ماجرای ازدواج و شهادت حنظله

فارسی 560 نمایش |

جوان 25 ساله ای می خواهد ازدواج کند. مدت ها دو خانواده ی عروس و داماد به انتظار نشسته اند تا شب نیمه ی شوال برسد و عروس را به خانه ی داماد بیاورند. شب موعود که فرا رسید، ناگهان ندای منادی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم در شهر پیچید که دشمن به مدینه حمله کرده، باید همه آماده ی جنگ شویم و به خارج شهر برویم. شور و غوغایی در مدینه به پا شد و جنب و جوشی عجیب بوجود آمد. مسلمانان فوج فوج از شهر خارج می شدند و به سمت کوه احد که اردوگاه ارتش اسلام آنجا مستقر شده بود می رفتند، حنظله، این جوان مسلمان، در تنگنای عجیبی قرار گرفت. از طرفی شب زفاف است و نوعروس باید بیاید و از طرف دیگر هم موظف به رفتن به میدان جنگ است! چه کند؟ شتابان به حضور رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم رفت و ماجرا را گفت رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم فرمود: تو امشب بمان و فردا به ما ملحق  شو. اطاعت امر کرد و ساعت آخر شد برخاست و آماده ی رفتن شد. نوعروس بینوا دست به دامن او شد که: کجا؟ گفت: باید به جهاد بروم. آن زن جوان هم مسلمان است و می داند که: «و ما کان لمومن و لا مومنه إذا قضی الله و رسوله أمرا یکون لهم الخیره من أمرهم...»(سوره احزاب/ آیه 36«هیچ مرد و زن با ایمانی حق ندارد در مقابل امر خدا و رسولش نظری درباره ی خود داشته باشد». در عین حال که مانند ابر بهار اشک می ریخت تن به قضای خدا داد و گفت: پس چند لحظه صبر کن! فورا لباس پوشید و چادر به سر کرد و از خانه بیرون رفت و در آن ساعت شب، در خانه ی چند همسایه را زد و از چند نفر از زن ها  تقاضا کرد که چند لحظه ای به خانه اش بیایند! آن ها هم سراسیمه شدند که این وقت شب چه خبر شده؟! وقتی همه در خانه اش جمع شدند. گفت: خانم ها، شاهد باشید که این حنظله بن ابی عامر شوهر من است. امشب شب زفاف ما بوده و با من همبستر شده، حالا  می خواهد به میدان جهاد برود. من هم امشب در خواب دیدم آسمان شکافته شد و شوهرم به آسمان رفت. من مطمئنم که او برنخواهد گشت. حالا خانم ها، شما شاهد باشید اگر از من بچه ای به دنیا آمد، از شوهرم حنظله است، نکند که مورد تهمت قرار بگیرم! حنظله، مطلب همینطور هست یا نه؟

جواب داد: بله؛ درست است. زن ها گفتند: آفرین بر عقل و هوش و درایتـــت، ای زن جوان! از طرفی در فراق شوهر محبوبش گریه می کند و از طرفی رضا به فرمان خدا می دهد و مانع رفتن شوهرش نمی شود و هم بدون این که دست و پای خود را گم کند، دوراندیشی کرده از تهمت محتمل جلوگیری می کند. حنظله بدون این که برای غسل معطل شود، با عجله از خانه بیرون رفت. دوان دوان و نفس زنان مسافت بین مدینه و اردوگاه را پیمود. وقتی رسید تازه سپیده ی صبح دمیده بود و ارتش اسلام برای اقامه ی نماز آماده می شدند. دسترسی به آب نداشت. تیمم کرد و داخل جماعت شد. پس از نماز خدمت رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم آمد، تا چشم آن حضرت به او افتاد، فرمود: حنظله، آمدی؟ می دانستم آن نور ایمان تو را آرام نخواهد گذاشت. به میدان رفت و به شهادت رسید. رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم فرمود: می بینم ملائکه بین زمین و آسمان غسلش می دهند. از این رو حنظله ی غسیل الملائکه نامیده شد. بعد از شهادت او بچه به دنیا آمد و او همان عبدالله بن حنظله، مردی عابد و زاهد و مجاهد بود که بعد از واقعه ی کربلا مدینه را بر یزید شورانید.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- خاتم انبیاء (ص)، رحمت بی انتها – از صفحه 125 تا 127

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها