داستان ارتداد قبایل تمیم، قیس و بحرین، از زبان مورخان
فارسی 4622 نمایش |«بلاذری» در «کتاب فتوح البلدان» خود اخبار ارتداد قبیله تمیم را در دو صفحه از کتاب به تفصیل شرح داده که خلاصه آن چنین است: چون «خالد بن ولید» از جنگ «طلیحه» فراغت یافت، در سرزمین «بعوضه» از سرزمینهای قبایل تمیم فرود آمد و واحدهائی از سپاهیان خود را برای دستگیری و سرکوبی مخالفین به اطراف گسیل داشت. یک دسته از این افراد گشتی، «مالک نویره» را در سرزمین «بطاح» دستگیر، و دست بسته نزد «خالد ولید» آوردند. خالد نیز به کشتن مالک فرمان داد و داستان آن مشهور می باشد. اما در مورد ارتداد حطم در سرزمین «هجر»، و داستان فرزند منذر در «بحرین و دارین»، «بلاذری» در کتاب «فتوح البلدان» چنین آورده است:
چون «منذر بن ساوی عبدی» کارگزار و عامل رسول خدا، پس از وفات پیغمبر اسلام در بحرین درگذشت، گروهی از قبیله قیس که در بحرین بودند به رهبری حطم از سوای، جمعی نیز از افراد «قبیله ربیعه» به سرپرستی یکی از فرزندان «نعمان بن منذر»، که خود منذر نام داشت و «غرور» خوانده می شد، از سوی دیگر، در بحرین سر به شورش برداشتند و مرتد شدند. حطم با افراد قبیله خود به «ربیعه» پیوست و «علاء حضرمی» نیز به مقابله آنان شتافت. بین قوای علاء و عصیانگران بحرین جنگی سخت درگرفت. سرانجام آشوبگران تاب مقاومت نیاورده به «قلعه جواثا» پناه بردند و در آنجا متحصن شدند. علاء تا شب هنگام، قلعه را درهم می کوبید تا عاقبت با نبردی سخت و جانکاه قلعه سقوط کرد و بتصرف علاء در آمد. این جنگ در سال دوازدهم از هجرت و در زمان خلافت ابوبکر اتفاق افتاده است. در گیرودار همین جنگ، گروهی از مجوس که از پرداخت جزیه خودداری کرده بودند در «زاره» که شهرکی در بحرین است به جمعی از افراد قبیله تمیم پیوستند، علاء با افراد سپاهی خود آنان را نیز به محاصره گرفت و کار را برایشان سخت گردانید، تا اینکه در اوایل خلافت عمر، اهالی «زراره» با او صلح کردند، و یک سوم دارائی شهرک «زاره» را به او دادند. علاء نیز دست از محاصره آنان براشت و پیمان نامه ای هم در این مورد نوشت. ( در این پیمان نامه نامی از «دارین» به میان نیامده است.) در مورد «دارین» علاء حضرمی در زمان خلافت عمر، سربازان خود را بوسیله راهنمائی یکنفر بنام «کرازنکری» از پایاب خلیج عبور داد و از سه جانب تکبیرگویان بر سر مشرکین تاختند. مشرکین با علاء و سپاهیانش بسختی جنگیدند، ولی سرانجام شکست خورده و ناچار از تسلیم شدند.
«کلاعی» درباره ارتداد اهالی بحرین و عملیات علاء می نویسد: اهالی شهرک «هجر» واقع در بحرین چون مرتد شدند، «جارود» که ریاست قبیله «عبدالقیس» را بر عهده داشت، افراد قبیله را به گرد خود جمع کرد و با سخنانی دلچسب و پند و موعظتی هرچه گیراتر، ایشان را مانع از آن گردید تا پشت پا به اسلام بزنند و مرتد شوند، به این ترتیب هیچیک از افراد قبیله « عبدلقیس» مرتد نشدند. اما مردم قبیله «بکربن وائل» خواستند تا منذر فرزند نعمان را که «غرور» نامیده می شد، و به پادشاه ایران پناه برده بود به پادشاهی بر خود برگزینند. کسری پادشاه ایران چون این خبر را بشنید، بزرگان و سران ایشان را فراخواند و همان منذر را که «مخارق» خوانده می شد برایشان به پادشاهی برگزید و ایشان را به سوی بحرین گسیل داشت تا آنجا را به تصرف خود درآورند، و «ابجربن جابر عجلی» را فرمان داد تا با گردانی از سوارکاران آزموده بیاری فرزند نعمان بشتابد. منذر با سپاهیان تحت فرمان خویش راند و در «مشقر» که دژی استوار و بزرگ در بحرین است فرود آمد. چون این خبر به ابوبکر رسید، «علاء حضرمی» را به همراهی شانزده تن از سوارکاران، نامزد سرکوبی منذر کرد و به او فرمان داد تا از افراد قبیله «عبدالقیس» برای سرکوبی منذر یاری بگیرد. علاء بجانب مأموریت خود عزیمت کرد و در «جواثا» که قلعه ای از آن قبیله «عبدالقیس» است فرود آمد و «ثمامه اثال» حنفی که از صاحب نفوذان و فرمانروایان منطقه یمامه بود، او را به تنی چند از مردان «قبیله بنی سلیم» یاری داد. علاء با نیروئی که فراهم کرده بود عنان عزیمت بجانب «مخارق= نعمان بن منذر» کشید و با او به سختی بجنگید و گروه بسیاری از افراد منذر را از پای در آورد. و در این میان نیز «جارود»، رئیس قبیله «عبد القیس» نیز دسته های منظمی را از منطقه «خط» - سیف بحرین- باشد به یاری علاء به جبهه جنگ می فرستاد. منذر چون چنان دید، «حطم بن شریح» را به رسالت نزد مرزبان «خط» فرستاد و از او در دفع علاء یاری خواست. مرزبان هم سپاهی از افراد ایرانی الاصل منطقه را به یاری منذر بسیج کرد، و «جارو» را نیز به زنجیر کشید. «حطم»، «ابجربن جابرعجلی»، با سپاهی که بدینسان به زیر فرمانشان درآمده بود، شتابان خود را به یاری منذر رسانیدند، و با جنگی سخت علاء را در «جواثا» به محاصره درآورده کار را بر او سخت گرفتند. سختی و نکبت چنین پیشآمدی را «عبدالله حذف» که یکی از افراد قبیله «بنی عامر صعصعه» می باشد طی اشعاری چنین به نظم کشیده است:
هان به ابوبکر، و به همه اهل مدینه پیام برسان و بگو: آیا هیچ به فکر گروهی اندک که در «جواثا» به محاصره دشمن در آمده اند هستید؟ این خون بی گناه آنهاست که در هر گودالی روان است، و مانند شعاع آفتاب چشم را خیره می کند. با همه این احوال توکل بر خدا کرده ایم، زیرا می دانیم پیروزی از آن کسانی است که بر خدا توکل می کنند. علاء و یارانش همچنان در حلقه محاصره دشمن گرفتار بودند تا اینکه، شبی سر وصدا و بانگ و خروشی شدید از لشکرگاه دشمن به گوش آنها رسید، پس عبدالله حذف را از میان خود برگزیدند تا به تجسس در میان سپاه دشمن رود و علت آنهمه سرو صدا را تحقیق کند. عبدالله خود را به کمک طنابی از فراز دژ به پای قلعه رسانید، و اینجا و آنجا در میان سپاه دشمن به تجسس پرداخت، و پس از اینکه علت آن همه بانگ و خروش را به خوبی دریافته بود، پای به چادر «ابجر عجلی» نهاد، مادر عبدالله از قبیله «بنی عجل» و با «ابجر» خویشی داشت. چون چشم ابجر به عبدالله افتاد بر او بانگ زد: برای چه آمده ای؟ خدا چشمت را روشن نکند. عبدالله جواب داد: دائی جان! گرسنگی، درماندگی، سختی محاصره، و هزاران بدبختی دیگر مرا به اینجا کشانیده است. من میخواهم به قبیله ام بروم و به کمک تو نیازمندم. ابجر گفت: قسم می خورم که دروغ می گوئی، با این وجود کمکت می کنم. پس توشه راهی، و جفتی پای افزار به عبدالله داد، و او را تا خروج اردوگاه بدرقه کرد. چون از اردوگاه دور شدند، ابجر به عبدالله گفت: برو، که بخدا قسم تو امشب بد خواهر زاده ای بودی! عبدالله در دور شدن از سپاه منذر به سمت دژ نرفت و بسوی دیگر روان شد، اما همینکه مطمئن گردید که از دید ابجر دور شده است راه خود را بگردانید و به پای دژ بازگشت و با همان طناب که آویخته بود خود را از دیوار دژ بالا کشید و بداخل قلعه انداخت و ماجرا را چنین باز گفت:
بازرگانی شراب فروش به سپاه دشمن وارد شده و افراد سپاهی با خرید شراب از او ، همگی مست و از خود بیخود افتاده، عقل و کنترل خود را از دست داده اند، بطوریکه سر از پا نمی شناسند و این سر و صدا همه از آن سبب است. مسلمانان با شنیدن گزارش عبدالله، با شمشیرهای آخته از دژ بیرون تاختند، و چون بلای آسمانی بر سر دشمن فرود آمدند. حطم مست و بیخود از جای بجست و پای در رکاب نهاد و بانگ برداشت که چه کسی مرا سوار می کند؟ عبدالله چون بانگ حطم را شنید در جوابش گفت: من. و با شمشیر بر سر حطم نواخت و او را از پای درآورد. در این شبیخون که به سپاه دشمن زدند، پای ابجر نیز قطع گردید که بر اثر آن در گذشت. صبحگاهان همه اموال و غنائم جنگی را که بدست مسلمانان افتاده بود، در قلعه «جواثا» از پیش چشم علاء کذرانیدند. علاء همچنان به تعقیب مشرکان ادامه داد و آنان نیز همچنان عقب نشینی می کردند تا اینکه به دروازه شهر رسیدند. فشار و حملات بی امان مسلمانان کار را بر مشرکان تنگ و تنگتر ساخته بود تا اینکه سرانجام فرزند منذر از علاء درخواست صلح و متارکه جنگ کرد. علاء پیشنهاد صلح او را پذیرفت و با او پیمان بست بشرط اینکه ثلث دارائی و اموال آنها، از آنچه در شهر موجود بود تسلیم او کنند، و آنچه که در خارج از شهر وجود داشت همچنان به مسلمانان تعلق داشته باشد. علاء در پی این پیروزی مال و خواسته فراوان به مدینه فرستاد، و منذر نعمان که مخارق خوانده میشد از ترس جان بگریخت و خود را به شام انداخت، و هم در آنجا بود که خداوند نور ایمان به دلش بتابانید و اسلام آورد. او پس از اسلام، در مقام سرزنش به خود از کارهای رفته اش می گفت من غرور نیستم بلکه مغرور می باشم. علاء پس از پیروزی به منطقه «خط» بازگشت و بر ساحل دریا اردو زد و برای رسیدن به دارین به چاره اندیشی پرداخت. در چنین موقعیتی مردی مسیحی به خدمتش رسید و گفت: اگر سپاهیان تو را از پایاب به دارین راهنمائی کنم، به من چه می دهی؟ علاء که گوئی منتظر چنین پیشنهادی نبود، در پاسخ او گفت: هرچه که بخواهی! مرد مسیحی گفت: از تو و سپاهیانت برای خانواده ای در دارین امان می خواهم. علاء پاسخ داد: می پذیرم، و آنها بخاطر تو و خدمتت در امان ما خواهند بود.
بر اثر این سازش، علاء و سوارانش از پایابی که آن مرد مسیحی راهنمائیشان می کرد عبور کردند و خود را به دارین رسانیدند. علاء دارین را به قهر و غلبه بگرفت و ساکنان آنجا را به اسیری برد و با غنائم و خواسته بسیار به اردوگاه خود بازگشت. مردم بحرین چون از سرنوشت دارین آگاهی یافتند، و پیروزی علاء را بر آنجا دیدند، با او از در صلح و سازش درآمدند و پیشنهاد کردند که با آنها نیز بر همان قرار که با ساکنان «هجر» عمل نموده است پیمان ببندد.
منـابـع
علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 106 تا 110
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها