امید بخشی امام سجاد (ع) به زهری

فارسی 974 نمایش |

داستان "ابن شهاب زهری" معروف است. او از وابستگان به دستگاه بنی امیه بود. عالم و فقیه آگاه از احکام دین نیز بود. از این جهت امام سجاد علیه السلام نامه ی نصیحت آمیز مفصلی برای او نوشته است. در زندان او، شخص بی گناهی کشته شد. او از این جهت سخت پریشان حال شد، آنگونه که از شدت ناراحتی روحی نتوانست به کارو زندگی خویش ادامه دهد. از مردم و خانواده نیز کناره گرفت و میان بیابان می رفت و گوشه ای می نشست و با احدی حرف نمی زد. موسم حج فرا رسید. دو ستان و خویشانش تصمیم گرفتند او را به مکه ببرند که شاید از دیدن آن اجتماع عظیم تحولی در روحش پدید آید ولی آنجا هم به همین حال بود. در گوشه ای از مسجدالحرام می نشست و به نقطه ای نامعلومی نگاه می کرد. در همان موقع امام سجاد علیه السلام در مکه تشریف داشتند. خدمت ایشان عرض شد، زهری به افسردگی مبتلا شده و حالت جنون مانندی در او به وجود آمده است و با کسی حرف نمی زند. چه شود که شما عنایتی بفرمایید و با لطف کلام حیات بخشتان، آبی بر آتش آن ناراحتی روحی اش بپاشید. امام علیه السلام به نقطه ای از مسجدالحرام که او نشسته بود تشریف فرما شدند، در حالی که جمع زیادی اطراف زهری اجتماع کرده بودند. او احساس کرد که مردم کنار می روند و راه برای کسی باز می کنند. نگاهش را به آن سمت چرخانید. تا چشمش به امام افتاد، از جا برخاست و سلام کرد. کسی که مدت ها بود با کسی حرف نمی زد، تا امام را دید سلام کرد. امام جواب سلام دادند و فرمودند: تو را چه شده است؟ می بینم منقبضی! چرا گرفته ای؟ او اندکی سکوت کرد و بعد زبانش باز شد و گفت: آقا! من از زندگی بیزارم. در زندان من، بی گناهی کشته شده و لذا من از عاقبت خود سخت ترسان و نگرانم...

امام علیه السلام  فرمودند: (انی اخاف علیک من قنوطک مالا اخاف علیک من  ذنبک)، «من آن قدر که از این حال یأس و ناامیدی از رحمت حق بر تو می ترسم، از گناه قتل نفس بی گناه بر تو نمی ترسم»، یعنی گناه یأس از رحمت حق برای تو زیانبارتر از گناه قتل نفس است. مرد گفت: مولای من! شما می فرمایید خدا گناه بزرگ مرا می بخشد؟ فرمود: آری! می بخشد. خون بهای آن مقتول را به اولیایش بپرداز، ذمه ای بری خواهد شد. او خیلی خوشحال شد و گفت: آقا! من دیه را داده ام و اولیای مقتول از من نگرفته اند. فرمود: این کار بکن، موقع نماز که می شود دیه را که مبلغ معینی است در میان کیسه ای بگذار و ببر از دیوار خانه شان به درون خانه بینداز. بعد برگرد و استغفار کن و دنبال کار و زندگی عادی خود برو. او طبق دستور امام عمل کرد و بر سر زندگی عادی اش برگشت.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد سوم) – از صفحه 196 تا 198

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها