تلاش قریش برای ناکام گذاشتن دعوت پیامبر

فارسی 2638 نمایش |

قریش درصدد برآمدند که برای کار پیغمبر (ص) توجیه و تأویل درست کنند. از هر زاویه ای که نگاه می کردند یک چیزی به پیغمبر می بستند و یک حرفی می زدند، که در آیات سوره طور آمده است.
مردی است به نام ولیدبن مغیره مخزومی از بنی مخزوم است و بنی مخزوم یک شعبه از شعبه های قریش اند، همچنان که بنی هاشم یک شعبه از شعب قریش اند و بنی امیه یک شعبه از شعب قریش اند. البته قریش شعب خیلی زیادی داشت ولی چند شعبه بودند که اینها از دیگران محترم تر و متنفذتر بودند و ریاست و زعامت در واقع در اختیار این چند شعبه بود. در میان بنی مخزوم مردی بود که از تمام مردم مکه و اطراف آن ثروتمندتر بود. طبقه ای از مردم مکه مردمی بسیار ثروتمند و متمول و متمکن و تجارت پیشه بودند و معاملاتی (داشتند). در تابستانها به طرف شام  و ایران می آمدند و به روم تا حدود اسلامبول فعلی می رفتند و در زمستانها به طرف یمن می رفتند و یک مقدار رابط میان تجارت هند و این قسمتها بودند یعنی مال التجاره ها را یا به طرف هند تا لب دریا حمل می کردند و یا از آنجا به منطقه حجاز و منطقه سوریه می آوردند و عده ای از آنها خیلی ثروتمند بودند. ثروتمندترین آنها همین ولیدبن مغیره مخزومی است. او هم ثروتمند بود، هم قبیله اش قبیله قوی و قدرتمندی بودند و خودش هم بالخصوص فرزندان زیادی داشت و همه فرزندانش خیلی برومند و شایسته و لایق بودند و این امر به او خیلی شخصیت داده بود. بعضی گفته اند ده پسر داشته و بعضی گفته اند سیزده پسر. خالدبن ولید مخزومی معروف که در دوره اسلام یگانه مکتب انسانیت سردار خیلی خوبی بود، یکی از پسرهای همین ولیدبن مغیره است. ولیدبن مغیره یک وقتی قرآن را شنیده بود، بعد در محضر قریش جمله ای گفته بود؛ گفته بود این حرفها چیست که شما می زنید؟! گاهی می گویید این مرد دیوانه است. آخر کدام علامت جنون را در او دیده اید؟! گاهی منطقتان را عوض می کنید می گویید این شاعر است. شعر را همه ما می شناسیم، اینها که شعر نیست. آیا هیچ وقت شما شعری از این آدم شنیده اید که اصلا به شعر تنطق کند؟ گاهی می گویید کاهن است. ما کاهن در دنیا زیاد دیده ایم. اینها را به این صورت ملامت کرد. وقتی قریش را در یک مجمعی این گونه ملامت کرد، در میان آنها ولوله افتاد، گفتند: صبأ الولید (یا صباالولید) این هم آن طرفی شد.
ابوجهل برادرزاده ولید است. او را ابوجهل بن هشام بن مغیره مخزومی می گویند، و این را ولیدبن مغیره مخزومی. هشام و ولید دو برادر بودند ولی هشام مرده مرده بود. وقتی که این خبر رسید که ولید هم آن طرفی شد (در صورتی که آن طرفی نشده بود) ابوجهل خیلی ناراحت شد، گفت: این طور نیست، من اطمینان دارم که عموی من آن طرفی نمی شود، به عهده من. برخاست و به منزل ولید رفت و خودش را خیلی به حالت غمناک گرفت. ولید گفت: چیست برادرزاده، خیلی ناراحتی! گفت: چطور می توانم ناراحت نباشم؟ ببین قریش چه می گویند، می گویند تو هم از آن طرف رفتی. چه می خواهی که نداری و ما به تو بدهیم؟ در حالی که خودش می دانست که او مرد بسیار ثروتمندی است. بعد به دروغ به او گفت: معلوم می شود که تو را تطمیع کرده اند. او جواب داد: آیا آنها که از فقیرترین مردم هستند و خودشان نانی ندارند که بخورند، من را تطمیع کرده اند؟! من با این ثروت بادآورده ای که دارم چه احتیاجی دارم، این حرفها چیست که می زنی؟! گفت: بالاخره حالا دارند درباره چنین حرفی می زنند، اگر چنین نیست بیا در حضور اینها اعلام کن.
ولید در یک وقت دیگری آمد در مجمع قریش، حرفش را تکرار کرد و گفت: من می گویم این حرفهایی که شما می زنید هیچ کدام قابل قبول نیست. حرفی بزنید که قابل قبول باش. به او گفتند پس چه بگوییم؟ آخر یک حرفی باید بزنیم. اینجاست که قرآن به تفصیل نقل می کند. کمی فکر کرد و در خودش فرو رفت و حرفهایش را حساب کرد و پس و پیش حرفهایش را اندازه گرفت که چه بگویم، باز به فکر فرو رفت و پی در پی چهره خودش را درهم می کشید و با گوشه چشم به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و آخر که خیلی فکر کرد گفت که به عقیده من نوعی جادوست. (مقصودش این بود که اگر ما این را جادو بدانیم بهتر می توانیم توجیه کنیم) گفتند به چه دلیل ما می توانیم این حرف را بزنیم؟ گفت به دلیل خارق العاده ای که دارد. شما می گویید این آدم دیوانه است. حرف دیوانه که اینقدر نمی تواند در مردم اثر داشته باشد. می گویید کاهن است. کاهن یک آدم غیبگو است، غیبگویی می کند ولی او که نمی تواند یک کار خارق العاده ای انجام بدهد. آن که کار خارق العاده انجام می دهد که میان زن و شوهر، پدر و پسر، دوست و دوست تفرقه می اندازد، با یک قدرت خارق العاده ای افرادی را از جایی به جایی می کشد، کار او به جادو شبیه تر است: ان هذا الا سحر یؤثر. جادو هم یک امری است یادگرفتنی. ممکن است کار جادو کردن را از جایی یاد گرفته باشد. با این جمله شاید باز حرف او نسبت به حرفهای دیگران برای فریب دادن مردم اثر بیشتری داشت. اما این یک امر موقت است، چرا؟ چون جادو یک نوع تأثیری است که روی نفوس معین صورت می گیرد. حالا ملهیت جادو چیست، قدر مسلم این است که جادو در یک حدی که افرادی بتوانند با یک نیروی روحی تحت تأثیر قرار بدهند یا خیال آنها را تحت تأثیر خودشان قرار بدهند، چنین چیزی در دنیا وجود دارد. ولی جادو حداکثر کارش این است که یک فرد معینی (جادوگر) افراد خاصی را می تواند تحت نفوذ خودش قرار بدهد، چیزی را که آنها نشنیده اند در خیال آنها بیاورد که شنیده اند، چیزی را که آنها ندیده اند در خیال آنها بیاورد که دیده اند. اما جادوگر دیگر نمی تواند این کار را بکند که بعد از آنکه آن مجلس گذشت و سالها فاصله شد، بعد از آنکه جادوگر هم مرد و دیگر جادوگری در دنیا وجود ندارد آن کار یا سخنش اثر خودش را کما فی السابق برای همیشه ادامه بدهد. این دیگر کار حقیقت است. آنچه که حقیقت است می تواند بدون در نظر گرفتن فرد و شخص معین در همه مردم علی السویه اثر کند یعنی در افرادی هم که هنوز به دنیا نیامده اند و وقتی که به دنیا می آیند صاحب سخن خودش از دنیا رفته، به همان شکل اثر می گذارد. قهرا دیگر این حرف (که کار پیغمبر جادو است) بی معنی می شود. جادو، دیگر نمی تواند اثر خودش را باقی بگذارد.
وقتی که او این استدلال را به کار برد و گفت بهترین راه این است که ما چنین حرفی را بزنیم، قریش خیلی خوشحال شدند و شادی کردند و کف زدند و گفتند: راست می گوید، بعد از این منطق ما باید چنین منطقی باشد، باید بگوییم قرآن جادو است. قرآن ضمنا اشاره می کند که ای کاش این مرد این حرف را روی عقیده گفته بود، این حرف را روی کمال عناد می گوید، یعنی خودش می داند که دارد می سازد و ساختگی می گوید، خودش می داند که در مقابل یک حقیقت قرار گرفته است ولی برای اینکه روی این حقیقت را بپوشاند عناد و جحود می ورزد و کافر ماجرایی می کند.
کفر واقعی همان است که ما امروز به آن «کافر ماجرایی» می گوییم. هر کسی که به یک حقیقتی ایمان ندارد، نمی شود او را کافر گفت، چون بسا هست ایمان ندارد از باب اینکه اطلاع و خبر ندارد، دلیلش به او نرسیده است. چون نمی داند، تقصیری ندارد. او قاصر است نه کافر. کافر آن کسی است که کافرماجرایی می کند یعنی وقتی که در مقابل حقیقت واقع می شود، حس می کند، لمس می کند، ولی می خواهد رویش را بپوشاند. اصلا کفر از کفر است و کفر یعنی پوشاندن.
در دوره کفر هم مدتی سردار قریش بود و با مسلمین مبارزه می کرد. بعد که اسلام آورد، در سپاه اسلام با ایران و روم جنگیده. سردار بسیار لایقی است. آدم خوبی نیست ولی سردار فوق العاده لایقی است. از آن فرماندهان خوب دنیا که می شمارند یکی همین خالدولید است. مرد عجیبی است.

منـابـع

مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 10- صفحه 127-122

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها