غدیریه ابورقعمق انطاکی
فارسی 4165 نمایش |غدیریه
کتب الحصیر إلى السریر *** أن الفصیل ابن البعیر
فلمثلها طرب الأم *** - یر إلى طباهجة بقیر
فلأمنعن حمارتی *** سنتین من علف الشعیر
لاهم إلا أن تط *** - یر من الهزال مع الطیور
فلأخبرنک قصتی *** فلقد وقعت على الخبیر
إن الذین تصافعوا *** بالقرع فی زمن القشور
أسفوا علی لأنهم *** حضروا و لم أک فی الحضور
لو کنت ثم لقیل هل *** من آخذ بید الضریر
و لقد دخلت على الصدی *** - ق البیت فی الیوم المطیر
متشمرا متبخترا *** للصفع بالدلو الکبیر
فأدرت حین تبادروا *** دلوی فکان على المدیر
یا للرجال تصافعوا *** فالصفع مفتاح السرور
لا تغفلوه فإنه *** یستل أحقاد الصدور
هو فی المجالس کالبخو *** ر فلا تملوا من بخور
و لأذکرن إذا ذکرت *** أحبتی وقت السحور
و لأحزنن لأنهم *** لما دنا نضج القدور
رحلوا و قد خبزوا الفطی *** - ر ففاتهم أکل الفطیر
ما للإمام أبی علی *** فی البریة من نظیر
ترجمه: «بوریا به تخت خواب نوشت که «فصیل» نام بچه شتر است. به خاطر یک چنین موضوع، سر کار امیر، هوس قورمه قیر کرده. به جان خودم سوگند که ما چه خرم را دو سال از علف جو محروم خواهم نمود. بار خدایا مگر اینکه از لاغرى با پرندگان پرواز گیرد. می خواهم داستان خودم را بگویم، و این شانس توست که پیش صاحب خبر آمدى. آنان که در خشکسالى به جان هم افتادند و با کدو تنبل بر سر هم کوفتند: به خاطر من اندوه گرفتند که چرا همگان بودند و من در آن میان نبودم. اگر بودم و تو سرى خورده بودم، امروز مى گفتند: کسى هست که دست این کور بیچاره را بگیرد؟ به جان خودم که یک روز بارانى به خانه دوستى از دوستان رفتم. دامن بر کمر زده و باد به سبیل انداخته که با سطل بزرگ بر سر هم بکوبیم. آنها پیش تاختند، من هم دلوم را دور سرم چرخاندم، ولى متأسفانه بر سر خود کوبیدم. اى شیر مردان، پس کله هم را نشانه بگیرید، که این بازى، کلید نشاط است. غافل مشوید که سینه ها را از کینه ها پاک کند. این بازى مانند «بخور» فضاى مجلس را معطر کند از این «بخور» ملال مگیرید. به خدا سوگند که هر گاه موقع سحرى به یاد دوستان افتم، جایشان را خالى مى کنم. و هم اندوهگین شوم چه همین که نزدیک شد دیزى بپزد. رفتند. با اینکه خودشان فطیر کرده بودند، از خوردن فطیر بازماندند. نه به جان آن سرورى که رسول خدا در روز «غدیر» زبان به ثنایش گشود. سرورمان «ابوعلى» در جهان بى نظیر است.»
شاعر
ابوحامد احمد بن محمد انطاکى، ساکن مصر، معروف به «ابو رقعمق» یکى از سرایندگان مشهور و کارآمدان فنون شعر است، در اسلوب سخن و سبک بدیع چنان پیش تاخته که میدان وسیعى را پشت سر نهاده، جز اینکه گاه شوخى را با جد درآمیخته است. جوانى را در شام بوده، بعد به مصر رفته و شهرتى عالمگیر به دست آورده و در علم و ادب مکانتى عظیم یافته است: شاهان و رهبران و سروران مصر را ثنا گفته و از جمله: معز، ابوتمیم معد بن منصور بن قائم بن عبیدالله مهدى، و فرزندش «زفر» عزیز مصر و «حاکم» فرزند عزیز، و «جوهر» سرهنگ سپاه، و «وزیر» ابو الفرج یعقوب بن کلس و امثال آنان. در مصر، با جماعتى از بذله بافان و شوخ طبعان مصادف شد، و در شوخ سرائى و هزل بافى افراط کرد تا آنجا که لقب «ابورقعمق» به او بسته شد، گاهى گفته می شود که خودش این لقب را ساخته و این خود اوست که در شعرش صریحا اظهار مى دارد که با دیوانگى هم پیمان است:
أستغفر الله من عقل نطقت به *** ما لی و للعقل لیس العقل من شانی
لا و الذی دون هذا الخلق صیرنی *** أحدوثة و بحب الحمق أغرانی
«از خدا آمرزش طلبم از سخن عاقلانه اى که بر زبان راندم، فرزانگى شأن من نیست. نه بآن خدائى که تنها مرا از میان خلق بر سر زبانها افکند و به دیوانگیم واداشت.»
این دو بیت، از قصیده اى است که خاطراتش را در شب «تنیس» در آن باز گفته و آن نام شهرى است در مصر که روزگارى مهد تمدن بوده و پانصد محدث صاحب قلم در آن حدیث مى نوشته. آغاز قصیده چنین است:
لیلى بتنیس لیل الخالف العانى***تفنى اللیالى و لیلى لیس بالفانى
سروده دارد که کاملا از افراط او در دیوانگى و خل بازى حکایت مى کند:
کفی ملامک یاذات الملامات *** فما أرید بدیلا بالرقاعات
کأ ننی و جنود الصقع تتبعنی *** و قد تلوت مزامیر الرطانات
قسیس دیر تلا مزماره سحرا *** على القسوس بترجیع و رنات
و قد مجنت و علمت المجون فما *** أدعى بشی ء سوى رب المجانات
و ذاک أنی رأیت العقل مطرحا *** فجئت أهل زمانی بالحماقات
ترجمه: «بس کن از نکوهش و عتابت اى معشوقه پر چانه. من این خل بازى و مسخرگى را با هیچ مقامى عوض نخواهم کرد. موقعى که ترانه هاى خارجى سر کنم و گروه جاکشان دنبالم روان باشند گویا کشیش دیرى باشم که سحرگاه، تلاوت خود را با آواى خوش بر گروه کشیشان به پایان برده است. من خل شده ام و استاد این فنم، با هیچ عنوانى نامبزدار نشوم جز «خداى مسخره ها» علت آن است که دیدم فرزانگى بى ارج مانده، منهم براى اهل زمانه، خل بازى و مسخرگى آوردم.»
قصیده
در قصیده دیگرى گوید:
ففی ما شئت من حمق و من هوس *** قلیله لکثیر الحمق إکسیر
کم رام إدراکه قوم فأعجزهم *** و کیف یدرک ما فیه قناطیر
لأشکرن حماقاتی لأن بها *** لواء حمقی فی الآفاق منشور
و لست أبغی بها خلا و لا بدلا *** هیهات غیری بترک الحمق معذور
لا عیب فی سوى أنی إذا طربوا *** و قد حضرت یرى فی الرأس تفجیر
ترجمه: «آنچه خواهى خل بازى و مسخرگى دارم، و هوسى که مقدار کمش اکسیر حماقت و خل بازى بسیار است. شاعران زیادى در طلب آن شدند و دست نیافتند، چگونه بر آن دست یابند که باید از پلهاى زیادى بگذرند. من از خل بازى و حماقتم قدردانى مى کنم، چه بدین وسیله پرچم خود را در آفاق جهان افراخته ام. و آن را با هیچ دوستى و نه با هیچ عوضى برابر نخواهم کرد، ابدا. دیگران اند که از ترک حماقت معذوراند. ایرادى در وجود من نیست جز اینکه هر گاه به نشاط آیند و من باشم چندان بر سرشان بکوبم که شکاف بردارد.» و در قصیده دیگرى گوید:
فاسمعن منی و دعنی *** من کثیر و قلیل
و صغیر و کبیر *** و دقیق و جلیل
قد ربحنا بالحما *** قات على أهل العقول
فرعى الله و یبقی *** کل ذی عقل قلیل
ما له فی الحمق و الخف *** فة مثلی من عدیل
فمتى أذکر قالوا *** شیخنا طبل الطبول
شیخنا شیخ و لکن *** لیس بالشیخ النبیل
ترجمه: «گوشت به من باشد، بر من خرده مگیر از زیاد و کم. و کوچک و بزرگ و نازک و کلفت. همانا با خل بازى و دیوانگى از فرزانگان بردیم. خدایش در نعمت بپرورد و نگهدارد هر که کم عقل و بى مایه است. هر چه بجویند مانند من احمق و کم خرد نخواهند یافت. هر گاه یاد من افتند، خواهند گفت: استاد ما طبل طبلها است. استاد ما استاد است ولى نه استادى خردمند.»
بیشتر اشعارش محکم و خوب است، بر روش «صریع الدلاء» و «قصار بصرى» چنانکه ابن خلکان گوید، و به سروده اش در فنون ادب استشهاد شده آن طور که در باب مشاکله در کتاب تلخیص و سایر کتب ادبى یاد شده، در کتاب تلخیص به این شعرش استناد کرده است.
قالوا: اقترح شیئا نجد لک طبخه *** قلت اطبخوا لى جبة و قمیصا
سید عباسى در ج 1 «معاهد التنصیص» ص 225 گوید: «این شعر، سروده ابو رقعمق شاعر است، از زبان شاعر نقل شده که مى گفت: چهار نفر دوست گرامى داشتم که در روزگار کافور اخشیدى ندیم و همدم بودیم، یک روز سرد، پیک آنان آمد و گفت: دوستانت سلام مى رسانند و مى گویند: امروز صبح بزمى ترتیب داده ایم و گوسفندى فربه کشته ایم، هر چه هوس دارى بگو که برایت بپزیم! من که دیدم لباس گرمى ندارم که از سرما نگهبان باشد، به آنان نوشتم:
إخواننا قصدوا الصبوح بسحرة *** فأتى رسولهم إلی خصوصا
قالوا اقترح شیئا نجد لک طبخه *** قلت اطبخوا لی جبة و قمیصا
ترجمه: «دوستانم صبح زود، در فکر چاشت شدند و پیک آنان پیغامى ویژه آورد: گفتند: پیشنهاد کن! هر چه خواهى برایت بپزیم، گفتم: براى من یک جبه و یک پیراهن بپزید.» گوید: پیک با رقعه رفت، من فکر نمی کردم ولى به زودى برگشت، و چهار خلعت آورد با چهار کیسه زر که در هر یک ده دینار زر سرخ بود، یکى از خلعت ها را پوشیدم و روان شدم.» ثعالبى درج 1 «یتیمة الدهر» از ص 269 تا 296 به شرح حال او پرداخته و چهار صد و نود و چهار بیت از سروده هاى او را یاد کرده و در ثنایش گفته: «یگانه دوران بود و چکیده احسان. و از آن چکامه سرایان که با طبعى روان در میدان جد و هزل گوى فضل درربود، مدیحه سرائى بود بنام و فاضلى نیک انجام و در شام همانند ابن الحجاج در عراق». شاید تشبیه کردن شاعر به ابن الحجاج، از نظر تشیع او باشد، چه شیعه گرى ظاهرترین و مشهورترین خصال ابن الحجاج است، و هر که او را شناسد با محبت و ولایت اهل بیت وحى (که سلام خداى بر آنان باد) مى شناسد، خصوصا ترشروئى و خشونت او با دشمنان حق و بدگوئى و تند زبانى با آنان.
از این رو اساس تشبیه که بر اخص و اشهر اوصاف مشبه به، پایه گزارى شود اقتضاء دارد که شاعر ما ابورقعمق نیز در تشیع همانند ابن الحجاج و یا نزدیک بدو باشد، علاوه بر اینکه صاحب «نسمة السحر فیمن تشیع و شعر» او را در شمار شیعیان شعر پیشه یاد کرده و فصلى مشبع و طولانى در شرح حال او آورده است. البته ابورقعمق با ابن الحجاج، در شیوه شعر سرائى بر یک روش می رفته یعنى همیشه جد را با شوخى و هزل درآمیخته و خل بازى و لودگى بر اشعارش غلبه داشته و جدا بعید نیست که ثعالبى همین نکته را منظور نظر داشته است.
بارى. از سروده هاى او، قصیده اى است در ثناى یکى از ممدوحین خود از سادات علوى، و از جمله:
و عجیب و الحسین له *** راحة بالجود تنسکب
إن شربی عنده رنق *** ولدیه مربعی جدب
و له الورد المعاذ به *** و الجناب الممرع الخصب
و هو الغیث الملث إذا *** أعوزتنا درها السحب
و إلى الرسی ملجؤنا *** من صروف الدهر و الهرب
سید شادت علاه له *** فی العلا آباؤه النجب
و له بیت تمد له *** فوق مجرى الأنجم الطنب
حسبه بالمصطفى شرفا *** و علی حین ینتسب
رتبة فی العز شامخة *** قصرت عن نیلها الرتب
ذاک فخر لیس تنکره *** لکم عجم و لا عرب
و لأنتم من بفضلهم *** جاءت الأخبار و الکتب
و إلیکم کل منقبة *** فی الورى تعزى و تنتسب
و بکم فی کل معرکة *** تفخر الهندیة القضب
و بکم فی کل عارفة *** ترفع الأستار و الحجب
و إذا سمر القنا اشتجرت *** فبکم تستکشف الکرب
ترجمه: «و شگفت است! با اینکه «حسین» دستى دارد به جود و بخشش گشاده و ریزان. نوشابه ام در خدمت او ناگوار است و بهارم خشک و بى باران. بارگاهى دارد که بدان پناه برند و ساحتى سبزه و آبادان. هر گاه ابر آسمان از بارش دریغ کند، بارانى است پر فائده و شایگان. و پناه ما در حوادث زمانه «رسى» است و در روز سختى ام به ساحت او گریزان. سرورى که سر رفعت به آسمان سوده، گواه عزت و شرفش نجابت پدران. بارگاه شرفش در آسمانها باشد فوق کهکشان. از شرافت همینش بس که از نسل مصطفى است و زاده على شاه مردان. مرتبه اى که در عزت سر به فلک کشیده مافوق رتبت دگران. افتخارى که هیچکس منکر نیست از عجمان و تازیان. این شمائید که در شأنشان نازل شده اخبار آسمان. هر آن منقبتى که در جهانیان یافت شود، انتسابش به شما خاندان. در میدان نبرد، با زور بازوى شما جلوه فروشد، شمشیر بران و در مکتب معارف، بیان شیواى شماست پرده گشاى راز عرفان. و در روز جنگ که نیزه ها درهم پیچید شمائید برطرف کننده احزان.»
در قصیده دیگرى گوید، با این آغاز:
باح وجدا بهواه *** حین لم یعط مناه
مغرم أغرى به السق *** - م فما یرجى شفاه
کاد یخفیه نحول ال *** - جسم حتى لا تراه
لو ضنا یخفی عن ال *** - عین لأخفاه ضناه
ترجمه: «اندوه عشق را آشکار کرد، زانکه کامش بر نیامد. شیدائى که درد عشقش به زانو درآورده امید شفا نباشد. چنان نحیف و لاغر گشته که گویا به چشم نیاید. اگر لاغرى کسى را از دیده ناپدید مى کرد، هم او بود.»
و در همین قصیده مى سراید:
حبذا الرسی مولى *** رضی الناس ولاه
جعل الله أعادی *** - ه من السوء فداه
فلقد أیقن بالثر *** وة من حل ذراه
من رقى حتى تناهى *** فی المعالی مرتقاه
فاق أن یبلغ فی ال *** - سؤدد و المجد مداه
ملک مذ کان بال *** - سطوة ممنوع حماه
بحر جود لیس یدرى *** أین منه منتهاه
لم یضع من کان إبرا *** هیم فی الناس رجاه
لا و لا یفرق من *** صرف زمان إن عراه
من به استکفى أذى ال *** أیام و الدهر کفاه
کیف لا أمدح من لم *** یخل خلق من نداه
ترجمه: «وه که چه سرورى است «رسى» که همگان به سرورى او خوشنوداند. خداوند دشمنانش را، در حوادث زمانه برخى او سازد. به خدا سوگند، هر که در بارگاهش جا سازد، به دولت و ثروت دست یابد. کیست که در مقامات عالیه همرتبه و همتاى او باشد. بالاتر از آن است که در سرورى و عظمت به پایه او رسند. شاهى که تا بوده، با قدرت و صولت از حریم خود دفاع کرده. دریاى جود و کرم که ساحلش ناپیداست. هر که از جهانیان امیدش به «ابراهیم» باشد نا امید نیست. نه. و نه از حوادث روزگار ترسد، اگر پاپیچ او گردد. کسى که زمانه از او امان خواست و او امانش داد. چگونه نستایم کسى را که هیچکس از خان کرمش بى بهره نیست.»
و از بهترین چکامه هایش این قصیده اوست که باز هم زبان به ستایش گشوده:
قد سمعنا مقاله و اعتذاره *** و أقلناه ذنبه و عثاره
و المعانی لمن عنیت و لکن *** بک عرضت فاسمعی یا جاره
من مرادیه أ نه أبد الده *** - ر تراه محللا أزراره
عالم أ نه عذاب من الل *** - ه مباح لأعین النظاره
هتک الله ستره فلکم ههت *** تک من ذی تستر أستار
سحرتنی ألحاظه و کذا ک *** - ل ملیح ألحاظه سحاره
ما على مؤثر التباعد و الإ *** عراض لو آثر الرضا و الزیاره
و على أ ننی و إن کان قد عذ *** ب بالهجر مؤثر إیثاره
لم أزل لا عدمته من حبیب *** أشتهی قربه و آبی نفاره
ترجمه: «سخنش را شنیدیم، پوزشش را پذیرفتیم، گناه و لغزشش را بخشیدیم. هر سخنى مخاطبى دارد، ولى روى سخنم با تو است، درست بشنو اى همسایه. آن که با او راه آمد و شد باز کرده اى، همیشه و هر گاهش ببینى بند قبایش باز است. مى داند وجودش عذاب و شکنجه است که براى دیده تماشائیان مهیا کشته. خداوند، پرده آزرمش را دریده و رواست که شما پرده هاى دگرش را بدرانید با نگاهش مرا جادو کرد، و هر نمکین پسرى نرگس چشمش جادو است. آن که جفا آورده و دورى گزیده، چه مى شد که با خوشنودى راه آشتى مى گرفت. با دورى و جفا مرا شکنجه و آزار داده، با وجود این خواهان اویم. همیشه، خدا نکند چنین دوستى را از دست بدهم که جوار او را خواهانم و از جفایش بیزار.»
ثنا و ستایش
در قسمت ثنا و ستایش گوید:
لم یدع للعزیز فی سائر الأر *** ض عدوا إلا و أخمد ناره
فلهذا اجتباه دون سوا *** ه و اصطفاه لنفسه و اختاره
لم تشید له الوزارة مجدا *** لا و لا قیل رفعت مقداره
بل کساها و قد تخرمها الده *** - ر جلالا و بهجة و نضاره
کل یوم له على نوب الده *** - ر و کر الخطوب بالبذل غاره
ذو ید شأنها الفرار من البخ *** - ل و فی حومة الوغى کراره
هی فلت عن العزیز عداه *** بالعطایا و کثرت أنصاره
هکذا کل فاضل یده تم *** - سی و تضحی نفاعة ضراره
فاستجره فلیس یأمن إلا *** من تفیا بظله و استجاره
فإذا ما رأیته مطرقا یع *** - مل فیما یریده أفکاره
لم یدع بالذکاء و الذهن شیئا *** فی ضمیر الغیوب إلا أناره
لا و لا موضعا من الأرض إلا *** کان بالرأی مدرکا أقطاره
زاده الله بسطة و کفاه *** خوفه من زمانه و حذاره
ترجمه: «براى عزیز مصر، دشمنى باقى نگذارد جز آنکه آتش او را خاموش کرد. به خاطر این بود که سر و سامانش بخشید و براى خود برگزید. منصب وزارت، پایه عظمتش را استوار نکرد، نه و نه بر مقدار و مقامش افزود. بلکه، بنیاد وزارت ویران و خراب بود، و او جامه عظمت و نشاط و خرمى بر او پوشید. هر روز با بخشش و نوالش بر سپاه مشکلات غارت مى آورد. دستى دارد که از بخل و خست بیزار است و در میدان بخشش و نوال کرار غیر فرار. همین دست بخشنده و پر عطاست که دشمنان عزیز را گریزاند و یارانش را فزون ساخت. از دست مردى لایق و فاضل، این چنین، در شبان و روزان، نفع و ضرر خیزد. بدو پناه بر که در امان نماند جز آنکه به سایه او رخت کشد و پناه آرد. هر گاه بینى که در بحر اندیشه، غوطه ور شده، فکر خود را در مهمى به کار انداخته. با هوش و درایت، نکته اى را در پرده غیب نگذارد، جز اینکه روشن و آشکار سازد. نه و نه نقطه اى از زمین را، جز اینکه با نظر صائب، حدود و اقطار آن را باز شناسد. خدایش قدرت بخشیده و از حوادث روزگار در امان داشته.»
نویرى در کتاب «نهایة الارب» ج 3 ص 190 سه بیت از سروده هاى او را یاد مى کند:
لو نیل بالمجد فی العلیاء منزلة *** لنال بالمجد أعناق السماوات
یرمی الخطوب برأی یستضاء به *** إذا دجا الرأی من أهل البصیرات
فلیس تلقاه إلا عند عارفه *** أو واقفا فی صدور السمهریات
ترجمه: «اگر با مجد و بزرگوارى بتوان بر قله شرف برشد، او بر گردن آسمانها صعود خواهد کرد. هر گاه بینش دانشمندان به تاریکى گراید، با شرار اندیشه اش تاریکیهاى حوادث را مى شکافد. او را نخواهم یافت جز نزد کسى که قدرش را شناسد و یا در برابر نیزه هاى تابدیده.»
ابن خلکان در ج 1 تاریخش ص 42 شرح حال او را ذکر کرده و بعد از ثنا و ستایش سخن ثعالبى را که یاد کردیم نقل نموده و چند بیت از اشعارش را نمونه آورده و بعد مى گوید: «امیر مختار مسبحى در تاریخ مصرش یاد کرده و گفته: در سال 399 وفات یافته، و دیگران اضافه کرده اند که روز جمعه بیست و دوم ماه رمضان بوده و هم گویند: در ماه ربیع الآخر و گمان دارم که در مصر زندگانى را بدرود گفته باشد.»
«یافعى» هم در «مرآة الجنان» ج 2 ص 452 شرح حال و تاریخ وفاتش را همین طور نوشته و نیز «ابن عماد حنبلى» در کتاب «شذرات» ج 3 ص 155 و سید عباسى در معاهد التنصیص ج 1 ص 226 و «زرکلى» در کتاب «الاعلام» ج 1 ص 74 و صاحب تاریخ آداب اللغة در ج 2 ص 264.
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 159، جلد 7 صفحه 199
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها