سخنان دانشمندان عامه درباره قصیده تائیه دعبل (ابوالفرج و دیگران)

فارسی 5602 نمایش |

ابوالفرج

«ابوالفرج» در صفحه 29 جلد 18 اغانى گفته است: قصیده:
مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحی مقفر العرصات
«دعبل» از بهترین نوع شعر و شکوهمندترین نمونه مدایحى است که درباره خاندان پیغمبر (ع) سروده اند و دعبل آن را براى على بن موسى الرضا (ع) به خراسان سروده و گفته است که «چون به خدمت آن امام (ع) رسیدم فرمود: «یکى از سرودهایت را برایم بخوان» و من خواندم:
مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحی مقفر العرصات
تا به این بیت رسیدم که:
اذا وتروا مدوا الى واتریهم *** اکفا عن الا و تار منقبضات
امام آنچنان گریست که از هوش رفت. خدمتگزارى که در خدمتش بود به من اشاره کرد که آرام گیر و من خاموش ماندم ساعتى درنگ کرد و سپس فرمود: «دوباره بخوان» و من خواندم تا بهمان بیت رسیدم و همان حال نخستین دست داد و پرستار حضرت اشارت به سکوت کرد و من ساکت شدم. ساعتى دیگر گذشت و امام فرمود «باز هم بخوان» و من قصیده را تا به آخر خواندم. سه بار به من فرمود احسنت. سپس دستور داد ده هزار درهم از آن سیمهائى که به نام حضرتش سکه خورده بود و پس از آن به هیچ کس داده نشد به من دهند و با فرمانى که به خانواده خود داد، خادم حضرت جامه هاى بسیارى برایم آورد و من به عراق آمدم و هر یک از آن درهمها را به ده درهم به شیعیان فروختم و صد هزار درهم به دستم رسید و این نخستین ثروتى بود که فراهم آوردم.»
«ابن مهرویه» گفته است: «حذیفة بن محمد» براى من حدیث کرد و گفت «دعبل به من مى گفت از امام رضا (ع) جامه به تن کرده اى خواستم که کفن خود کنم، امام جبه اى را که بر تن داشتند بیرون آورده به من دادند.» خبر این جبه به مردم قم رسید. از دعبل درخواست کردند که جامه را در برابر سیصد هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذیرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوریدند و جامه را بزور از او گرفتند و گفتند «یا پول را قبول کن یا خود دانى.» گفت «به خدا قسم این جامه را به رغبت به شما نمى دهم و به زور هم براى شما سود نخواهد داشت و شکایتتان را به پیشگاه امام رضا (ع) خواهم برد.» آنها به این طریق با او سازش کردند که 300 هزار درهم با یکى از آستینهاى آستر جبه را به او بدهند. وى راضى شد پس یکى از آستینهاى جبه را به او دادند. او آن را به دوش مى بست و آن چنانکه مى گویند قصیده مدارس آیات خلت من تلاوة را بر جامه اى نوشت و در آن احرام کرد و دستور داد آن را در کفنهایش بگذارند.
در ص 39 از قول دعبل آورده است که گفت: «چون از خلیفه وقت گریختم و شبى را یکه و تنها به نیشابور گذراندم در آن شب تصمیم گرفتم قصیده اى در ستایش عبدالله بن طاهر بپردازم در هنگامى که در را بسته و در اندیشه قصیده بودم صدائى شنیدم که گفت «السلام علیکم و رحمة الله درآیم خدایت رحمت کناد» از آن بانگ بدنم لرزید و حالى عظیم دست داد. گفت: «مترس خدایت عافیت دهاد. من مردى از برادران جنى تو و از ساکنان یمنم. مهمانی عراقى بر ما وارد شد و چکامه مدارس آیات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات تو را براى ما خواند و من خوش داشتم که از خودت بشنوم.» دعبل گفت قصیده را برایش خواندم به قدری گریست که به رو در افتاد سپس گفت: «خدایت رحمت کناد آیا حدیثى نگویم که بر نیتت افزوده شود و تو را در دلبستگى به مذهبت یارى کند؟» گفتم «چرا.» گفت: «روزگارى را به شنیدن آوازه جعفر بن محمد (ع) گذراندم تا در مدینه به دیدارش شتافتم و از او شنیدم که مى فرمود: حدیث کرد مرا پدرم از قول پدرش و او از قول جدش که رسول خدا (ص) فرمود: على و شیعته هم الفائزون.» آنگاه از من خداحافظى کرد که برود گفتم «خدایت رحمت کناد اگر ممکن است نامت را به من بگو.» او قبول کرد و گفت من «ظبیان بن عامرم»

ابواسحاق قیروانی

«ابواسحاق قیروانى حصرى» درگذشته به سال 413 در ص 86 «زهرالاداب» گفته است: «دعبل» ستایشگر متعصب و تندرو خاندان پیغمبر (ص) بود و او را مرثیه مشهورى است که از بهترین اشعار اوست و آغاز آن این است:
مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحی مقفر العرصات
لآل رسول الله بالخیف من منى *** و بالبیت و التعریف و الجمرات
دیار علی و الحسین و جعفر *** و حمزة و السجاد ذی الثفنات
قفا نسأل الدار التی خف أهلها *** متى عهدها بالصوم و الصلوات
و أین الألى شطت بهم غربة النوى *** أفانین فی الآفاق مفترقات
أحب قصی الدار من أجل حبهم *** و أهجر فیهم أسرتی و ثقاتی

ابن عساکر

حافظ ابن عساکر در ص 234 جلد 5 تاریخش گفته است: چون گام مأمون در خلافت استوار شد و سکه به نامش زدند به جمع آثار فضائل دودمان پیغمبر (ص) پرداخت و از جمله اشعارى که از آن فضائل به دستش رسید این سروده دعبل بود.
مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العرصات
لال رسول الله بالحیف من منى *** و بالبیت و التعریف و الحجرات
و پیوسته اندیشه این قصیده در سینه اش موج می زد تا آنگاه که دعبل بر او وارد شد. به وى گفت: «قصیده تائیه ات را برایم بخوان و مترس که از آنچه در آن چکامه گفته اى در امانى چه من از آن قصیده آگاهم و خوانده ام اما دوست دارم که از زبان خودت بشنوم.» دعبل خواند تا باینجا رسید که:
الم ترانى مذ ثلاثین حجة *** اروح و اغدو دائم الحسرات
ارى فیهم فى غیرهم متقسما *** و ایدیهم عن فیئهم صفرات
فآل رسول الله نحف جسومهم *** و آل زیاد غلظ القصرات
بنات زیاد فى الخدور مصونة *** و بنت رسول الله فی الفلوات
اذا و ترو امدوا الى و اتریهم *** اکفا عن الاوتار منقبضات
فلو لا الذى ارجوه فی یوم اوغد *** تقطع نفسى إثرهم حسرات
مأمون به قدرى گریست که ریشش تر شد و اشک بر سینه اش فرو ریخت. از آن پس دعبل اولین کسى بود که بر وى داخل مى شد و آخرین کس بود که از نزدش بیرون مى رفت.

یاقوت حموی

«یاقوت حموى» در ص 196 ج 4 «معجم الادباء» گفته است: «چکامه تائیه اى که دعبل درباره دودمان پیغمبر سروده است، از بهترین نوع شعر و بلندترین نمونه مدایح است که آن را براى على بن موسى الرضا در خراسان سرود.» (آنگاه حدیث جامه و داستان مذکور آن را) یاد کرده و گفته است: «مى گویند وى این چکامه را در جامه اى نوشت و در آن احرام کرد و وصیت نمود که در کفنش باشد و دست نویس هاى این قصیده گوناگون است که در برخى از آنها فزونیهائى است که گمان مى کنم ساختگى باشد و گروهى از شیعیان بر آن افزوده باشند و ما آن ابیاتى را مى آوریم که صحیح است.»
مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحی مقفر العرصات
لآل رسول الله بالخیف من منى *** و بالرکن و التعریف و الجمرات
دیار علی و الحسین و جعفر *** و حمزة و السجاد ذی الثفنات
دیار عفاها کل جون مبادر *** و لم تعف للأیام و السنوات
قفا نسأل الدار التی خف أهلها *** متى عهدها بالصوم و الصلوات
و أین الألى شطت بهم غربة النوى *** أفانین فی الآفاق مفترقات
هم أهل میراث النبی إذا اعتزوا *** و هم خیر قادات و خیر حماة
و ما الناس إلا حاسد و مکذب *** و مضطغن ذو إحنة و ترات
إذا ذکروا قتلى ببدر و خیبر *** و یوم حنین أسبلوا العبرات
قبور بکوفان و أخرى بطیبة *** و أخرى بفخ نالها صلواتی
و قبر ببغداد لنفس زکیة *** تضمنها الرحمن فی الغرفات
فأما المصمات التی لست بالغا *** مبالغها منی بکنه صفات
إلى الحشر حتى یبعث الله قائما *** یفرج منها الهم و الکربات
نفوس لدى النهرین من أرض کربلا *** معرسهم فیها بشط فرات
تقسمهم ریب الزمان کما ترى *** لهم عقرة مغشیة الحجرات
سوى أن منهم بالمدینة عصبة *** مدى الدهر أنضاء من الأزمات
قلیلة زوار سوى بعض زور *** من الضبع و العقبان و الرخمات
لهم کل حین نومة بمضاجع *** لهم فی نواحی الأرض مختلفات
و قد کان منهم بالحجاز و أهلها *** مغاویر یختارون فی السروات
تنکب لأواء السنین جوارهم *** فلا تصطلیهم جمرة الجمرات
إذا وردوا خیلا تشمس بالقنا *** مساعر جمر الموت و الغمرات
و إن فخروا یوما أتوا بمحمد *** و جبریل و الفرقان ذی السورات
ملامک فی أهل النبی فإنهم *** أحبای ما عاشوا و أهل ثقاتی
تخیرتهم رشدا لأمری فإنهم *** على کل حال خیرة الخیرات
فیا رب زدنی من یقینی بصیرة *** و زد حبهم یا رب فی حسناتی
بنفسی أنتم من کهول و فتیة *** لفک عناة أو لحمل دیات
أحب قصی الرحم من أجل حبکم *** و أهجر فیکم أسرتی و بناتی
و أکتم حبیکم مخافة کاشح *** عنید لأهل الحق غیر موات
لقد حفت الأیام حولی بشرها *** و إنی لأرجو الأمن بعد وفاتی
أ لم تر أنی مذ ثلاثین حجة *** أروح و أغدوا دائم الحسرات
أرى فیئهم فی غیرهم متقسما *** و أیدیهم من فیئهم صفرات
فآل رسول الله نحف جسومهم *** و آل زیاد حفل القصرات
بنات زیاد فی القصور مصونة *** و آل رسول الله فی الفلوات
إذا وتروا مدوا إلى أهل وترهم *** أکفا من الأوتار منقبضات
فلو لا الذی أرجوه فی الیوم أو غد *** لقطع قلبی إثرهم حسراتی
خروج إمام لا محالة خارج *** یقوم على اسم الله و البرکات
یمیز فینا کل حق و باطل *** و یجزی على النعماء و النقمات
سأقصر نفسی جاهدا عن جدالهم *** کفانی ما ألقى من العبرات
فیا نفس طیبی ثم یا نفس أبشری *** فغیر بعید کل ما هو آت
فإن قرب الرحمن من تلک مدتی *** و أخر من عمری لطول حیاتی
شفیت و لم أترک لنفسی رزیة *** و رویت منهم منصلی و قناتی
أحاول نقل الشمس من مستقرها *** و أسمع أحجارا من الصلدات
فمن عارف لم ینتفع و معاند *** یمیل مع الأهواء و الشبهات
قصارای منهم أن أموت بغصة *** تردد بین الصدر و اللهوات
کأنک بالأضلاع قد ضاق رحبها *** لما ضمنت من شدة الزفرات
ترجمه: «آموزشگاههاى آیات قرآن از تلاوت آن تهى شد و سراهاى نبوت و وحى به ویرانى گرائید. خاندان رسول خدا را در «خیف منى» و به «رکن» و «عرفات» و در «صفا» و «مروه» منزل ها بود. خانه هاى که تعلق به «على» و «جعفر» و «حمزه» و «سجاد ذوثفنات» داشت. سراهائى که ویران از بارانهاى بسیار رحمت است نه از گذشت روزگاران. بایستید تا از خانه هاى بى خداوند بپرسیم، چند گاه است که روزگار نمازها و روزه هاشان به سر آمده است؟ و آنها که غربت و دورى از وطن پراکنده شان کرد، کجا رفتند؟ همانهائى که به گاه نسبت، میراث خوار پیغمبر و سروران و یاوران خلق بودند. و دیگران دروغ پردازان و کینه توزان وجودانى خونخوار، بیش نبودند. همان خاندانى که چون به یاد کشتگان «بدر» و «خیبر» و «حنین» مى افتادند، مى گریستند. قبر برخى از آنها به «کوفه» و گور گروهى دیگر در «مدینه» و مزار آن دیگرى در «فخ» است. درود من نثار همه شان باد.
قبرى هم در بغداد است که از آن جان پاک و پیراسته موسى بن جعفر (ع) است و در غرفات بهشت غرق در دریاى رحمت خداى رحمان مى باشد. اما نفوسى که دعوت آنان تا دامنه حشر که خداوند امام قائم را برمى انگیزد و به برکت وجود وى غم و اندوه ها را مى زداید، مسموع نیفتاد و من نیز به کنه صفات آنان نمى رسم، جانهاى پاک شهیدانى است که آرامگاهشان در دشت کربلا و به نزدیک شط فرات در میان دو نهر است. حوادث روزگار اینها را پراکنده کرد ولى چنانکه مى بینى بارگاههائى پر برکت دارند الا آنکه مزار برخى از آنان در مدینه و در طول روزگاران غریب و بى آرایش مانده است. اینان کم زائرند و زیارت کنندگانى جز کفتاران و عقابان و هماها ندارند. آرى دودمان رسول را هر روز آرامگاهها و گورهائى جدا از هم و پراکنده است، حال آنکه بسیارى از آنان در حجاز و در بین مردم آن دلاورانى برگزیده از میان اشراف بودند که سختیهاى زمانه راهى به ساحتشان نداشت و شعله هاى فروزان جنگ دامنشان را نمى گرفت. چون به قلب سپاهى مى زدند آتش نبرد و مرگ را به سر نیزه مى افروختند و در روز سرافرازى به محمد (ص) و جبریل و قرآن و سوره هاى آن مى بالیدند.
اى سرزنشگر! دست از ملامت من در محبت دودمان پیغمبر بردار چه ایشان پیوسته دوست و نقطه اتکاء منند و من آنها را به راهنمائى کار خود انتخاب کرده ام زیرا آنها به هر حال بهترین نیکمردانند. پروردگارا بر بینائى و باور من بیفزا و محبت ایشان را در گروه حسنات من افزون کن. جانم فداى پیر و جوانتان باد که شما آزاد کنندگان بندگان و دهندگان دیه آنهائید. من به مهر شما، دوران را دوست مى دارم و دست از دودمان و دختران خود بر مى دارم و محبت خود را از بیم دشمن بدسگال و ناسازگار پوشیده مى دارم و اینک که سختیهاى زمانه سراسر زندگیم را احاطه کرده است، به امان و آسایش آخرت دل مى بندم. نمى بینى که سى سال است که شب و روز زندگى خویش را پیوسته به حسرت گذرانده و خود دیده ام که دارائى دودمان رسول در میان دیگران پخش شده و دست خودشان از سهامشان تهى مانده، خاندان پیغمبر لاغر اندام و تبار زیاد گردن کلفت شده، دختران زیاد پرده نشین و آل رسول اسیر بیابان گردیده اند. چون از این خاندان یکى کشته مى شد، دستى که اینان به انتقام مى گشودند از ظلم و ستم بسته بود. و من اگر به آنچه امروز و فردا واقع مى شود امید نمى داشتم، دل از حسرت آل رسول در سینه ام مى طپید.
آرى امید من به خروج امامى است که ناگزیر ظهور و به نام خدا و همراه با انواع برکتها قیام مى کند و حق و باطل را از هم جدا نموده به نعمت و نقمت پاداش و کیفر مى دهد. پس من دست جان را از جدال با دشمن کوتاه مى کنم. چه اشک ریزانم مرا بس. اى نفس! شاد و خرم باش که آنچه آمدنى است، چندان دور نیست. و اگر خداوند روزگار مرا به آن دولت نزدیک و عمرم را دراز کند، دل خود را خنک و بار غم جان را سبک و تیغ و تیرم را به خون دشمن سیراب خواهم کرد. راستى که هدایت این دشمنان به کندن آفتاب از جا و به شنوانیدن سخن به سنگ سخت مى ماند. برخى از اینان حق را مى شناسند و از آن سود نمى برند و برخى دیگر هوسباز و شبهه انگیزند. مرا از ایشان بس که دارم از غصه اى گلوگیر که بالا و پائینش نتوانم برد، مى میرم و سینه ام از بار گران اندوه به تنگ آمده و مالامال درد است.»
 

منـابـع

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 497، جلد 4 صفحه 247

ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 18 صفحه 58- جلد 20 صفحه 132، 162، 155، 195

أبوالفتح العباسي- معاهد التنصیص- جلد 1 صفحه 205 [2/ 199 رقم 115]، 20

شیخ صدوق- عیون أخبارالرضا- صفحه 280 [2/ 296 ح 34]

یاقوت حموی- معجم الأدباء- جلد 4 صفحه 196[ 11/ 103]، جلد 11 صفحه 102- 110

ابراهیم بن علی الحصری- زهر الآداب و ثمر الألباب- جلد 1 صفحه 134

ابن عساکر- تاریخ مدینة دمشق- جلد 6 صفحه 7

احمد فريد رفاعي- عصر المأمون- جلد 3 صفحه 25

عبدالله بن محمد شبراوی- الإتحاف- صفحه 165

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد