ریشه های تعصب بین قبایل قحطانی و نزاری و نشانه های آن

فارسی 2140 نمایش |

بین یمنی ها یعنی ساکنان جنوب عربستان که ایشان را قحطان، وازد، و سبا می نامند از یک طرف، و ساکنان شمال شبه جزیرة العرب که به مضر، و نزار و معد و قیس معروفند و قریش تیره ای از ایشان بوده از طرف دیگر، از همان ابتدای اسلام، و پس از مهاجرت رسول خدا (ص) به مدینه و اجتماع  افراد دو قبیله یمانی و نزاری در آنجا برخوردهائی با فخر فروشی بر یکدیگر و خود برتر بینی به چشم میخورد. پیش از این تاریخ، مدینه محل سکونت دو تیره مهم اوس و خزرج از اعقاب ثعلبة بن کهلان سبائی یمانی قحطانی بود که سالها جنگ و خونریزی و برادر کشی بینشان رواج داشت و آنی از دشمنی با یکدیگر غافل نبودند. رسول خدا پس از ورود به مدینه بین  این دو تیره را آشتی داد و صلح وصفا  بینشان برقرار کرد، و همگی که متعهد یاری رسول خدا بودند به انصار  لقب یافتند. دسته های متعددی از شمالیها و از قبیله نزار که با پیامبر خدا به مدینه هجرت کرده بودند بنام مهاجر خوانده شدند، و دین واحد اسلام بین مهاجرین و انصار را جمع کرد و پیامبر خدا نیز بین افراد این دو قبیله عقد اخوت و برادری بست.

نخستین نشانه تعصب

این دو قبیله مدتها با اطمینان خاطر و احترام متقابل در کنار یکدیگر روزگار میگذاشتند تا اینکه غزوه بنی المصطلق پیش آمد، و اولین برخورد بین دو قبیله نزاریها و یمانیها با ابراز تعصبات قبیله ای و خودستائی و فخر فروشی بر یکدیگر آغاز  گردید. موضوع این بود که در آن جنگ، سقاها چون برای آبگیری به آب مریسیع وارد شدند، جهجاه بن مسعود که افسار اسب عمر را بدست داشت، با سنان بن وبر جهنی که با قبیله خزرج هم پیمان بود، بر سر تقدم بر آب و کنار زدن یکدیگر به مخاصمه برخاستند، و کشمکش و کتک کاریشان بالا گرفت. جهجاه با صدای بلند بنام مهاجرین شعار داد و از ایشان یاری خواست. سنان نیز به نام انصار شعار داد، و از آنها  کمک طلبید. عبدالله بن ابی سلول خزرجی رهبر و سر دسته منافقان به خشم آمد و به جمعی از بستگانش که همراه او بودند روی کرد و گفت: آخر کار خود را کردند و حالا بر ما آقائی میفروشند، و در زادگاه  ما برتری میکنند. قسم به خدا داستان ما با این بی سر و پاهای قریشی همان است که گفته اند سگت را که بپرورانی ترا میخورد!، به خدا سوگند اگر به مدینه برگشتیم، آنانکه عزت و آقائی دارند، فرو مایه گان را از شهر بیرون میکنند! سپس به اطرافیان خود متوجه شد و گفت: این کاری است که خودتان به سر خود آورده اید. شهرتان را در اختیارشان گذاشتید و دارائیتان را برادروار با آنها قسمت کردید، و اکنون کار شما به اینجا رسیده است، به خدا قسم اگر از دادن دارائی خود به آنها خودداری کنید، از زادگاه شما بجای دیگری خواهند رفت. این سخنان را به پیامبر خدا گزارش دادند و از او اجازه خواستند تا عبدالله را بکشند، ولی آن حضرت موافقت نفرمود و با رفق و مدارا و حکمت، موضوع را به خوبی فیصله داد، به این ترتیب که بلافاصله دستور داد تا سپاه ناهنگام حرکت کند. لشکر تمام آن روز، و آن شب را راه پیمود. صبح روز دوم شد، آفتاب سر زد و بر آنها تایید و گرمای روز بالا گرفت و آنها را کلافه کرد و چیزی نمانده بود که از پای در آیند، در این موقع حضرت دستور استراحت داد. پای سواران که بر زمین رسید، و بدنها بر روی آن قرار گرفت از فرط خستگی همگی به خواب سنگینی فرو رفتند، و دیگر مجالی برای یاوه گوئیها و فخر فروشیها برایشان باقی نماند و در چنین موقعی بود که سوره منافقان بر آن حضرت نازل شد که در آیه هشتم آن می فرماید: «یقولون لئن رجعلنا الی المدینه لیخرجن الاعزمنها الاذل،  و لله العزه و لرسوله و للمومنین»، «میگویند چون به مدینه بازگشتیم آنانکه آقائی و عزتی دارند، فرومایگان را از آنجا بیرون خواهند کرد، در حالیکه عزت از آن خدا و پیامبرش و مومنین میباشد». داستان جهجاء و جوانان انصار چون بگوش حسان بن ثابت انصاری شاعر رسید، ناراحت  شد در حالیکه روی سخنش با گروه مهاجرین بود ضمن شعری به کنایه و سخره گفت: «بی سر و پاها به عزت و آقائی رسیدند و برتری جستند، و آن وقت فرزند فریعه (مادر حسان) بیکس و تنها و درمانده شد.» صفوان فرزند معطل با شنیدن این شعر به نزدیکی یکی از مهاجران رفت و گفت به خدا قسم که حسان در شعر خود بجز من و تو به کسی دیگر نظر نداشته، زخم زبانش متوجه ما میباشد، بیا تا با شمشیر او را ادب کنیم. مرد مهاجر از هر گونه اقدامی در این مورد خودداری کرد، و در نتیجه صفوان در حالیکه شمشیر برهنه خود را در دست میفشرد  تنها به جانب حسان رفت و او را در میان جمعی از افراد قبیله اش زخمی کرد و گفت: «دم شمشیر را از من فراگیر، چه من شاعر نیستم که هجو را با شعر پاسخ بدهم.» رسول خدا این جا نیز بین آن دو آشتی داد و موضوع بخیر انجامید. به این ترتیب نخستین جدال بین دو قبیله مهاجرین قریشی، و یمانیهای انصار بر سر فخرفروشی بر یکدیگر و برتری جوئی با حکمت رسول خدا پایان یافت.

دومین نشانه تعصب

تعصبات قبیله ای، دومین بار پس از وفات رسول خدا بروز کرد و آن وقتی بود که انصار از قبیله اوس و خزرج در سقیفه بنی ساعده اجتماع کردند و جنازه پیامبر خدا را بدون انجام کوچکترین تشریفاتی در میان خانواده اش رها کردند، و برای خلافت به رای زنی پرداختند. سعد بن عباده رئیس تیره خزرج سخنرانی کرد و گفت: حکومت را پس از رسول خدا تنها خودتان بدست بگیرید.. انصار همگی بانگ برداشتند با رأیت موافقیم، درست میگوئی، ما از نظریه و دستورت عدول نخواهیم کرد. همانطور که آنها در این مورد به مشورت و تبادل نظر مشغول بودند، قضیه اجتماع انصار در سقیفه بنی ساعده به گوش بعضی از مهاجران رسید و آنها خودشان را شتابان به جمع انصار رسانیدند و به سخنرانی پرداختند و در ضمن گفتند امرا و فرمانروایان از مهاجران باشد و ورزاء از شما گروه انصار. یکی از انصار برخاست و گفت: ای گروه انصار شما خود زمام امور را بدست بگیرید تا مردم در سایه شما و تحت حمایت شما قرار گیریند، و هیچکس را نرسد که با شما به مخالفت برخیزد، و کسی را قدرت آن نباشد که جز به فرمان شما گردن نهد، شما قدرت و توانائی، و سپاه و شوکت دارید، و مردمی نیرومند و رزمنده و پر تجربه و محترمید. مردم چشم به شما دوخته، تا چه میکنید. بین شما اختلاف نیفتد که کارتان خراب شده، حکومت از چنگتان بیرون خواهد شد. سخنان مهاجرین، همینها است که شنیدند. اگر سر سازگاری ندارند و پیشنهاد ما را قبول نمی کنند، ما از خود یک فرمانروا برمیگزینم، آنها هم یک امیر از خودشان انتخاب کنند. یکی از آن مهاجرین تا این سخن را شنید گفت: هرگز دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجد و دو فرمانروا در یک شهر آرام نمیگیرند. از طرفی به خدا قسم که عرب سر بر خط فرمان شما فرود نخواهد آورد مادام که پیغمبرشان از خاندان شما نمی باشد. مرد انصاری روی به یاران خود کرد و گفت: ای گروه انصار! دست خود محکم نگهدارید و به مهاجرین دست بیعت ندهید، و گوش به سخنان این مرد نکنید که بهره شما از این حکومت و فرمانروائی از چنگتان خارج خواهد شد. اگر اینها پیشنهاد شما را نپذیرفتند، آنها را از شهر و دیار  خود بیرون کنید، و حکومت را خود بدست بگیرید که به خدا سوگند شما به فرمانروائی و حکومت از آنها شایسته ترید. تا آنجا که به مهاجران خطاب کرد و گفت: به خدا قسم اگر بخواهید جنگ را از نو آغاز می کنیم! آن مرد مهاجری تا این سخن را از آن مرد انصار شنید در پاسخ او گفت: در آن صورت خدا ترا میکشد!.....  و انصاری به تندی جواب داد: بلکه خدا ترا میکشد. بعد از این گفت و شنود تند بود که همان مرد مهاجر، دست خود را برای بیعت به سوی ابوبکر پیش برد و پس از وی نیز حاضران در آنجا به بیعت شتافتند. و اقدامات و فعالیتهای انصار برای دستیابی به ریاست و حکومت بجائی نرسید. و در نتیجه این پیش  آمد دو قبیله نزاری و یمانی در مقام هجو و ناسزای به یکدیگر برآمدند.

ابن ابی عزه قرشی در این باره انصار را مخاطب ساخته میگوید: «به آنانکه به خطا در پی بدست آوردن خلافت بودند بگو که از هیچ آفریده ای چنین خطائی سر نزده  است. به آنان بگو، که خلافت از آن قریش است، و به خدای محمد سوگند که شما را در آن هیچ اساس و ریشه ای نیست.»

چون این سخنان به جماعت انصار رسید از شاعر خود نعمان بن عجلان خواستند تا شعری در پاسخ او بگوید او گفت: «قریش را بگوی ما بودیم که مکه زادگاه شما را فتح کردیم، ما قهرمانان جنگ حنین و سواراکاران روز بدر بودیم، گفتید حرام است که سعد بن عباده به خلافت منصوب شود، ولی نصب ابوبکر که نامش عتیق فرزند عثمان است بخلافت روا و حلال است».

جاهل مسلکان و نادانان قریش گرد یکدیگر جمع شده داد سخنها دادند و ناسزاها گفتند چون خبر به علی رسید خشمگین به مسجد آمد و در ضمن سخنانی فرمود: قریشان اینرا باید بدانند که دوست داشتن انصار نشانه ایمان است، و دشمنی با آنها نمودار نفاق؛ آنها آنچه را که بر عهده و وظیفه خود داشتند، بانجام رسانیدند و اکنون نوبت شماست...  سپس به پسر عمویش فضل اشاره کرد که با زبان شعر به یاری انصار برخیزد، فضل اشعاری سرود و در ضمن آن گفت: «انصار چون شمشیر برنده اند، و بر هرکس که تیزی شمشیر فرود آید هلاک خواهد شد.»

پس علی در مسجد خطابه خواند و در ضمن آن فرمود به خدا قسم انصار به هر سو که روی آرند، من با ایشان خواهم بود. چه رسول خدا فرمود هر کجا که انصار باشند من نیز با آنها خواهم بود. مسلمانان همگی گفتند: خدایت رحمت کند ای ابوالحسن که حرف درستی زدی. و به این ترتیب امام علی برای دومین بار فتنه ای که میرفت از نو آغاز شود و آتشها برافروزد، چون پسر عمویش رسول خدا با سر پنچه درایت و حکمت، آرام ساخت.

این نخستین اقدامی بود که امت یکپارچه اسلامی را به دو قسمت مضری که خلافت و سلطنت تا پایان حکومت آل عباس در آنها بود، و یمانی که برای همیشه از عهده دارشدن پست مقام خلافت محروم و کنار زده شد تقسیم کرد. به هر یک از دو قبیله هم پیمانانی پیوستند و نام آن قبیله را بخود گرفتند طوری که نسب اصلی آنها بدست فراموشی سپرده شد، و نیز آزاد کرده هائی که آنها را به نسب عشیره و خانواده ملحق ساختند که آن (وابسته ها) و (پیوسته ها) در شادیها و سختیهای قبیله شریک بودند و آنچنان از قبیله مربوطه دفاع میکردند که از فرزندان قبیله انتظار میرفت، از طرفی افراد قبیله آنها را چنان پذیرا شدند و به حمایت از آنها برخاستند که از فرزندان قبیله.

منـابـع

علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 75 تا 81

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد