داستان شماری از زندیقان در زمان مامون

فارسی 689 نمایش |

مسعودی در مروج الذهب در تاریخ مأمون عباسی مینویسد: خبر برخی از زندیقان بصره به مأمون  رسید، دستور داد تا همه آنها را دستگیر کرده برای محاکمه و مجازات به خدمت او گسیل دارند. دستگیری مانویان به شدت در بصره آغاز شد. دسته دسته آنها را گرفته و به بغداد اعزام میداشتند. روزی که آنها را دستگیر و برای اعزام به پایتخت در یک جا جمع کرده بودند، سورچرانی آنها را دید و به این خیال که این جماعت به مهمانی دعوت دارند بی خبر از همه جا خود را در میان آنها انداخت. وقتیکه مأمورین آنها را به کنار رودخانه و به جانب قایقی راندند، سورچران باز با خود گفت بی شک این مهمانی گردش و تفریحی نیز به همراه دارد پس با آنان به قایق نشست. چیزی نگذشت که موضوع بند و زنجیر به میان آمد و زندیقان را یکایک در بند کشیدند و طفیلی را نیز. در آن وقت بود که با خود گفت چطور شده است که بجای سور بند و زنجیر نصیبم شد! پس مضطرب و نگران روی به همراهان خود کرد و گفت آخر با من بگوئید شما چه کسانی هستید؟! جوابش دادند تو کیستی؟ مگر از برادران ما نیستی؟! گفت به خدا قسم من چیزی نمیدانم جز اینکه مردی طفیلی و سور چرانم، امروز که از خانه  بیرون آمدم شما را دیدم با خود گفتم لابد اینان را برای ولیمه ای جمع کرده اند، خود را بمیان شما انداختم و چون به قایق نشستیم گفتم لابد به گردش و تفریح و یا به باغی میرویم، امروز روز مبارکی است و خوشحال شدم تا اینکه این پاسبانها آمدند و مرا با شما به بند کشیدند. آخر به من بگوئید موضوع چیست؟ زندیقان به او خندیدند و گفتند تو که اکنون در شمار ما آمده ای و با زنجیر آهنینی محکم شده ای باید بدانی که ما مانوی هستیم، گزارش گران حال ما را به مأمون خلیفه گزارش داده اند و اکنون ما را نزد او میبرند. وقتیکه بر او  وارد شدیم خلیفه از حال ما می پرسد و از مذهب ما پرس و جو میکند. آنوقت ما را به توبه و بازگشت میخواند و سپس امتحان میکند به این ترتیب که تصویر مانی را به ما نشان میدهد تا بر آن  آب دهان بیندازیم، و از او اظهار تنفر و بیزاری نمائیم، بعد دستور میدهد تا پرنده مخصوصی را سر ببریم. هرکس که اطاعت کرد و دستورهای او را انجام داد نجات می یابد و خلیفه کاری به او نخواهد داشت. اما آنکس که از دستورهایش سرپیچی کند و بخواهد بر دینش  باقی بماند، سرو کارش با تیغ جلاد است. پس از ما بشنو و وقتیکه نوبت به تو برسد و بخواهند ترا امتحان کند، اول از عقیده و دین خود برایشان بازگو که حتما نجات خواهی یافت. اما چون در این سفر به حکم سرنوشت با ما همراهی، و نیز گفتی که تو سورچران و طفیلی هستی، و سوریان  را داستانهای شیرینی است، این سفر را با گفتن داستانهائی بر ما هموار گردان.

در بند کشیدگان را به بغداد آوردند و در دربار خلیفه بر مأمون عرضه داشتند، مأمون آنها را نفر به نفر به نام خواند، و از مذهبش جویا شد. در جواب میگفتند مسلمانیم. آنها را به اظهار تنفر و بیزاری از مانی با انداختن آب دهان به تصویر او می آزمود، و چون از انجام دادن  این کار خودداری  میکردند، بدست جلادشان می سپرد تا نوبت به طفیلی رسید در حالیکه بر حسب شماره و نام متهمین به زندقه دیگر کسی از آن جماعت باقی نمانده بود. مأمون از نگهبانان از حال او جویا شد، گفتند نمیدانیم جز اینکه او را با آن جماعت همراه دیدیم و با خود به خدمت آوردیم. خلیفه روی به طفیلی کرد و پرسید موضوع چیست؟ گفت ای امیر المومنین، همسرم بر من حرام شود اگر چیزی از گفته های آنها بدانم. من مردی طفیلی و سورچرانم، سپس داستان خود را برای مأمون بازگفت. مأمون سخت به خنده افتاد و آن وقت دستور داد تا تصویر مانی را پیش رویش بداشتند، سورچران مانی را لعنت فرستاد و از او بیزاری جست و اضافه کرد که آنرا به من بدهید تا بر آن کثافت کنم. به خدا قسم نمیدانم مانی کیست، یهودی است یا مسلمان؟

از آنچه گذشت این مطلب آشکار میشود که مقصود از زندیقان همان پیروان مانی می باشند. اگرچه گاهی هم به ندرت اتفاق افتاده است که به غیر از آنها نیز اطلاق  شود.

منـابـع

علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 43 تا 45

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد