کشته شدن ابومسلم خراسانی

فارسی 3511 نمایش |

ابومسلم مردی زیرک، کاردان، جاه طلب و در عین حال سخت دل بود. درباره بی رحمی او نوشته اند ششصد هزار تن را به دستور وی گردن زدند، که البته این رقم چون دیگر رقم ها که در مانند این حادثه ها نوشته اند مبالغت آمیز است. و در پیروان خود نفوذ بسیار داشت و از هیچ حادثه ای نمی هراسید. چون دولت عباسیان را خود پایه گذاری کرده بود، خود را مطلق العنان می دانست و به اطرافیان خلیفه به دیده بی اعتنایی می نگریست و از خلیفه انتظار داشت دست او را در کارها باز گذارد.
نوشته اند منصور درباره وی با سلم بن قتیبه مشورت کرد و او در پاسخ گفت «لو کان فیهما الهه إلا الله لفسدتا؛ اگر در آسمان و زمين خدايانی جز الله بود فاسد می‏ شدند.» (انبیاء/ 22) و از دیگری پرسید و او گفت: «دو شمشیر را در یک غلاف نتوان جای داد.» از این پاسخ ها می توان پی برد که ابومسلم در کار حکومت خود را شریک می دانسته و همچون حاکمان رفتار می کرده است.
ابومسلم چنان که به منصور وعده داده بود به سر وقت عبدالله رفت و میان او و عبدالله درگیری ها پدید آمد تا آن که در هفتم جمادی الآخر سال یکصد و سی و شش در جنگی که درگرفت شکست بر سپاه عبدالله افتاد و عبدالله گریخت.
منصور کسانی را فرستاد تا شمار غنیمت های جنگی را ثبت کنند. ابومسلم از این درخواست برآشفت و گفت «چه شده است که من در خون مردم امین هستم اما در مال آنان امین نیستم؟» و منصور را زشت گفت. فرستاده منصور داستان را به وی اطلاع داد. منصور ترسید که مبادا ابومسلم به خراسان برود و از چنگ او بگریزد، و در آن جا آشوب به پا کند، بدو نوشت «من مصر و شام را به تو واگذاشتم که بهتر از خراسان است.» ابومسلم بدو نوشت، «امیرالمومنین را دشمنی باقی نمانده. به ما از پادشاهان ساسانی چنین رسیده است: آن گاه که کشور آسوده باشد بدا بر وزیران. من از تو نمی ترسم و به تو وفادارم ولی می خواهم از تو دور باشم.» منصور در پاسخ او نوشت: «تو از آن وزیران نیستی که با پادشاهان خود راه خیانت بسپرند و بخواهند تا کشور در حال اضطراب باشد، آنان وزیرانی هستند که جرم های سنگین کرده اند و می ترسند. تو چرا خود را با آنان یکی می دانی؟»
ابوجعفر این نامه را با ابوحمید مروزی برای ابومسلم فرستاد و به او سفارش کرد که نخست با وی به نرمی سخن بگوید و اگر نپذیرفت به او بگوید «خلیفه به هرحال از تو دست بردار نیست و اگر بخواهد تو را خواهد کشت. چه بهتر که بپذیری.» از طرفی منصور به ابوداود، نائب ابومسلم در خراسان نامه ای نوشت و او را وعده حکومت خراسان داد. نائب ابومسلم چون این نامه را دریافت کرد به ابومسلم نوشت: «ما برای نافرمانی خلیفه خدا و اهل بیت پیغمبر خروج نکرده ایم! مبادا با امام خود به مخالفت برخیزی و بی رخصت او کار کنی.» ابوداود این سخن را به آرزوی رسیدن به حکومت خراسان گفت، یا به راستی وی منصور را خلیفه پیغمبر می دانست. نظیر چنین سخنان را در طول تاریخ فراوان می بینیم.
ابومسلم خود را ناچار از رفتن نزد خلیفه دید و هرچند مشاوران او وی را از رفتن منع کردند نپذیرفت. ابومسلم در این سفر همه جا مورد احترام واقع شد و چون منصور شنید وی نزدیک مدائن رسیده است ترتیب کشتن او را داد، ولی به ظاهر سران دولت و بزرگان بنی هاشم را گفت از او دیدن کنند.
چون ابومسلم نزد وی رسید بدو گفت «برو راحت کن. گرمابه برو و رنج سفر را از خود دور ساز و روز دیگر بیا.» از طرفی رئیس پاسبانان خود را خواست و به وی گفت با چهار تن سرباز مسلح حاضر شود و پشت پرده آماده باشند و چون منصور دست های خود را به هم زند درآیند و ابومسلم را بکشند. ابومسلم بامداد دیگر نزد منصور رفت. منصور با او به اعتراض پرداخت و گفت: «به ابوالعباس نامه نوشتی که در اراضی موات تصرف نکند، می خواستی احکام دین را به ما بیاموزی؟»
- «پنداشتم حلال نیست. ولی چون نامه او رسید دانستم امیرالمؤمنین و اهل بیت او معدن علمند.»
- «بگو چرا در راه مکه از من پیش می افتادی؟»
- «خوش نداشتم هر دو بر سر یک آب باشیم و مردم در رنج بیفتند.»
- «چرا وقتی خبر مرگ ابوالعباس به تو رسید فوری نزد من نیامدی؟»
- «می خواستم مردم در زحمت نیفتند.»
- «دختر عبدالله بن علی را چرا بردی؟»
- «نمی خواستم او را ببرم، ترسیدم به او آسیبی برسد. او را در محلی جا دادم و نگهبانی برای او گذاشتم.»
- «چرا بی اجازه من به خراسان رفتی؟»
- «ترسیدم از من آزرده باشی، گفتم خراسان می روم و از آن جا نامه معذرت خواهی می فرستم.»
- «به خدا که مثل امروز روزی ندیدم و جز بر خشم من نیفزودی.» سپس گفت «مگر تو در نامه هایت نام خود را بر مقدم نمی نوشتی و خود را فرزند سلیط بن عبدالله بن عباس نمی خواندی؟ چرا ابن کثیر را که از هواخواهان بود کشتی؟»
- «او قصد نافرمانی داشت.»
- «پس تو مخالف من هستی. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.»
و دست برهم زد و نگهبانان درآمدند و ابومسلم را پاره پاره کردند.
یعقوبی نویسد: چون نگهبانان شمشیر بر ابومسلم فرود آوردند، فریاد برآورد «آیا کسی یاور من نیست؟ آیا فریادرسی نیست؟»
منصور گفت:
«بیاشام جامی را که بدان می آشاماندی
که در دهان تو از علقم تلخ تر است
پنــداشتی وام پـــرداخت نمی شود
ابـــومجرم به خـــدا دروغ گـــفتی.»
پس او را در گلیمی مویین نهادند و در گوشه ای افکندند. سپس اصحاب او را گفتند «گرد آیید امیرالمؤمنین گفته است بر شما درهم بیفشانیم.»
آن گاه کیسه ای پر از درهم بر آنان افشاندند. چون برچیدن درهم ها را آغاز کردند سر ابومسلم را میان آنان افکندند. چون سر را دیدند درهم ها از کف هاشان افتاد و سستی به آنان دست داد. و این در شعبان سال یکصد و سی و هفت بود.

منـابـع

سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 277-280

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها