان حیاتش به عهده داشت در زمان ممات و غیابش در جامعه ی اسلامی، به امامان معصوم (ع) منتقل و واگذار می شود. البته این شئون غیر از شئون فردی آن حضرت است، چون همه و حتی خود ائمه(ع) بر این امر متفق اند که هیچ امری در کمال و تقرب، همچون رسول خدا (ص) در هستی یافت نمی شود. واضح است که با اعلام خاتمیت دین اسلام و پس از وفات پیامبر اسلام (ص) آمدن شریعتی جدید برای همیشه منتفی شده است.
خداوند متعال ختم نبوت را چنین اعلام فرمود: «ما کان محمد أبا أحد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین؛ محمد، پدر هیچ یک از مردان شما نیست، ولی فرستاده ی خدا و خاتم پیامبران است.» (احزاب/ 40)
بنابراین پس از شریعت اسلام، هیچ پیامبری، نه تشریعی و نه تبلیغی، نخواهد آمد و نبوت پیامبر اسلام پایان دهنده ی سلسله ی پیامبران است. این عقیده مورد اتفاق و اجماع همه مسلمانان و از ضروریات دین است و منکر آن در واقع منکر اسلام و نبوت پیامبر اسلام (ص) است.
بنابراین پس از رحلت پیامبر (ص) نزول وحی آسمانی برای همیشه منقطع شده است. حضرت علی (ع) هنگام رحلت پیامبر (ص) فرمودند: «با مرگ تو رشته ای بریده شد که در مرگ جز تو بریده نشد.» پایان یافتن دعوت پیامبران و بریدن خبرهای آسمانی. پس هیچ کس بعد از پیامبر (ص) نمی تواند مدعی مقام دریافت و ابلاغ وحی باشد. حتی امامان شیعه که در اکثر شئون با پیامبر (ص) مشترکند از این مقام محروم هستند؛ البته مراد از وحی در این جا، وحی نبوت است، نه الهام و تحدیث که این مرتبه شامل ائمه (ع) هم می شود. نتیجه آن که بعد از ختم نبوت هیچ پیامبر دیگری نخواهد آمد و به تبع، هیچ تشریع و نزول وحیی صورت نمی گیرد اما از آن جا که هدف رسالت و خاتمیت باید محقق شود و تداوم یابد، ضروری است دیگر مسئولیت ها و وظایف پیامبر (ص) به امامان معصوم واگذار شود.

نقد استدلال عصمت ائمه

در خصوص عصمت ائمه که مورد تردید و یا انکار قرار گرفته است باید گفت از افتخارات شیعه و بلندی تفکر علوی حاکم بر عمق جان شیعیان، این است که به فیض اعتقاد به عصمت ائمه (ع) رسیده اند. پیغمبر (ص) شئون مختلفی دارند برخی خاص وجود مقدس او هستند که قابل تسری و تحقق در موجودات دیگر نیست از قبیل نبوت و رسالت و صاحب شریعت و مرتبط با وحی بودن و برخی دیگر این خصوصیت را ندارند مثل عصمت که می تواند در وجودات مقدس شیعه ائمه (ع) نیز محقق گردد. آنچه در تعارض با پیغمبری ونبوت است و نیز خاتمیت را به قول آنها رقیق و سست می کند ادعای برخورداری دیگران از شؤون خاصه نبویه هست نه اتصاف به شؤون عامه و صد البته اعتقاد شیعه به عصمت اهل بیت (ص) پیغمبر (ص)؛ مبتنی بر براهین متقن عقلی است که جای هیچ تردیدی در آن نیست و در جای خود مفصل بحث شده است به هر حال به قول استاد مطهری «اگر امامت را به این شکل تعریف کنیم که امری است متمم نبوت از نظر بیان دین یعنی به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیامبر را در بیان احکام انجام دهد، به همان دلیل که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد امام نیز باید چنین باشد.»
اگر اهل سنت ابوحنیفه را معصوم نمی دانند، بدان جهت است که در او و امثال او شرایط عصمت را ندیدند.

نقد استدلال به تفکر اقبال

با بررسی و نقد تفکر اقبال در این خصوص، نیازی به نقد آنها باقی نمی ماند. ماحصل آنچه علامه اقبال لاهوری در باب فلسفه خاتم نبوت آورده است به شرح زیر است:
الف) وحی نوعی غریزه است بنابراین هدایت وحیانی از انواع هدایت های غریزی است و خصوصیت قدرت غریزی آن است که با شکوفا شدن نیروی حس و تخیل و احیانا تفکر و تعقل و عبور از مراحل ابتدایی و بدوی، غریزه ضعیف شده و جای خود را به آنها داده و آدمی به مرحله تعقل رسید، تعقل جای غریزه را می گیرد.
ب) از نظر ایشان چون هدایت وحیانی از نوع هدایت غریزی است پس هدایت وحیانی در مقابل هدایت عقلانی هرگاه برای بشر حاصل شود، کارآیی خود را از دست داده و هدایت عقلانی جانشین آن می گردد در واقع برای انسان دو جهان توصیف می کند جهان قدیم و جدید و حضرت پیغمبر را متعلق به دو جهان می داند با این بیان که از جهت منبع وحی مربوط به جهان قدیم و از جهت دعوت به مغالطه و تفکر در طبیعت متعلق به جهان جدید است و بر این اساس لزوم عقب نشینی هدایت های غریزی از جمله هدایت وحیانی (در نظر ایشان) که مربوط به جهان قدیم است با تحقق جهان جدید یعنی جهان عقلانیت بشر، امری واضح است، البته خود علامه اقبال نیاز بشری از خاتمیت را به دین و هدایت های دینی ضروری می داند ولی به هر حال تفسیری که در فلسفه خاتمیت ارایه داده است در تعارض با آن است.

اشکالاتی متعدد اندیشمندان اسلامی به این تفسیر از خاتمیت

اشکالاتی متعددی از سوی اندیشمندان اسلامی به چنین تفکری وارد شده است:
1. مخالفت با ضرورت دین: اگر فلسفه خاتمیت را جانشینی هدایت عقلانی و عقل استقرایی و تجربی نسبت به هدایت های وحیانی بدانیم بدین معنا که در وحی و هدایت وحیانی بسته شده است و بشر امروز نیازمند آموزه های وحیانی و تعلیمات آسمانی پیامبر (ص) نیست، لازمه چنین امری، تعطیلی اصل دین و به تعبیر زیبایی استاد مطهری ختم دیانت است نه نبوت.
2. اینکه وحی از نوع غریزه داشته شده است مردود است. زیرا این دو واژه از حیث محتوا و معنا نسبت تباین دارند نه تساوی و نه مطلق و یا من وجه، زیرا غرایز و رفتارهای غریزی با فرد متولد شده و غیر اکتسابی هستند سوای انکه مبتنی بر شعور و ادراک نیستند از حیث منزلت و مرتبه نیز از حس و عقل پایین تر است در حالی که وحی مبتنی بر شعور و ادراک بوده و اکتساب در آنها راه دارد سوای انکه از حیث مرتبه نیز از حس و عقل بالاتر است بر این اساس هر چند بشر به ارتقای عقلانی برسد نهایتش آن است که به اعلی درجه عقلانیت رسیده است و وحی از تمام مراتب عقل بالاتر است پس نیاز به وحی حتی پس از نبوغ عقلانی انسان، امری ضروری و غیر قابل انکار است.
3. تفارق کاربردها و وظایف غریزه و عقل: استخلاف و جانشینی امری از امر دیگر، زمانی متصور است که مستخلف و مستخلف عنه در موضوع استخلاف متحد باشند در غیر این صورت جانشینی متصور نیست. بنابراین حتی در فرض که وحی را غریزه بدانیم با توجه به اختلاف وظایفی که هر یک از غریزه و عقل دارند ظهور عقل و اندیشه، دلیلی بر عدم کارآیی غریزه نسبت به وظایف خودش و جانشینی عقل به جای او نیست اموری از قبل زیبا دوستی، حب ذات، عشق مادر به فرزند که از امور غریزی به شمار می آیند و با انسان متولد می شوند، حتی با بلوغ عقلانی و فکری بشر، نه تنها از بین نمی روند بلکه در اعماق وجود همه انسان ها و در مسیر تکاملی انسان هر روز جلوه نمایی و کارکرد خاص خود را دارند.
4. لازمه ادعای علامه اقبال آن است: که تجربه درونی (مکاشفات اولیاء الله) نیز از امور غریزی محسوب شده و با ظهور عقل تجربی، غریزه از کارآیی بیفتد و این مخالف عقیده خود ایشان در باب تجربه باطنی و مکاشفات و الهامات است.
5. اشکال دیگر آن است که بر فرض جایگزینی عقل محض استقرایی به جای وحی بدین بیان که بشر پس از خاتمیت یا ظهور متفکر عقلانی و نبوغ عقلی، از هدایت وحیانی بی نیاز شده است و با توجه به اینکه همه افراد به چنین عقلانیتی که بدون راهنمایی دین و آموزه های وحیانی بتوانند همه نیازمندی های خود را برطرف سازند دست پیدا نمی کنند. (حتی با فرض وجود یک شخص، با چنین موقعیتی)، پروژه هدایت آنها به کجا می انجامد آیا می توان ادعا کرد که همه انسان ها از خاتمیت به بعد به این نبوغ عقلی مورد نظر رسیده و یا خواهند رسید؟!

عدم تعارض اعتقاد به امامت و خاتمیت است

با نگاهی اجمالی به معنای خاتمیت و شؤون امامت، روشن می گردد که هیچ تعارضی در این رابطه متصور نیست زیرا اولا خاتمیت یعنی ختم باب شرعیت یعنی پس از شریعت اسلام شریعتی نخواهد آمد. و ختم باب نبوت است بدین معنا که به کسی به عنوان نبی مبعوث از جانب خدا وحی نمی شود و ارباب لغت خاتم را معنا کرده اسلام به رسیدن به انتهای چیزی، مهر زدن بر چیزی معنا کرده اند و بدیهی است تا چیزی به انتها نرسد مهر تأیید نمی خورد.
بنابراین خاتمیت یعنی حضرت پیغمبر (ص) شریعت را به اتمام رسانده و جمیع مراتب دین در شریعت ختمیه به آخر رسیده است و این البته منافات با شأن امام ع که تبیین شریعت و نیز حفظ آن است و نیز با مقامات او از باب ارتباط با خدا از طریق الهام یا تحدیث ندارد زیرا الهام یا نزول ملک بر آنها ملازم با نبوت نیست چنانکه در تنزیل شریف است که «و تمثل لها بشرا سویا؛ پس روح خود را به سوى او فرستادیم تا به شکل بشرى خوش اندام بر او نمایان شد.» (مریم/ 17) و از اسماء حضرت فاطمه (س) محدثه هست زیرا ملک با او سخن می گفتند.
نبوغ عقلانی بشر هر چند از علل خاتمیت به شمار می آید اما خود شریعت نیز به نهایت رسیده بود و عقلانیت بشر دوره خاتمیت به مرتبه ای رسید که انسان توانست کار تبلیغ دین را انجام دهد (همان کاری که پیغمبران تبلیغی می کردند) اما آیا برخورداری انسان از عقل استقرایی می توانست بدون راهنمایی کسانی که لب دین و روح وحی را از پیغمبر (ص) اخذ کرده بودند درک کنند به هر حال عقل در اعلی مرتبه اش نیز حکم می کند که در احکام دین و بلکه در هر رشته ای رجوع به متخصصان لازم است حتی برای عقلا و این مطلب سوای اینکه لزوم وجود امامت معصوم را به اثبات می رساند که وجوب عقلی مراجعه انسان عقلانی را به او در فهم دین و وحی نیز تأکید می کند.
از دیگر حکمت های لزوم وجود امام (ع) حتی با ظهور رشد عقلانی بشر به عنوان فلسفه خاتمیت آن است که حتی عقلای اندیشمند و نیز عالمان دینی در فهم خود از آموزه های وحیانی و گزاره های دینی اختلاف پیدا می کنند در آن صورت وجود امام متصل به پیغمبر (ص) که دین را مشافهه از او اخذ کرده است لازم است تا دین را از اختلافات نجات دهد و حفظ نماید.
دیگر آنکه از آنجا که حضرت پیغمبر (ص) به سبب عدم آمادگی مردم از پذیرش همه احکام و تعالیم آسمانی که به او وحی شده بود، فرصت بیان همه آنها برای ایشان پیدا نشد. بنابراین او بایستی کسی را که بتواند حامل آن تعالیم بشود، تعلیم داده تا در زمان ایجاد فرصت و پس از او (ص)، برای مردم بازگوید و کسی جز امام (ع) نتوانست چنین مسئولیتی را به دوش بگیرد. پس امام مبین دین است چنانکه پیغمبر بود اما پیغمبر از وحی می گرفت ولی امام (ع) از پیغمبر (ص) می گیرد. خلاصه آن که امامت نه تنها در تعارض با خاتمیت نیست که لازمه آن و متمم نبوت پیغمبر خاتم (ص) است و این مطلب برای هر متفطن و سلیم النفسی روشن است.
آیت الله سبحانی می گوید: «اعتقاد به امامت با اعتقاد به خاتمیت نبوت تعارض ندارد. اعتقاد به امامت و خاتمیت چالش با هم ندارند و هر دو همسو هستند. ما باید ابتدا معنای امامت و خاتمیت را بدانیم سپس اثبات کنیم که هر دو با هم همسو هستند.»
وی در تبیین بحث امامت می گوید: «امامت در زبان فارسی، پیشوایی است. در زبان قرآن هم امامت، پیشوایی و زمامداری مطلق است. حضرت ابراهیم اول خلیل بود، بعد نبی شد و بعد رسول و در آخرین مرحله امام می شد. منظور از کلمات در آیه «و إذ ابتلى إبراهیم ربه بکلمات؛ و هنگامى که خدا ابراهیم را با کلماتى بیازمود و او همه را به اتمام رسانید.» (بقره/ 124) از کلمات همان کارهایی است که در دوران نبوت انجام داده، بت ها را شکسته، آماده سوزاندن شده و فرزند خود را برای ذبح آماده کرده است. «إن هذا لهو البلاء المبین؛ به راستى که این همان آزمایش آشکار بود.» (صافات/ 106) بلاء یعنی امتحان.
مرحله امامت بالاتر از مراحل خلافت، نبوت و رسالت است. مرحله امامت پیشوایی یک معصوم در احکام و عقاید و زمامداری و اداره اجتماعی است. اهل سنت در مورد امامت می گویند «رئاسه دینیه لتنظیم امور الامه من تبدیر الجیوش و ثبت الصغور وردع المظالم و الاخذ للمظلوم و اقامه الحدود و قسمه الفی بین المسلمین و قیادتهم فی حجهم و غزوهم» انسانی است که برای تنظیم امور امت، لشکر کشی، مرزبانی و از این که ظالم را سرجای خود بنشاند، حق مظلوم را بستاند، حدود را اقامه کند و غنائم را قسمت کند و در حج و جنگ، رهبری کند. برگزیده می شود همین! چنین کسی شرائط کمی دارد. او باید عاقل، پخته و مدیر باشد و تا حدی هم با احکام اسلام آشنا باشد.»
وی در نقد دیدگاه اهل سنت می گوید: «اگر معنای امامت این است، مردم هم می توانند یک انسان عاقل و مدیر که بتواند این کارها را انجام دهد، برگزینند. اگر جسارت نباشد امامت از نظر اهل سنت از یک رییس جمهور و نخست وزیر بالاتر نیست. نهایت اینکه در سایر نظام ها، اسلام را شرط نمی دانند اما این ها اسلام، تدبیر و آگاهی از امور اسلامی در حد تقلید شرط می دانند و کافی. طبق اعتقاد اهل سنت این امام، در صورت ستم و خلاف کردن، خلع نمی شود چون مردم او را انتخاب کرده اند منتها علما باید به او تذکر بدند لذا قیام علیه او اگر منحرف شد، حرام است، ولو متوکل باشد یا عبدالملک بن مروان چون ممکن است خونریزی پیش بیاید که به مصلحت اسلام نباشد! این گونه امامت، شرائط خاصی ندارد و اگر بعد از پیامبر، وظایفی مانده، بماند او فقط باید کشور را اداره کند! از دیدگاه شیعه امام، پیامبر نیست و وحی تشریعی و کتاب ندارد. امام تابع شریعت پیامبر است.
اما پیامبر اکرم (ص) ملائی داشت که با رفتن پیامبر، خلأ می شود و امام باید آن خلاء را پر کند. کشورداری تنها یک وظیفه امام است. امامی که صاحب کتاب نیست و شریعت ندارد باید چند خلأ را پر کند. در درجه اول احکامی را که پیامبر موفق به تفصیل آن نشده است. چون رسول گرامی، کلیاتی را آورد اما زمان مهلت نداد که تفصیل شود. 13 سال از 23 سال بعثت، در مکه بود که مشرکان فرصت ندادند احکامی گفته شود حتی صلاه و صوم در مدینه واجب شد. در 10 سال مدینه هم تفاصیل بیان نشده چون 27 غزوه و 55 سریه پیش آمد، 316 قرارداد نظامی، اقتصادی و اخلاقی با عشایر امضا کردند. علاوه بر آن، پیامبر اکرم (ص) در مدینه به یهود لجوج مبتلا است که دائم در حال مناظره و مباحثه هستند وقت ایشان را می گیرند. در سوره بقره به این مسئله بارها اشاره شده است. غیر از آنکه در مدینه ستون پنجم هم هست و شب و روز علیه پیامبر فعالیت می کنند و باید مراقب آنها هم باشد. رسول گرامی موفق شد در طول این ده سال بین غزوه ها و حوادث، اصول احکام و عقاید را مطرح کند اما تفصیل را گاهی به زبان و گاه به عمل گفت اما زمان اجازه تفصیل آن را نداد. علی (ع)، انشاء کننده احکام نیست بلکه بازگوکننده شریعتی است که تأسیس و تشریع شده است و آنچه را که پیامبر به خاطر ضیق وقت بیان نکرده، مطرح می سازد.»
پیامبر گرامی اسلام (ص) قرآن مجید را ده آیه به ده آیه تفسیر می کرد. ما نباید فکر کنیم که چون قرآن به زبان عربی مبین است، پس تبیین لازم ندارد. قرآن حقایقی دارد که نیاز به تبیین و تفسیر دارد. وظیفه دیگر پیامبر تفسیر قرآن است. روزی علی بن حاتم عرض می کند «من دو نخ سیاه و سفید دارم و هر موقع امکان شناخت رنگ این دو نخ در هوا معلوم شد، نیت روزه می کنم!» او معنای آیه «حتى یتبین لکم الخیط الأبیض من الخیط الأسود من الفجر؛ تا رشته سپید (بامداد) از رشته سیاه (شب) نمایان شود.» (بقره/ 187) را این طور فهمیده بود. حضرت فرمود این مربوط به آسمان است. بنابراین بیان تفسیر هم یکی از آن خلأهایی است که امام باید پرکند. خلأ دیگر، پاسخ به شبهات و تشکیکات است.
در قرآن عبارت «یسئلونک» به این مسئله اشاره دارد. یهودیان و نصرانیان از یمن و شام می آمدند مسئله مطرح می کردند. نصارای نجران آمدند و گفتند چون مسیح پدر ندارد پس خداست و اندیشه مسلمانان را آلوده می کردند. قرآن در پاسخ گفت: «إن مثل عیسى عند الله کمثل آدم خلقه من تراب؛ حکایت عیسى نزد خدا چون حکایت آدم است که او را از خاک آفرید سپس به او گفت: باش، پس وجود یافت.» (آل عمران/ 59)
اگر فقدان پدر نشانه الوهیت باشد، آدم اولی است چون مادر هم ندارد. علی بن حاتم مسیحی نسبت به آیه «اتخذوا أحبارهم و رهبانهم أربابا من دون الله و المسیح ابن مریم؛ (هم اینان) علما و راهبان خود و مسیح پسر مریم را به جاى خدا اربابان خود گرفتند، با آن که دستور داشتند جز خداى یگانه را که معبودى جز او نیست نپرستند. او منزه است از آنچه شریکش مى سازند.» (توبه/ 31) اعتراض کرد که ما احبار و رهبانان را خدا نمی دانیم. پیامبر فرمود «اگر در کتب مقدسه چیزی حرام باشد، اما احبار و رهبان بگویند حرام است کدام را قبول می کنید؟» گفت: «دومی را.» فرمود «رب همین است. زمام تشریع را از خدا گرفته اید و به دست احبار و رهبان داده اید. این شرک است.»
بشر در پرتو این قوانین الهی، برنامه زیر است اما قانون گذاری برای خداست. وجود پیامبر اکرم (ص) میزان حق و باطل بود و در زمان ایشان یک مذهب ساخته نشد، چون آنچه مطابق فرمایش اوست حق است وگرنه باطل.
تمام این فرقه گرایی ها بعد از پیامبر اکرم درست شد چون مردم نرفتند سراغ کسی که میزان حق و باطل باشد. اگر مسلمانان فردی را پذیرا بودند که میزان حق و باطل بود، همه مسلمانان فرقه واحده می شدند و سدی در برابر بیگانگان. پیامبر تنها تربیت ظاهری نداشت و در قلب گروهی تصرف می کرد و عارف پرور بود نه به معنای صوفی بلکه عرفان واقعی و برخی را به مقامات عالی انسانیت می رساند. سلمان و ابوذر در این درجه است که تربیتی غیر از این تربیت ظاهری است. این خلأ نیز با رفتن پیامبر پیش آمد. لذا امامی که بعد از رسول خدا می آید، علاوه بر زمامداری و حکومت باید این خلاءها را پرکند و این کار تربیت غیبی لازم دارد. تربیت عادی نمی تواند انسانی را پرورش دهد که تفصیل احکام را بگوید بدون آنکه به او وحی شود. ممکن است خدا، تربیت الهی بدهد اما فرد، نبی و رسول نباشد ولی بتواند احکام را بیان کند، قرآن را تفسیر کند، پرسش ها و شبهات را پاسخگو باشد و میزان حق و باطل باشد.

 

منـابـع

عبدالله جوادی آملی- فلسفه حقوق بشر- صفحه 75

سید محمدحسین طباطبایی- تفسیرالمیزان- جلد 26 صفحه 68

مرتضی مطهری- خاتمیت- صفحه 33

مرتضی مطهری- امامت و رهبری- صفحه 68

مرتضی مطهری- وحی و نبوت- صفحه 57-60

سید مجید ظهیری- کتاب رابطه ی خاتمیت با امامت- صفحه 41

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد