تمدن یونانیان عصر پهلوانی (فرهنگ و تمدن آخایایی)

فارسی 8672 نمایش |

شخصیت شناسی آخایاییها

در یک نوشته ی مصری، که به حدود 1221 ق م تعلق دارد، از قومی یاد شده است به نام «آکایواشا» که به سایر «اقوام دریا» پیوست و از لیبی به مصر حمله برد. همین نوشته این قوم را گروهی آواره شمرده است که «برای شکمهای خود می جنگند.» در آثار هومر، مردم یونانی زبان تسالی جنوبی، قوم آخایانی نامیده شده اند. اما، چون این مردم از همه ی قبایل تواناتر شدند، هومر، کرارا، تمام یونانیانی را که به شهر تروا هجوم بردند به نام اینان خوانده است. مورخان و سخن سرایان یونانی عصر کلاسیک قوم آخایایی را، مانند قوم پلاسگوی، از بومزادان انگاشته و گفته اند، تا جایی که در یادها مانده است، اینان بومی یونان بوده اند. این مورخان بی هیچ تردید می پنداشتند فرهنگ آخایایی، که در آثار هومر توصیف شده است، همان فرهنگی است که در این کتاب فرهنگ موکنای خوانده ایم. شلیمان این نظر را پذیرفت، دنیای تحقیق هم کوته مدتی با او همداستان بود.

تحقیقات ویلیام ریجوی

در 1901، یک تن انگلیسی سنت شکن به نام ویلیام ریجوی این اعتماد خرسندی بخش را بر هم زد و نشان داد که تمدن آخایایی گرچه از جهات بسیار به تمدن موکنایی می ماند، از لحاظ مختصات اساسی، با آن فرق دارد:
(1) آهن عملا بر مردم موکنای مجهول است، ولی قوم آخایایی با آن آشنایند.
(2) موافق آثار هومر، مردگان آخایایی سوزانده می شوند، اما مردم تیرونس و موکنای اجساد را به خاک می سپارند، و از این امر برمی آید که این دو قوم نیست به عقبی نظری واحد ندارند.
(3) از خدایان آخایایی، که همان خدایان اولمپی هستند، اثری در فرهنگ موکنای یافت نمی شود.
(4) مردم آخایایی شمشیرهای بلند و سپرهای گرد و سنجاق قفلی به کار می برند، ولی اشیایی به این صورت ها در بقایای متنوع فرهنگ موکنایی به نظر نمی رسد.
(5) تفاوت های قابل ملاحظه ای هم از حیث آرایش مو و جامه بین این دو قوم وجود دارد. ریجوی از همه ی این نکات چنین نتیجه گرفت که مردم موکنای از قوم پلاسگوی بودند و به یونانی سخن می گفتند، اما قوم آخایایی از قوم بورموی سلت یعنی از مردم اروپای مرکزی بودند و از سال 2000 به این سو، از راه اپیروس و تسالی، به پایین ریختند و آیین زئوس پرستی را با خود آوردند؛ در حدود 1400 به پلوپونز تاختند و در آنجا زبان و بسیاری از رسوم یونانی را برگرفتند؛ به عنوان خانهای فئودال مستقر شدند و، از قصور مستحکم خود، براهالی مقهور پلاسگوی حکومت کردند. این نظریه حتی اگر محتاج تغییر اساسی باشد، باز روشنی بخش است.

دیدگاه نویسندگان کلاسیک
بیشتر چنین احتمال می رود که، مطابق پندار همه ی نویسندگان کلاسیک، آخایاییان قبیله ای یونانی باشند که، بر اثر تکثیر طبیعی، در قرنهای چهاردهم و سیزدهم، تسالی و پلوپونز را فرا گرفته و در آنجا با پلاسگی ها و موکناییان اختلاط خونی یافته و در حدود 1250 ق م به صورت طبقه ی حاکم در آمده باشند. گویا اینان زبان یونانی را از مردم موکنای نگرفتند، بلکه، بر عکس، آنان را با این زبان آشنا کردند. بازتاب یک زبان مشترک کرتی پلاسگویی موکنایی در اسمهای محل، مانند کورینتوس و تیرونس و پارناسوس و اولمپیا، مشاهده می شود. ظاهرا قوم آخایایی خدایان کوه نشین و آسمان ذی خود را بر پروردگاران درون خاکی یا زیرزمینی جمعیت اولیه تحمیل کردند. در موارد بسیار، بین فرهنگ موکنایی و وجه اخیر آن، یعنی فرهنگ قوم آخایایی که در آثار هومر وصف شده است، اختلاف قاطعی وجود ندارد، و چنین به نظر می رسد که شیوه های زندگی این دو قوم در جریان زمان می آمیزند و یگانه می شوند. سپس، هنگامی که تمدن اژه ای بر اثر شکست تروا از توش و توان می افتد و آرام آرام از میانه برمی خیرد، بر شدت اختلاط آن دو می افزاید و زمینه ی تمدن یونانی فراهم می آید.

روایتهای پهلوانی

روایات عصر پهلوانی هم منشأ و هم مقدرات قوم آخایایی را معلوم می دارند. این داستانها را نادیده نباید گرفت، زیرا با آنکه از توهمی خون بی زجان گرفته اند، شاید بیش از آنچه تصور می شود متضمن واقعیات تاریخی باشند. شعر و نمایش و هنر یونانی چندان به این داستانها وابسته است که بدون آنها به دشواری دریافت می شوند. در کتیبه های ختی آمده است که آتاریسیاس در قرن سیزدهم ق م بر قوم آهیاوا سلطنت می کرد. می توان گفت که این آتاریسیاس همان آترئوس، شاه قوم آخایایی، است. در داستانهای یونانی، زئوس پدر تانتالوس، شاه فروگیا، است، تانتالوس پدر پلویس پدر آترئوس؛ و آترئوس پدر آگاممنون است. پلویس نفی بلد شد و در حدود 1283 به پلوپونز باختری رفت تا با هیپودامیا دختر اوینومائوس شاه الیس زناشویی کند. داستان عشق ورزیدن این دو هنوز بر سه گوش طاق شرقی معبد بزرگ زئوس در اولمپیا نمودار است. شاه الیس، به قصد آزمودن خواستگاران دخترش، با آنان مسابقه ی ارابه رانی می داد. اگر خواستگار مسابقه را می برد، برهیپودامیا دست می یافت، و اگر می باخت، به هلاکت می رسید. تنی چند از خواستگاران پاپیش نهاده و مسابقه و جان خود را باخته بودند. پلوپس، برای آنکه از مخاطرات بکاهد، به مورتیلوس، ارابه ران شاه، رشوه داد تا میخ محور ارابه ی شاهی را بیرون آورد، و پیمان نهاد که اگر در کارش کامیاب شود، مورتیلوس را در سلطنت شریک خود کند. با این شیوه، در مسابقه ای که روی داد، ارابه ی شاهی در هم شکست و شاه کشته شد، و پلوپس با هیپودامیا زناشویی کرد و به سلطنت الیس رسید. اما، به جای آنکه ملک را با مورتیلوس قمست کند، او را به دریا افکند. مورتیلوس نیز همچنان که در آب فرو می رفت، پلوپس و اخلاقش را نفرین کرد. دختر پلوپس با ستنلوس پسر پرسئوس، شاه آرگوس ازدواج کرد، و سپس سلطنت به پسر آنان ائوروستئوس رسید، و پس از مرگ او به داییش، آترئوس، منتقل شد. پسران آترئوس (آگاممنون و منلائوسکلوتایمنستر! و هلنه دختران توندارئوس، شاه لاکدایمون را به زنی گرفتند. چون آترئوس و تواندارئوس در گذشتند، آگاممنون و منلائوس، غافل از نفرین مورتیلوس، از پایتختهای خود در موکنای و اسپارت بر تمام پلوپونز خاوری حکومت کردند، پس، آن سرزمین به نام نیای آنان پلوپونز (پلوپونوس) یا « جزیره پلوپس» خوانده شد.

طوفان زئوس

در این زمان، سایر نواحی یونان نیز به وسیله ی پهلوانانی که عموما به شهرسازی همت می گماشتند، به جنب وجوش افتاده بودند. موافق روایات یونانی، نابکاری نوع بشر زئوس را برانگیخت که بشریت را با طوفانی براندازد. از این طوفان، تنها یک مرد، دئوکالیون، و همسرش پورها جان به در بردند و با سفینه یا صندوقی روی قله ی پارناسوس مستقر شدند. قبایل یونانی از تخمه ی هلن، پسر دئوکالیون، زادند و موافق نام او هلنس نام گرفتند. هلن نیای آخایوس و یون بود، و قبایل آخایایی و یونیایی، که پس از آوارگیهای فروان به ترتیب در پلوپونز و آتیک استقلال یافتند، از این دو به وجود آمدند. یکی از زادگان یون به نام ککروپس، به کمک الاهه ی آتنه، در محلی که قوم پلاسگوی در ارک آن ساکن شده بودند، به ساختن شهری که، به اسم الاهه، آتن (آتنای) نام گرفت، دست زد. چنان که در داستانها آمده است، همین ککرو پس بود که به آتیک تمدن داد، زناشویی را نظام بخشید، قربانیهای خونین را لغو کرد، و به رعایای خود آموخت که خدایان اولمپی مخصوصا زئوس و آتنه را بپرستند.

تولد آتن یا آبادی آتیک
اعقاب ککروپس در آتن به سلطنت پرداختند. چهارمین آنان ارختئوس بود که مردم آتن او را خدا شمردند و بعدا یکی از زیباترین معابد را وقف او کردند. در حدود 1250، نوه ی او، تسئوس، 12 دمس یا آبادی آتیک به صورت یک واحد سیاسی در آورد؛ مردم این آبادی ها، بی تفاوت، «آتنی» خوانده می شدند، و شاید به سبب همین هم خانگی تاریخی یا یگانگی مدنی ناحیه های متعدد بود که نام شهر آتن مانند نامهای تبای و موکنای به صیغه ی جمع آمده است. تسئوس آتن را نظم و قدرت بخشید، از تسلیم خراج انسانی به مینوس سرپیچید، و با کشتن راهزنی به نام پروکروستس، که دوست می داشت پاهای اسیران کوته قامت یا بلند بالای خود را بکشد یا ببرد تا به طول تخت او مساوی شوند، راهها را ایمن کرد. آتنیان پس از مرگ تسئوس، او را هم خداوار پرستیدند و حتی دیرگاهی بعد، در 476، یعنی در عصر دین ستیزانه پریکلس، استخوانهای تسئوس را از سکوروس به در آوردند و، به عنوان بازمانده ای متبرک، در معبد تسئوس نهادند.

رقابت آتن با تب
کلان شهری در شمال بئوسی در برابر آتن به رقابت برخاست و با بر هم زدن سنن، تنها موضوع هنر نمایش یونان در دوران کلاسیک شد. این شهر، تب یا تبای نام داشت. در اواخر سده ی چهاردهم ق م، کادموس، که از امیران مقتدر فنیقیه یا کرت یا مصر بود، در ملتقای راههای شرقی غربی و شمالی جنوبی یونان شهر تب را پدید آورد و به مردمش فرهنگ داد و، برای آنکه آب چشمه ی آرس را به شهریان برساند، به کشتن نگهبان آن پرداخت. این نگهبان اژدهایی مخوف بود، و گویا در قدیم این نام اژدها را بر هر جاندار تباهی آور یا رنج زای اطلاق می کردند. کادموس دندانهای اژدها را در خاک افشاند. هر داندانی مردی مسلح شد، و این مردان، به سان یونانیان تاریخ، به جان یکدیگر افتادند، تا آنکه فقط پنج تن باقی ماندند. مردم تب این پنج تن را بنیادگذاران خاندانهای سلطنتی شهر تب دانسته اند. حکومت تب در دژی کوهستانی به نام کادمیا، که اکنون در محل آن بنایی موسوم به «کاخ کادموس» از زیر خاک بیرون آمده است، مستقر شد. (این بنا به 1400-1200 ق م منسوب است، و نوشته ای به خطی نامکشوف، که احتمالا اصلی کرتی دارد، در آن یافت شده است ) پس ازکادموس پسرش پولودوروس، و سپس نوه اش لابداکوس بر تخت نشستند. بعد از لابداکوس، فرزند اولایوس سلطنت کرد، ولی چنان که همه ی عالم می دانند، پسر لایوس یعنی اودیپ (اویدیپوس) پدر خود را کشت و مادر را به زنی گرفت. چون اودیپ در گذشت، پسرانش به عادت امیران بر سر قدرت به ستیزه برخاستند. اتئوکلس برادر خود پولونیکس را تار و مار کرد. اما پولونیکس شاه آرگوس، آدراستوس، را برانگیخت که سلطنت را به او بازگرداند. به فرمان آدراستوس، درحدود 1213، جنگ معروف «مخالفان هفت گانه تب» در گرفت، و شانزده سال بعد اپیگونها (اپیگونوی)، یعنی پسران سرداران هفت گانه، با تب جنگیدند. این بار، هم اتئوکلس و هم پولونیکس از پا در آمدند، و تب با خاک یکسان شد.

باروری همسر آمفیتروئون توسط زئوس
یکی از بزرگان تب موسوم به آمفیتروئون زنی دلربا به نام آلکمنه داشت. هنگامی که آمفیتروئون به جنگی رفته بود، زئوس از همسر او دیدن کرد، و کودکی زاده شد. دیودوروس می گوید: «زئوس طول آن شب را سه برابر شبهای متعارف کرد و، با زمان درازی که صرف باروری نمود، قوت استثنایی کودک را تدارک دید». هرا (خواهر و همسر زئوس، ملکه آسمان) که این کهتر نوازیهای لذت بخش زئوس را خوش نداشت، دو مار فرستاد تا نوزاد را در گهواره ی خود به هلاکت رسانند. اما پسرک با هر دست یکی از ماران را گرفت و هر دو را خفه کرد و، چون به وساطت هرا به چنین افتخاری نایل آمد، هراکلس نام گرفت. (کلمه ی یونانی هراکلس [Herakles] مرکب از نام Hera هرا و واژه ی Kleos به معنی افتخار است) لینوس که کهن ترین شخصیت تاریخ موسیقی است، کوشید تا نواختن و خواندن را به هراکلس یاد دهد. اما پسرک شور موسیقی نداشت و با بربط، لینوس را به قتل رسانید! چون به حد رشد رسید، غول انسان نما بود نتراشیده و درشت و شکم باره. در آن هنگام، شیری در رمه های آمفیتروئون و نیز رمه های تسپیوس، سلطان تسپیای، افتاد. هراکلس کشتن شیر را تعهد کرد. در ازای آن، تسپیوس خانه و دختران پنجاه گانه ی خود را به او عرضه داشت؛ هراکلس هم مردانه فرصت را مغتنم شمرد؛ شیر را کشت و پوست آن را جامه ی خاص خود کرد، مگارا دختر کرئون (شاه تب) را به زنی گرفت و کوشید که سر و سامانی پیدا کند. اما الاهه هرا او را به چنگ جنون افکند. پس، ناآگاهانه فرزندان خود را کشت. سپس با غیبگوی معبد دلفی کنگاش کرد و دریافت که باید به تیرونس برود و دوازده سال در خدمت ائورستئوس، شاه آرگوس، به سر برد تا خدایی جاویدان شود. فرمان برد و، به خواست شاه آرگوس، دست به دوازده شاهکار بلند آوازه ی خود زد. چون شاه او را مرخص کرد، به تب باز گشت و به شاهکارهای فراوان دیگر پرداخت: به آرگونوتها پیوست، تروا را غارت کرد، خدایان را در پیکار غولان یاری داد، پرومته (پرومتئوس) را آزاد کرد، آلکستیس را به زندگی باز گردانید، و گاه گاهی تصادفا دوستان خود را کشت. پس از مرگش، به نام پهلوان و خدا مورد نیایش قرار گرفت، و چون تن به عشقهای بی شمار داده بود، قبایل بسیار او را نیای خود انگاشتند.

فرزندان هراکلس
پسران او در تراخیس تسالی خانه کردند، اما ائوروستئوس، که هراکلس را بیهوده به کارهای رنج بار ناضروری واداشته بود، از بیم کینه توزی پسرانش، به شاه تراخیس فرمان داد که آنان را از یونان اخراج کند. گروه هراکلیدای یعنی هراکلس زادگان به آتن پناه بردند. ائورستئوس سپاهی به سوی آنان گسیل داشت، اما آنان سپاه او را درهم شکستند و او را کشتند. آترئوس با نیروی دیگری به مقابله ی آنان شتافت، اما هولوس (یکی از فرزندان هراکلس) پیشنهاد کرد که با یکی از مردان آترئوس تن به تن بجنگد؛ اگر غالب آید، ملک موکنای به فرزندان هراکلس واگذار شود، و اگر مغلوب شود، زادگان هراکلس تا پنجاه سال جلای وطن کنند، و موکنای از آن بازماندگانشان شود. هولوس جنگ را باخت و با هواخواهان خود از وطن رخت بر بست. پنجاه سال بعد، نسل نو فرزندان هراکلس باز گشتند، و مطابق روایات یونانی، اینان بودند و نه قوم دوری که چون مدعایشان با مقاومت مواجه شد، پلوپونز را گشودند و به «عصر پهلوانی» پایان دادند.

داستان آرگونوتها

اگر قصه ی پلوپس و اخلافش منشأ قوم آخایایی را آسیای صغیر بیان می کند، داستان آرگونوتها مقدرات این قوم را می رساند. این داستان، مانند بسیاری از روایاتی که هم تاریخ و هم قصص یونانیان را تشکیل می دهند، داستانی است با شکوه، شامل همه گونه مخاطره و اکتشاف و جنگ و عشق و شگفت کاری و مرگ؛ این عناصر چنان درست به هم بافته شده اند که، بدون هیچ آرایشی، در نمایشنامه های عالی آتنیان انعکاس یافته اند. آپولونیوس رودسی، ادیب رودس، نیز در عصر هلنیستی همین داستان را به صورتی بسیار پسندیده تنظیم کرد. حوادث داستان در شهر اورخومنوس دربئوسی آغاز می شود، و آغاز آن، مانند شروع تراژدی آگاممنون (اشاره است به حادثه ی ایفیگنیا، دختر آگاممنون، که پدرش در صدد قربانی کردن او برآمد.) مراسم قربانی است: آتاماس، شاه اورخومنوس، که سرزمین خود را دستخوش قحطی یافت، درصدد برآمد که پسر خود فریکسوس را به خدایان پیشکش کند. فریکسوس به این نقشه پی برد و با خواهرش، هله، بر پشت قوچی زرین پشم نشست و در هوا به پرواز در آمدند. بر اثر تکان بدن قوچ، هله فرو افتاد و در تنگه ای که بعدا به نام «دریای هله» (هلسپونتوس = تنگه ی داردانل) نام گرفت، غرق شد. اما فریکسوس به خشکی رسید و به شهر کولخیس در جانب دیگر دریای سیاه راه برد. در آنجا، قوچ را قربانی و پشم آن را به عنوان هدیه وقف آرس، خدای جنگ، کرد. آیتس، شاه کولخیس، اژدهای بی خوابی را به نگهبانی پشم گماشت، زیرا غیبگویی گفته بود که اگر بیگانه ای آن را بر باید، آیتس جان خواهد داد. پس، برای اطمینان خاطر خود، فرمان داد که هر بیگانه ای به کولخیس آید به قتل برسد. دخترش مدیا که دوستدار مردم و رسوم غریب بود، به مسافرانی که به کولخیس پا می نهادند شفقت می کرد و آنان را در فرار یاری می داد. پدر فرمان به حبس او داد، ولی او به مرز متبرک کنار دریا پناه برد و عمر به اندوه گذاشت، تا آنکه یاسون بدان جا رفت و او را از سرگردانی رهانید. تقریبا بیست سال قبل از این زمان (به قول تاریخ گزاران یونانی، در حدود 1245) پلیاس، فرزند پوسیدون، تخت و تاج آیسون، امیر یولکوس، واقع در تسالی، را غصب کرد. پسر نوزاد آیسون، به نام یاسون، که به وسیله ی دوستان پدرش پنهان شده بود، در بیشه ها به بار آمد و قوت و شجاعت بسیار یافت. روزی، ملبس به پوست پلنگ و مسلح به دو نیزه، به بازار شهر رفت و ملک خود را خواستار شد، اما همچنان که نیرومند بود، ساده دل نیز بود. پلیاس او را متقاعد کرد که در ازای تخت و تاج، کاری سنگین بر عهده گیرد: پشم زرین قوچ. بالدار را باز گرداند. پس. یاسون کشتی بزرگ آرگو (به معنی تندرو) را ساخت، و دلاورترین افراد یونان را به خطر خواند. هراکلس و رفیق محبوب او، هولاس؛ پلئوس، پدر خیلس؛ تسئوس، ملئا گروس، اورفئوس، و دوشیزه چابک پای، آتالانته، فرا آمدند. چون کشتی به داردانل رسید، متوقف شد؛ ظاهرا توقف آن به سبب آمدن نیرویی از تروا بود. پس، هراکلس دیگران را ترک گفت و رفت تا خاک تروا را به توبره کشد و شاه آن، لائومدون، را با همه ی پسرانش جز پریاموس به خاک هلاکت افکند. اما یاسون و یارانش پس از آزمایشهای دشوار فراوان پا به مقصد گذاردند و، به وسیله ی مدیا، از مرگی که در کولخیس بیگانگان را انتظار می کشید، خبر یافتند یاسون در طلب مقصود اصرار ورزید، و مدیا پذیرفت که دریافتن پشم آنان را یاری کند، مشروط بر آنکه یاسون او را به زنی گیرد و به تسالی برد و تا پایان عمر نگاه دارد. یاسون با او پیمان نهاد و به کمک او پشم به دست آورد و با او و یاران خود به کشتی بازگشت. بسیاری از آنان زخمی شده بودند، و مدیا آنان را با ریشه ها و علفها به سرعت شفا داد. وقتی که یاسون به یولکوس رسید، بار دیگر مطالبه ی سلطنت کرد، و پلیاس باز هم مسامحه کرد. آن گاه، مدیا، با فنون جاودان، دختران پلیاس را بر آن داشت که پدر را تا سرحد مرگ بجوشانند. (مدیا به دختران چنین وانمود کرد که با این عمل، پدرشان جوانی از دست رفته را باز خواهد یافت.) مردم شهر که از قدرتهای جادویی مدیا به هراس افتاده بودند، او و یاسون را طرد و تا ابد از سلطنت محروم کردند. نمایشنامه نویس یونانی، اوریپید، دنباله ای بر این داستان افزوده است. (ادامه دارد...).

منـابـع

ویل‌ دورانت‌- تاریخ‌ تمدن- جلد دوم‌- یونان‌ باستان‌- تهران‌، انتشارات‌ علمی‌ و فرهنگی‌- 1359

پایگاه اطلاع رسانی کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت- بخش فلسفه یونانیان

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد