ابوتمام طائی (چکامه ابوتمام)
فارسی 5101 نمایش |ابو تمام؛ حبیب پسر اوس بن حارث بن قیس بن اشجع بن یحیى بن مزینا بن سهم بن ملحان بن مروان بن رفافة بن مر بن سعد بن کاهل بن عمرو بن عدى بن عمرو بن حارث بن طى جلهم بن ادربن زید بن یشحب بن عریب بن کهن بن سبان بن یشجب بن یعرب بن قحطان است که در سال 231 هجری وفات یافت.
چکامه ابى تمام
أ ظبیة حیث استنت الکثب العفر *** رویدک لا یغتالک اللوم و الزجر
أسری حذارا لم تقیدک ردة *** فیحسر ماء من محاسنک الهذر
أراک خلال الأمر و النهی بوة *** عداک الردى ما أنت و النهی و الأمر
أ تشغلنی عما هرعت لمثله *** حوادث أشجان لصاحبها نکر
و دهر أساء الصنع حتى کأنما *** یقضی نذورا فی مساءتی الدهر
له شجرات خیم المجد بینها *** فلا ثمر جان و لا ورق نضر
و ما زلت ألقى ذاک بالصبر لابسا *** رداءیه حتى خفت أن یجزع الصبر
و إن نکیرا أن یضیق بمن له *** عشیرة مثلی أو وسیلته مصر
و ما لامرئ من قائل یوم عثرة *** لعا «3» و خدیناه الحداثة و الفقر
و إن کانت الأیام آضت و ما بها *** لذی غلة ورد و لا سائل خبر
هم الناس سار الذم و الحرب بینهم *** و حمر أن یغشاهم الحمد و الأجر
صفیک منهم مضمر عنجهیة *** فقائده تیه و سائقه کبر
إذا شام برق الیسر فالقرب شأنه*** و أنأى من العیوق إن ناله عسر
أرینی فتى لم یقله الناس أو فتى *** یصح له عزم و لیس له وقر
ترى کل ذى فضل یطول بفضله *** على معتفیه و الذی عنده نزر
و إن الذی أحذانی الشیب للذی*** رأیت و لم تکمل له السبع و العشر
و أخرى إذا استودعتها السر بینت *** به کرها ینهاض من دونها الصدر
طغى من علیها و استبد برأیهم *** و قولهم إلا أقلهم الکفر
و قاسوا دجى أمریهم و کلاهما *** دلیل لهم أولى به الشمس و البدر
سیحدوکم استستقاؤکم حلب الردى ***إلى هوة لا الماء فیها و لا الخمر
سئمتم عبور الضحل خوضا فأیة *** تعدونها لو قد طغى بکم البحر
و کنتم دماء تحت قدر مفارة *** على جهل ما أمست تفور به القدر
فهلا زجرتم طائر الجهل قبل أن *** یجی ء بما لا تبسئون به الزجر
طویتم ثنایا تخبئون عوارها *** فأین لکم خب ء و قد ظهر النشر
فعلتم بأبناء النبی و رهطه *** أفاعیل أدناها الخیانة و الغدر
و من قبله أخلفتم لوصیه *** بداهیة دهیاء لیس لها قدر
فجئتم بها بکرا عوانا و لم یکن *** لها قبلها مثل عوان و لا بکر
أخوه إذا عد الفخار و صهره *** فلا مثله أخ و لا مثله صهر
و شد به أزر النبی محمد *** کما شد من موسى بهارونه الأزر
و ما زال کشافا دیاجیر غمرة *** یمزقها عن وجهه الفتح و النصر
هو السیف سیف الله فی کل مشهد *** و سیف الرسول لا ددان و لا دثر
فأی ید للذم لم یبر زندها *** و وجه ضلال لیس فیه له أثر
ثوى و لأهل الدین أمن بحده *** و للواصمین الدین فی حده ذعر
یسد به الثغر المخوف من الردى *** و یعتاض من أرض العدو به الثغر
بأحد و بدر حین ماج برجله *** و فرسانه أحد و ماج بهم بدر
و یوم حنین و النضیر و خیبر *** و بالخندق الثاوی بعقوته عمرو
سما للمنایا الحمر حتى تکشفت *** و أسیافه حمر و أرماحه حمر
مشاهد کان الله کاشف کربها *** و فارجه و الأمر ملتبس إمر
و یوم الغدیر استوضح الحق أهله *** بضحیاء لا فیها حجاب و لا ستر
أقام رسول الله یدعوهم بها *** لیقربهم عرف و ینآهم نکر
یمد بضبعیه و یعلم أنه *** ولی و مولاکم فهل لکم خبر
یروح و یغدو بالبیان لمعشر *** یروح بهم غمر و یغدو بهم غمر
فکان لهم جهر بإثبات حقه *** و کان لهم فی بزهم حقه جهر
أ ثم جعلتم حظه حد مرهف *** من البیض یوما حظ صاحبه القبر
بکفی شقی وجهته ذنوبه *** إلى مرتع یرعى به الغی و الوزر
ترجمه: «اى آهو! هر جا که تلهاى انبوه خاکى و بیابانهاى بى نشان نمایان شد بایست و نکوهش و سرزنش گمراهت نکند. از بیم پنهان شو و صداى کوه به دامت نیندازد، چه این بیهوده سخن آبرویت را مى برد. تو را نادانى مى بینم که در میان امر و نهى سرگردانى، هلاک از تو دور باد، تو را با نهى و امر چکار است؟ آیا حوادث غم انگیز و دشوار بر اهلش، مرا از کارى که به انجام آن شتاب دارم، باز مى دارد؟ روزگار چنان سر آزار من دارد که گوئى با این آزار، نذرهاى خود را ادا مى کند. او را درختانى است، که بزرگوارى را در درون آن نهان کرده و بارو برگ سبزى ندارند. و من با پوشیدن جامه صبر چنان با زمانه روبرو شدم که ترسیدم صبر به تنگ آید. چه سخت است! که شهر و دیار بر مردى که چون من قبیله و وسیله دارد، تنگ آید. در روز افتادگى، گوینده اى نیست که به چون منى که جوانى و نیاز انباز اویند، بگوید: برخیز (ایستاده اى دست من افتاده را نمی گیرد). اگر چه روزگار برگشته است و براى هیچ تشنه اى آبى و براى هیچ پرسنده اى جوابى ندارد. آنان مردمى هستند که بدگوئى و پیکار در میانشان راه یافته و پرده ستایش و نکو داشتشان را دریده است. از میان آنها چون دوستى را برگزینى، کبر در دل دارد و قائد و رائدش گمرهى و خودبینى است. چون برق آسایش ببیند، به تو نزدیک مى شود و آنگاه که احساس سختى کند، از عیوق دورتر رود. کجاست جوانمردى که مردم با او دشمنى نکرده باشند؟ یا کدام راد مرد است که عزمى درست دارد و گرانبار نیست؟ مى بینى که توانگران به فزوندارى خود بر نیازمندان و بیچارگان مى نازند به راستى که آنکس که مرا به پیرى نشاند، چنانکه دیدیش، هفده سال نداشت و آن دیگرى چون رازى را به وى سپردم سینه اش از نگرانى راز به جوش آمد و پرده از آن بر گرفت. مردم روى زمین سرکشى و خودرائى کردند و سخن بسیارى از آنان جز گروهى اندک کفر بود. رنج تاریکى روزگار فرماندهى آن دو تن! را کشیدند، در حالى که آنها دلیلى بودند که آفتاب و ماه از ایشان به رهنمونى شایسته تر بود. به زودى این آب جوئى از پستان مرگ شما را به پرتگاهى مى کشاند که آب و شرابى در آن نیست. شما که از فرو رفتن در جوئى خرد به ستوه آمده اید، آنگاه که دریا بر شما بشورد چه مى کنید؟
شما خود خونهاى ریخته شده در زیر دیک به تاراج رفته خلافت شدید، زیرا به آنچه که این دیک را به جوش مى آورد، واقف نبودید. چرا پرنده جهل را پیش از آنکه پروازش ارمغانى نامأنوس برایتان بیاورد از پرواز باز نداشتید؟ دندان را بر هم فشردید و ننگ کار را پوشاندید، کجا پنهان مى ماند رازى که برملا شد. با فرزندان پیغمبر و دودمان او کارهائى کردید که کمترین آن خیانت و غدر بود. پیش از آن بر سر جانشین او چنان مصیبت سختى آوردید که اندازه نداشت با او از در جنگ هاى نو و کهنه اى در آمدید که پیش از این، اینگونه نبردها سابقه نداشت. على به گاه سرافرازى برادر و داماد پیغمبر است. برادر و دامادى که مانند ندارد. پشت پیغمبر (محمد (ص)) به او گرم بود همانطور که پشتگرمی موسى به هارون بود. او همیشه تاریکى سختیها را با روشنى فتح و پیروزى که از رویش نمایان بود مى زدود. وى شمشیر بران خدا و رسولش در هر جنگى بود، شمشیرى که فرسودگى و و کندى نداشت کدام دست بدى بود که نبرید؟ و کدام روى گمرهى بود که بر آن داغ ننگ ننهاد؟ او مرد، در حالیکه دینداران را به سر سختیش آرامش و بى دینان را ترس و بیم بود. با دلاورى، مرزهاى مخوف را از شکستن نگه می داشت و از سرزمین دشمن مرز مى ساخت.
در احد و بدر آنگاه که این نبردگاهها از پیاده و سواره موج مى زد، و نیز در روز جنگ حنین و نضیر و خیبر و خندق آنگاه که «عمرو» به میدانش تاخت چنان به شمشیرها و نیزه هاى خونین براى مرگ سرخ به پا خاست که آن را از میان برداشت. نبردگاههائى که فقط خدا غمگسار و گشایشگر کار آمیخته به سختى و دشوارى آن بود. و در روز غدیر، به چاشتگاه «در بیابانى» که در آن پرده و پوششى نبود، حق بر اهلش آشکار شد. پیغمبر خدا به پا خاست و مردم را به حق فرا خواند تا نیکى به حریم آنان نزدیک و زشتى از پیرامونشان دور شود. بازوان على را گرفت و اعلام کرد که او سرور و سرپرست شما است. آیا مى دانید؟ پیغمبر روز و شب خود را به این بیان با مردمى که بام و شامشان به گمراهى و نادانى مى گذشت، گذراند. تا حق بر آنها نمودار شد و آنها نیز آشکارا این حق را ربودند. پس از این جریان آیا بهره على را به روز شهادت از دم شمشیرى باید داد که در کف مرد تیره روزى بود که گناهانش وى را به چراگاه گمرهى و شومى مى فرستاد.»
«در پیرامون شعر»
ما براى هیچ اندیشمندى راه گریزى از شناخت روز غدیر نمى بینیم بخصوص اگر کتب حدیث و سیره و آثار مدون تاریخى و ادبى را پیش روى داشته باشد، چه هر یک از این آثار نمایشگر و نشان دهنده غدیرند و حقیقت آن روز را در دست خواننده مى نهند و هیچ دل و دماغ و پهلوئى را از آن فارغ و منصرف و تهى نمی گذارند و خواننده چنان با خبر غدیر روبرو مى شود که گوئى این داستان پس از گذشت این همه روزگاران از نزدیک به وى دیده مى دوزد و حقیقت خویش را به مردم مى نماید. پس از این مقدمه با من بیا و از «دکتر ملحم ابراهیم اسود»، شارح دیوان شاعر ما ابى تمام شگفتیها کن! چه وى در شرح این سروده شاعر:
و یوم الغدیر استوضح الحق أهله *** بضحیاء لا فیها حجاب و لا ستر
مى گوید: «روز غدیر روز رویداد نبرد معروفى است» و آنگاه در شرح این بیت:
یمد بضبعیه و یعلم أنه *** ولی و مولاکم فهل لکم خبر
گفتارى دارد که چنین مى نماید که: آن نبرد از پیکارهاى پیغمبر بوده است، در صفحه 138 کتابش گفته است: «یمد بضبعیه یعنى یارى و یاورى مى کند او را و ضمیر «هاء» به امام على برمى گردد و معنى جمله این است که رسول خدا (ص) على را نصرت مى کرد و مى دانست که او ولى است تنها بازوگیر و یاور پیغمبر در غدیر على بود، پیغمبر نیز على را یارى و نصرت مى کرد. چه مى دانست که وى ولى امتش و خلیفه پس از او خواهد بود. این است حقیقت آیا به آن آگاهى دارید»
راستى آیا مصدر این فتواى مجرد را از این مرد نخواهند پرسید؟ آیا نام چنین نبردى در کتابهاى سیره نبوى هست؟ و آیا از ائمه تاریخ کسى به همچو غزوه اى تصریحى کرده است؟ از اینها گذشته آیا داستان سرائى آن را به رشته قصه کشیده و شاعرى یافت مى شود که تصویرى خیالى از آن پراخته باشد. آیا کسى از این نویسنده نمى پرسد که این غزوه از کجا بر غزوات محدود پیغمبر که کم و کیف آن معلوم و شؤون و انواع آن مدون است و نامى از نبرد غدیر در آن نیست، افزوده شده و همچو جنگى که در آن على و پیغمبر (ص) به یارى و یاورى یکدیگر پرداخته و به پندار نویسنده از هم دفاع کرده اند، بر عدد ثابت آن اضافه گردیده است. یقین است که نویسنده را از پاسخ این پرسشها ناتوان مى بینى، لیکن به جهاتى او را خوش آمده است که حقیقت غدیر را به دامان امانت! بپوشاند و بپندارد که بر این تعلیق جز گروهى آگاهى نمى یابند و یا جستجوگران به بزرگوارى از آن در مى گذرند.
اما نگهبانى یک حقیقت دینى از نگهدارى اعتبار چنین نویسنده اى که بى پروا مى نویسد و دروغ را حقیقت ثابت مى داند، بالاتر است. آرى در جاهلیت روزى هست که در آن «درید بن صمه» «وى پس از فتح مکه در حال کفر کشته شد» بر قوم «غطفان» به نام خونخواهى شورید و قبائل آنها را یکى یکى گردید و از «بنى عبس» «ساعدة بن مر» را کشت و «ذؤاب بن اسماء جشمى» را اسیر کرد «بنو جشم» حاضر شدند فدیه دهند «درید» نپذیرفت و وى را به وسیله برادرش «عبدالله» کشت و گروهى از بنى مره و بنى ثعلبه و قبیله هاى «غطفان» را به مصیبت نشاند. در ص 6 جلد 9 اغانى گفته است «و این نبرد در روز غدیر» بود و شعرى هم در این باره از «درید» یاد کرده است.
در ص 71 جلد 3 «عقد الفرید» یکى از نبردهاى جاهلیت را جنگ روز «غدیر قلیاد» شمرده و گفته است «ابوعبیده» گفت: قبیله ها با هم سازش کردند ولى بنى ثعلبه بن سعد، صلح را نپذیرفتند و گفتند ما راضى نخواهیم شد مگر آنگاه که یا دیه کشتگان ما را بپردازند یا خون کشندگانشان را بریزیم. سپس از «قطن» در آمدند و به «غدیر قلیاد» وارد شدند بنى عبس در رسیدن به این جایگاه و دست یافتن بر آب، بر آنها پیشى گرفتند و آب را چنان از روى آنان بستند که نزدیک بود خود و چهارپایانشان از تشنگى بمیرند.
«عوف» و «معقل» دو فرزند «سبیع» که از قبیله بنى ثعلبه بودند، آنها را سازش دادند و مقصود «زهیر» در آن بیت که مى گوید:
تدارکتما عبسا و ذبیان بعد ما *** تفانوا و دقوا بینهم عطر منشم
شما دو تن، قبیله عبس و ذبیان را پس از آنکه به کشتار یکدیگر پرداخته بودند و میان آنها تخم نفاق افکنده شده بود، چاره سازى کردید، همین نبرد است. و کلمه «قلیاد» که در گفتار بالا آمده است، آن چنان که از ص 154 ج 1 «معجم البلدان» و ص 2 «بلوغ الادب» برمى آید، مصحف «قلهى» و در کتاب اخیر، آن را از ایام مشهور عرب شمرده است. این است تمام آنچه که درباره این روز روایت کرده اند و پیغمبر و هیچکدام از هاشمیان را در آن ورود و خروجى و وصى وى امیر مؤمنان (ع) را با آن سر و کارى، نیست و این داستان هیچ ارتباطى با آن دو ندارد، بنابراین آیا معقول است که ابو تمامى که ستایشگر على جانشین بزرگ پیغمبر است، چنین داستانى را در شعر خود اراده کرده و آن را از مآثر على (ع) شمرده باشد؟
از این گذشته خود شعر مى رساند که مراد ابى تمام چنین جنگ خونریزى نیست زیرا شاعر پس از آنکه مواقف امیرالمؤمنین را در غزوات پیغمبر برشمرده و از نبرد احد و بدر و حنین و نضیر و خیبر و خندق یاد کرده و سخن را با این بیت به پایان برده است که:
مشاهد کان الله کاشف کربها *** و فارجه و الأمر ملتبس إمر
به ذکر منقبتى دیگر پرداخته که برخاسته از زبان است نه از شمشیر و سنان و چنین سروده است: «و یوم الغدیر» استوضح الحق اهله.... الخ و به خوبى مشهود است که در این بیت اشاره به داستانى است که در آن برپا خاستن و فرا خواندن و آگاهى دادن و سخن گفتن و از اثبات حق براى اهل حق پرده برگرفتن است.
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد2 صفحه 469، جلد 4 صفحه 218
ابن عبد ربه- العقد الفرید- جلد 3 صفحه 6،جلد 5 صفحه 99
یاقوت حموی- معجم البلدان- جلد 4 صفحه 393
ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 10 صفحه 14- 15
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها