سفر پیامبر اکرم به طائف

فارسی 5259 نمایش |

پس از فوت ابوطالب و خدیجه (ع) فرصت برای اذیت های سخت و فشارهای سنگین مشرکان فراهم شد. این بار مشرکین به رسول الله (ص) نیز رحم نکرده و به هر طریق ممکن مسلمین را می آزردند، با شرایط موجود بیم آن می رفت بدنه ی اسلام آسیب دیده و مسلمانان زیر بار شکنجه ها ولو علی الظاهر دست از آئین توحید بردارند.
در وضعیت جدید رسول اکرم (ص) تصمیم گرفتند به طائف هجرت کنند. بعد از آنکه خداوند متعال به ایشان اجازه هجرت داد به همراه امیرالمومنین (ع) و به نقلی به همراه زید ابن حارثه، و به نقل دیگر به همراه هر دوی ایشان به راه افتادند. این حادثه در سال دهم بعثت و در ماه شوال رخ داد.
آن حضرت ده روز یا یک ماه بنا به اختلاف نقل ها در طائف ساکن شده و در این مدت با سران آنجا سخن گفتند و ایشان را به دین حق دعوت نمودند اما هیچ کس حاضر به پذیرش اسلام و پیروی از آن حضرت نشد. بدتر از عدم پذیرش اسلام، برخوردهای توهین آمیز و اخراج رسول الله (ص) از طائف بود. سران طائف در کمال بی شرمی سفیهان خود را بر سر راه آن حضرت گماشتند تا وقتی آن حضرت می رود سنگبارانش کنند!!
در توجیه علت عدم پذیرش اسلام از سوی طائفیان برخی از تاریخ نگاران گفته اند: علت این امر، آن بود که طائفیان عمده در آمدشان از راه صادرات میوه بود، لذا بایستی مراعات احوال شهرها و قبایل اطراف را می نمودند تا از لحاظ اقتصادی دچار مشکل نشوند، فلذا قصد درگیر شدن با قریش و دیگر اهل مکه را نیز نداشتند. از طرف دیگر چون ایشان بتی به نام «لات» در مکه داشتند که الهه ی آنها محسوب می شد و مکه مرکز دینی آنها بود، فلذا از این جهت نیز از پذیرش رسول الله (ص) خود داری می کردند.

اسلام آوردن عداس
بنا به برخی نقل ها هجرت به طائف بی ثمر نبوده و در اثر آن یک برده ی مسیحی مسلمان شده است. این داستان در برخی منابع این چنین نقل شده:
«طائف شهری خوش آب و هوا در 12 فرسخی مکه بود و رسول الله (ص) در سال دهم بعثت راهی آنجا شدند تا از مردم قبیله ثقیف که عمده مردم طائف بودند برای یاری خود کمک طلبند. وقتی وارد طائف شدند با سه برادر که فرزندان «عمرو ابن عمیر ثقفی» بودند برخورد کردند، این سه برادر سران طائف بوده و نامهایشان «عبد»، «مسعود» و «حبیب» بود. در این فرصت رسول اکرم (ص) پس از معرفی خود، آنان را به پرستش خدای یگانه دعوت فرمود و پیرامون علت آمدن خود به طائف و یاری خواستن از ایشان گفتگو کرد. پس از اتمام فرمایشات رسول الله (ص) یکی از برادران گفت: «من پرده خانه کعبه را پاره یا دزدیده باشم بنابه اختلاف نقل ها اگر تو فرستاده خدا باشی!»، کنایه از اینکه ایشان دروغ می گویند. برادر دیگر گفت: «خدا کسی بهتر از تو نیافت که به پیغمبری بفرستد؟» سومی نیز گفت: «من هرگز با تو سخن نمی گویم زیرا تو اگر به راستی پیغمبر باشی بزرگتر از آنی که بتوانم سخن تو را رد کنم و چنانچه دروغگو باشی شایسته نیست با تو سخن بگویم». وقتی رسول الله (ص) این سخنان زننده را شنید از دعوت ایشان نا امید نشده برخاست تا از آنجا برود، در حین رفتن به آن سه تن فرمود: «آنچه گفتید سربسته بماند». اما ایشان اعتنا نکرده اوباش و بردگان خود را واداشتند تا فریادکنان رسول اکرم را دنبال کرده و به او دشنام دهند، وقتی پیغمبر (ص) با این صحنه ی دلخراش مواجه شد به باغی که متعلق به «عتبه ابن ربیعه» و برادرش «شیبه» بود رفت. در آن زمان «عتبه» و «شیبه» هر دو در باغ بودند، رسول اکرم پس از ورود در باغ به درخت انگوری تکیه فرمود تا با خداوند متعال راز و نیاز کند، عتبه که حضرت را زیر نظر داشت غلام نصرانی خود به نام «عداس» را طلبید، او را با طبقی از انگور نزد رسول الله (ص) فرستاد. عداس طبق انگور را نزد رسول اکرم به زمین گذاشت و از حضرت خواست تا از آن تناول فرماید. پیغمبر دست به سمت انگور دراز کرد و فرمود: «بسم الله» سپس خوشه ای از آن را تناول فرمود. عداس که به پیغمبر می نگریست گفت: «به خدا مردم این شهر چنین نیستند و چنین سخنی نمی گویند».
پس از آنکه کمی با هم آشنا شدند پیغمبر فرمود: «ای عداس! اهل کجائی؟ و چه دینی داری؟» گفت: «مردی نصرانی از مردم نینوا هستم (نینوا منطقه ای از عراق بود که کربلا در قلمرو آن قرار داشت و در آن زمان یکی از مراکز اجتماع نصرانی ها محسوب می شد) پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «یعنی از شهر مرد شایسته یونس ابن متی هستی؟» عداس گفت: «یونس ابن متی را از کجا می شناسی؟» فرمود: «او برادر من بود، او پیغمبر بود من نیز پیغمبرم». وقتی عداس این سخنان را شنید بارقه ی ایمان در دلش برق زد، خود را بر روی پای رسول الله (ص) افکند و سر و دست آن حضرت را بوسید و مسلمان شد. «عتبه» و «شیبه» که این صحنه را نظاره می کردند، یکی از ایشان به دیگری گفت: «این مرد غلامت را گمراه کرد». وقتی عداس بازگشت به او گفتند: «وای بر تو چرا سر و دست این مرد را بوسیدی و خود را روی پایش انداختی؟» عداس گفت: «این را بدانید که این مرد در زمان حاضر نظیر ندارد، زیرا چیزی را به من خبر داد که جز پیغمبر آن را نمی داند». عتبه و شیبه گفتند: «عداس! وای برتو! این مرد تو را از دینی که داری برنگرداند، چرا که دین تو بهتر از دین اوست». پس از این جریانات رسول الله (ص) برخاست و طائف را ترک گفت و به مکه بازگشت. وفتی حضرت از طائف بازگشت، مردم مکه و قریش در مخالفت خود پافشاری بیشتری نموده و به شکنجه های مسلمین شدت بخشیدند. چون موسم حج فرا رسید، پیغمبر با استفاده از فرصت به دعوت قبایل پرداخت. برای این منظور شخصا به هر قبیله ای سر زده و می فرمود «من پیغمبر خدا هستم و خدا مرا برای راهنمائی شما فرستاده». سپس از ایشان می خواست دعوت او را بپذیرند. اما سران قبایل از پذیرش دعوت سرباز می زدند و می گفتند: «قوم او بهتر از ما او را می شناسد»! (یعنی اگر بنا بود آنچه می گوید حق باشد قطعا پیش از ما قومش به او ایمان می آوردند). نهایتا در این برهه علی الظاهر زحمات رسول الله (ص) به نتیجه ای نرسید و ایشان موفق به جلب قبایل نشدند، اما این دعوت ها و تبلیغات، زمینه لازم برای پذیرش اسلام توسط مردم یثرب در آینده ای نه چندان دور را فراهم ساخت.

منـابـع

سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره‌النبی (ص)‌- جلد 3

علی دوانی- تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

سید جعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها