داستانی در باب گشایش پس از سختی

فارسی 1914 نمایش |

سیدحسن برقعی می نویسد: شخصی بود به نام «مشهدی محمد جهانگیر» که به شغل فرش فروشی و گلیم فروشی به عنوان دوره گرد اشتغال داشت، مرد راستگویی بود و به صحت عمل معروف است. در سفری که به کاشان رفتم،  پهلوی ایشان نشستم، در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار – سلام الله علیهم اجمعین- گفت آقای برقعی! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگری مفصل تمام شرح زندگی خود را بیان می کنم که کتابی خواهد شد، ولی به طور اجمال، وضع من خیلی خوب بود و شاید روزی صد تومان یا بیشتر از فرش فروشی و دوره گردی استفاده داشتم، ولی انسان وقتی ثروتمند شد گناه می کند، گاهی آلوده به گناه می شدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد، سرمایه ام را از دست دادم و مقدار زیادی متجاوز از صد تومان بدهکار شدم و در مقابل، حتی یک تومان نداشتم. چند ماه از منزل بیرون نمی آمدم، شبها گاهی که خسته می شدم با لباس مبدل بیرون می آمدم و خیلی با احتیاط در کوچه می رفتم. یک شب یکی از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانی را آورده بود در تاریکی نگهداشته بود، وقتی که آمدم بروم مرا دستگیر کردند. در شهربانی گفتم مرا زندان ببرید با یکشنبه پول شما وصول نمی شود، من ده شاهی ندارم ولی قول می دهم که اگر خدای عزوجل تمکنی داد دین خود را ادا کنم، مرا رها کردند. یکی دیگر از طلبکارها  آمده بود درب منزل، خانواده ام با بچه کوچک دو ساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده  و بچه رسیده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مریض شد و حتی الان هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا می گذرد، هر چه در منزل داشتیم خانواده ام برد و فروخت حتی گاهی برای تهیه نان، استکان و نعلبکی را می فروختیم و نانی می خریدم و می خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کاری تهیه کنم و از شّر طلبکارها محفوظ باشم و ضمناً توسلی به ائمه اطهار پیدا کنم. از راه خرمشهر از مرز خارج شدم،  فقط یک خرجین کوچک که اثاثیه مختصری در آن بود و حتی خوراکی نداشتم همراهم بود. وقتی به خاک عراق رسیدم راه را بلد نبودم، در میان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمی دانستم کجا می روم،  این راه به کجا منتهی می شود، نه کسی بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم، و از گرسنگی و خستگی راه، بی طاقت شدم، حتی خرماهایی که از درخت روی زمین ریخته بود نمی خوردم خیال می کردم حرام است. خلاصه شب شد و هوا تاریک شد، در میان نخلستان تنها و تاریک، نشستم خرجین خود را زمین گذاشتم، بی اختیار گریه ام گرفت بلند بلند گریه می کردیم، ناگهان دیدم آقایی که خیلی نورانی بودند رسیدند یک چفیه بدون عقال ( مراد همان دستمالی است که عربها روی سر می بندند ولی عقال نداشت) روی سرشان بود با زبان فارسی فرمودند چرا ناراحتی؟ غصه نخور الان تو را می رسانم. گفتم آقا راه را بلد نیستم، فرمود من تو را رهنمایی می کنم، خرجین خود را بردار و همراه من بیا. چند قدمی رفتم شاید ده قدم نبود، دیدم جاده شوسه اتو مبیل رو است، فرمودند  همینجا بایست الان یک ماشین می آید و تو را می برد. تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند. وقتی ماشین به من رسید، خودش توقف کرده مرا سوار کردند به یک جایی رسیدیم. مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطابه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل می دادند و نمی گفتند کرایه بده، گویا سابقه داشتند از کار. ولی در کربلا هم کاری  پیدا نکردم، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سید الشهداء علیه السلام گفتم آقا آمده ام کار مرا درست کنید، خیلی گریه کردم، از حرم مطهر بیرون آمدم (روز اربعین بود) همان  آقایی که در میان نخلستان دیده بودم دیدم، سلام کردم جواب دادند و ده دینار به من مرحمت کردند، فرمودند این ده دینار را بگیر. گفتم آقا کم است، فرمود کم نیست اگر کم بود باز به شما می دهم، گفتم آقا آدرس شما کجاست؟ فرمود ما همین جاها هستیم. مشهدی محمد می گفت پول عجیب بود، بوی عطری می داد، عجیب هر چه می خریدم چند برابر استفاده می کرد، مقدار زیادی استفاده کردم و هر وقت چند هزار تومان پیدا می کردم می آمدم ایران بین طلبکارها تقسیم می کردم و برمی گشتم و تمام این در آمدها از همان ده دینار بود. یک سال دیگر در روز بیست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر امبرالمومنین  - صلوات  الله علیه – دیدم گفتم آقا یک مقدار دیگر هم به من کمک کنید،  پنج دینار هم مرحمت کردند ولی دیگر آن آقا را ندیدم. یک روز در نجف می رفتم یکی از کسبه بازار مرا صدا زد، جلو رفتم، گفت آیا می آیی در حجره من؟ گفتم آری. ضامن داری، گفتم دو نفر ، گفت کیست؟ گفتم یکی خدای عزو جل و دیگری امیر المومنین – صلوات الله علیه - قبول کرد. می گفت گاهی هزار دینار در اختیار من می گذاشت و می رفتم بغداد جنس می خریدم و برمی گشتم و در سود تجارت شریک بودم، تمام قرضهای خود را دادم ولی چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بیایم، در حرم مطهر سید الشهداء فقط  دعا کردم قرضهایم ادا شود و به قدر کفاف داشته باشم و زیادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را دیدم.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 173 تا 175

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد