ابعاد تاریخی اندیشه های راست دینی و بدعت در الهیات مسیحی
فارسی 4002 نمایش |راست دینی
امروزه اصطلاحات «راست دینى» و «بدعت» معانی الهیاتی اولی خود را تا حد زیادی از دست داده اند. ظهور رویکردهای ضد اقتدارگرایانه در عصر نو موجب شده است که «ارتدکسی» (که در لغت به معنای «عقیده درست» است) تقریبا همان «عقیده جزمی که با اقتداری قهرآمیز بر مردمان تحمیل شده» دانسته شود و «بدعت» قربانی سرکوب گری کلیسای فاقد مدارا یا مقامات دولتی. ولتر بوئر (1877ـ1960) این نظر را اظهار کرد که شکل هایى از مسیحیت که نسل هاى بعدى آن را «بدعت آمیز» مى دانستند، در واقع متقدم تر و بانفوذتر از دیدگاه هاى «راست دینى» بودند. کلیساى کاتولیک این اندیشه ها را به عمد سرکوب، و آنها را بدعت آمیز اعلام کرد و اندیشه هاى کمتر رایج خود را به عنوان «راست دینى» تحمیل کرد.
تحقیقات علمى اخیر شک و تردیدهاى فراوانى درباره این نظریه به وجود آورده است، هر چند این نظریه در محافلى که تمایلات لیبرال ترى دارند، همچنان مقبولیت خود را حفظ کرده است. به این نکته باید توجه داشت که در بیشتر اوقات، بدعت به گروه هاى اجتماعى که در حاشیه قرار دارند، نسبت داده مى شود. براى نمونه، دوناتیان (گروهى از بدعتگذاران در اواخر قرن چهارم در شمال آفریقا) بیشتر از سوى بربرهاى بومى منطقه حمایت مى شدند، در حالى که مخالفان کاتولیک آنها عمدتا شهروندان امپراتورى روم بودند. در شرایطى که کلیساى مسیحى بارها به وسوسه افتاد که مخالفانش در درون و بیرون طبقات خود را سرکوب سازد، مفهوم بدعت از اهمیت الهیاتى اصیلى برخوردار بوده و هست و نیازمند بررسى دقیق ترى است.
ابعاد تاریخى
اندیشه هاى «راست دینى» و «بدعت» مخصوصا به کلیساى اولیه نسبت داده مى شود. از این رو، این اندیشه ها چگونه بسط یافتند؟ آیا تصور ما از بدعت باید به مثابه نوعى تنزل از راست دینى باشد؟ ولتر بوئر در کتاب راست دینى و بدعت در مسیحیت اولیه (1934) چنین استدلال کرده است که یکپارچگى اساسى در کلیساهاى اولیه مسیحى، نه بر محور آموزه ها، بلکه بر محور ارتباط با یک خداوندگار بود. وحدت مسیحى بر پایه عبادت یک خداوندگار بود نه بیان صورى و رسمى آموزه ها که مبین این است که «راست دینى» مایل است که چگونه تعریف شود. بوئر چنین استدلال خود را ادامه مى دهد که دیدگاه هاى متفاوتى که کلیساى اولیه با آن مدارا مى کرد، در کلیساى متأخر با بدگمانى بدان نگریسته مى شد. رفته رفته، نوعى اجماع راست دینانه سر بر آورد که در آن، دیدگاه هایى که زمانى با آن مدارا شد، ناکافى دانسته و مطرود شدند. با این حال، جاى این سئوال باقى است که تمایز میان بدعت و راست دینى چگونه ترسیم شد؟
بوئر معتقد است که «راست دینى» پیامد قدرت روزافزون رم بود که به شکلى روزافزون دیدگاه هاى خود را بر دیگران تحمیل مى کرد و از اصطلاح بدعت براى اشاره به دیدگاه هایى استفاده مى کرد که آن را نفى مى کرد. استدلال بوئر آن است که تفاوت میان راست دینى و بدعت غالبا به نظر مى رسد که امرى دلبخواه است. خصومت بوئر با اندیشه معیارهاى اعتقادى حاکى از این عقیده راسخ اوست که اینها تحولات بعدى در مسیحیتند. رویکرد متفاوت دیگرى به این پرسش را پژوهشگر دوره آباء در آکسفورد به نام هنرى چدویک مطرح کرد. وی در رساله مهم خود به نام«دایره و بیضی» (1959) دیدگاهى آبایى درباره راست دینى را، که تنها روم را به عنوان معیار مى پذیرد، با دیدگاه رقیب آن مقایسه مى کند که بر آن بود که همه جوامع مسیحى به وسیله حوادث اساسى که در اورشلیم به وقوع پیوست و همچنان از اهمیت بسیارى در روند شکل گرفتن راست دینى اعتقادى برخوردارند، به هم پیوند مى خورند. بوئر بر محوریت یگانه روم توجه دارد و این در حالى است که چدویک بر این باور است که تصویر یک بیضى، با دو نقطه محوریش در روم و اورشلیم، مناسب تر است. به لحاظ تاریخى، تبیین چدویک به نظر مى رسد که پذیرفتنى تر باشد.
ابعاد الهیاتى
بحث بر سر ریشه هاى تاریخى بدعت و راست دینى شاید بیانگر این نظر باشد که اندیشه ها تنها اهمیتى صرفا باستانى دارند. در واقع، این آراء و اندیشه ها همچنان اهمیت الهیاتى سرنوشت سازى دارند. بدعت به لحاظ الهیاتى اهمیت دارد. شاید بتوان این نکته را به بهترین شکل در یکى از مهمترین مباحثات درباره بدعت در کتاب ایمان مسیحی (1821) نوشته اف. دى. اى. شلایرماخر یافت. شلایرماخر معتقد بود که بدعت یعنى حفظ ظاهر مسیحیت و در عین حال تکذیب جوهره آن. اگر ماهیت ممتاز مسیحیت این حقیقت باشد که در مسیحیت همه احساسات دینى با آن رهایى پیوند دارد که عیسى مسیح به ارمغان آورده، بدعت به دو شکل مى تواند سربر آورد. این بدان معناست که این قاعده اساسى به طور کلى محفوظ خواهد ماند، اما یا ماهیت بشر به گونه اى تعریف شود که رهایى در مورد خاص به دست نیاید یا فرد رهایى بخش به گونه اى تعریف خواهد شد که نتواند رهایى را عملى سازد.
بحث شلایرماخر درباره بدعت چندان جذاب است که ما به تفصیل آن را بررسى مى کنیم. دلیل این امر تا حدى براى روشن ساختن تمایز میان بدعت و ناباورى است و تا حدى به این سبب که نشان دهنده نیازى مستمر به مفهوم «بدعت» در الهیات است، حتى اگر این واژه به دلیل کثرت استعمال اعتبار خود را از دست داده باشد. شلایرماخر معتقد است که اگر ماهیت متمایز مسیحیت این واقعیت است که خدا ما را به وسیله عیسى مسیح، نه به وسیله کسى دیگر یا راهى دیگر رهایى بخشیده، نتیجه قطعى آن این است که برداشت مسیحى از خدا، عیسى مسیح و انسان باید با این برداشت از رهایى سازگار باشد. در نتیجه، برداشت مسیحى از خدا باید به گونه اى باشد که خدا بتواند انسان را به وسیله مسیح رهایى بخشد; برداشت مسیحى از مسیح باید به گونه اى باشد که خدا بتواند ما را به وسیله او رهایى بخشد; برداشت مسیحى از انسان باید به گونه اى باشد که رهایى هم امکان پذیر و هم اصیل باشد. به عبارت دیگر، برداشت مسیحى از خدا، مسیح و انسان ناگزیر از آن است که با اصل رهایى تنها به وسیله مسیح سازگار باشد.
از دیدگاه شلایرماخر، نفى یا انکار این اصل که خدا ما را به وسیله عیسى مسیح رهایى بخشید، کمتر از انکار خود مسیحیت نیست. به عبارت دیگر، انکار اینکه خدا ما را به وسیله عیسى مسیح رهایى بخشید به منزله انکار اساسى ترین دعوى صدقى است که مسیحیت با قاطعیت مطرح مى کند. تمایر میان آنچه که مسیحى است با آنچه که مسیحى نیست، در قبول یا عدم قبول این اصل نهفته است. با این حال، تمایز میان آنچه که راست دینانه است، با آنچه که بدعت آمیز است، بستگى به این دارد که این اصل که روزگارى تصدیق شده و مورد قبول بود، چگونه فهمیده شود. به عبارت دیگر، بدعت نوعى بى اعتقادى نیست بلکه چیزى است که از بطن خود ایمان برمى آید. به عقیده شلایرماخر، بدعت اساسا شکلى نارسا یا غیر معتبر از ایمان مسیحى است. بدعت زمانى ظاهر مى شود که اصل اساسى پذیرفته شود، اما اصطلاحات آن به گونه اى تفسیر شود که به ناسازگارى درونى بینجامد. به عبارت دیگر، اصل مسلم دانسته شده اما به شکلى ناقص و نارسا فهمیده شود. مى توان خود اصل را پذیرفت، اما در عین حال:
1- به گونه اى تفسیر شود که مسیح نتواند موجب رهایى بشر شود; یا
2- به گونه اى تفسیر شود که بشر، که موضوع رهایى است، قابل رهایى نباشد.
چه کسى رهایى بخش است؟
پاسخ این سؤال باید از عهده تبیین منحصر به فرد بودن جایگاه او و تواناییش براى وساطت میان خدا و انسان برآید. به عقیده شلایرماخر، اگر او مى تواند میان ما و خدا وساطت کند، باید میان مسیح و خود ما شباهتى ذاتى باشد، و در عین حال باید در او چیزى کاملا متفاوت باشد. نمى توان پذیرفت که هر یک از افراد بشر بتواند رهایى بخش باشد. بدعت آنگاه که یکى از این دو نکته را به طور هم زمان نپذیریم، به آسانى چهره خود را نشان مى دهد، به گونه اى که تصدیق یکى موجب انکار دیگرى است.
آموزه رهایى به وسیله مسیح
همچنین، به عقیده شلایرماخر، اگر برترى عیسى مسیح بر ما مورد تأکید قرار گیرد، بدون آنکه به شباهت ذاتى او با خود معتقد شویم، توانایى او در آشتى دادن ما با خدا از دست مى رود، زیرا او دیگر نقطه تماسى با کسانى که باید رهایى بخشد، ندارد. از سوى دیگر، اگر شباهت او به ما مورد تأکید قرار گیرد، بدون تصدیق اینکه او دست کم در یک جنبه تفاوتى اساسى دارد، در این صورت خود رهایى بخش نیازمند رهایى است. اگر فرد رهایى بخش فردى قلمداد مى شود که در هر بعد با ما شباهت دارد، باید اعتراف کرد که او با ما در نیاز به رهایى شریک است.
بنابراین، یا همه ما، در مقیاسى بیشتر یا کمتر، در واقع رهایى بخش هستیم یا رهایى بخش ناتوان از این کار است. این نکته روشن خواهد شد که آموزه رهایى به وسیله مسیح نیازمند آن است که فرد رهایى بخش در بشریت متعارف با ما شریک باشد، مگر در نیاز ما به رهایى. به عقیده شلایرماخر، مسیحیت راست آیین این بینش سرنوشت ساز را با تأکید بر اینکه عیسى مسیح هم خدا و هم انسان است تأیید کرد. شاید ساده تر این باشد که بگوییم که عیسى تنها خدا یا تنها انسان است، اما براى صحه گذاشتن بر امکان و عینیت رهایى ما، تأکید بر این لازم است که هر دو درست است. از بحث فوق روشن شد که اگر اصل رهایى به وسیله مسیح تأیید شود، اما شخص عیسى مسیح به گونه اى تفسیر شود که این گونه رهایى ناشدنى باشد، هر دو نوع خاص بدعت ممکن است رخ دهد.
از یک سو، عیسى مسیح نقطه تماس خود را با کسانى که باید رهایى بخشد از دست مى دهد و در نتیجه موجب ظهور بدعتى مى شود که معمولا به Docetism معروف است. از سوى دیگر، او تفاوت اساسى خود را از کسانى که رهایى مى بخشد از دست مى دهد، و انسانى به خصوص آگاه و روشن ضمیر تلقى مى شود، و در نتیجه موجب ظهور بدعتى مى شود که شلایرماخر آن را ابیونیتیسم مى نامد.
رهایى یافتگان چه کسانى هستند؟
به همین سان، شلایرماخر این پرسش را بررسى مى کند: رهایى یافتگان چه کسانى هستند؟
پاسخ این پرسش باید به گونه اى باشد که از عهده تبیین علت این برآید که چرا رهایى باید بیرون از خود بشر باشد. به عبارت دیگر، چرا ما نمى توانیم خودمان را رهایى بخشیم؟ متعلق رهایى باید اولا نیازمند رهایى باشد و توانایى دریافت آن رهایى را به هنگامى که ارائه مى شود، داشته باشد. این دو بعد از این پرسش، دقیقا مانند بشریت و الوهیت مسیح، هم زمان باید محفوظ باشد. اگر نیاز بشر به رهایى، مسلم دانسته مى شود، با این حال ضعف ما در رها ساختن خود نیز انکار مى شود، این نتیجه حاصل مى آید که ما مى توانیم عوامل رهایى خود باشیم. در این صورت، آشتى ممکن است دست کم از سوى بعضى، اگر نگوییم از سوى همه، در مقیاس هاى متفاوت پیشنهاد شود.
البته این به طور مستقیم با اصل رهایى به وسیله تنها عیسى مسیح در تضاد است. و اگر توانایى ما در دریافت رهایى، هنگامى که به ما عرضه شود، انکار شود، آن رهایى بار دیگر به امرى نامحتمل و محال تبدیل مى شود. به بیانى روشن تر، این دو دیدگاه مطابق با بدعت پلاگیوسی و مانوى است. به عقیده شلایرماخر، چهار بدعتى که در بالا وصف آن آمد، مى توان چهار «بدعت طبیعى» ایمان مسیحى دانست که هر یک پدید آمده از تفسیرى نارسا از آموزه رهایى به وسیله مسیح است. اتفاقى نیست که اینها تا حد زیادى مهمترین بدعت هایى بودند که در کلیساى اولیه مورد بحث قرار گرفتند.
منـابـع
آلیستر مک گراث- درسنامه الهیات مسیحی- مترجم بهروز حدادی- مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب- 1384
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها