جستجو

سیر تاریخی انسان شناسی فلسفی

مقدمه

انسان شناسی فلسفی در پی درک و تبیین مفهوم طبیعت، ماهیت و ذات انسانی، ساختار بنیادین وجود انسان، دستیابی به وحدت نهایی، بی بدیل و مطلق انسان و رسیدن به واقعیت وجود حقیقی انسان است. این مقاله به سیر تاریخی انسان شناسی می پردازد. سیر تاریخی دربرگیرنده تأملات ذهنی درباره انسان شامل دوره های باستان، قرون وسطی، رنسانس و مدرن شده و به بررسی انسان محورگرایی های شناخت شناختی، وجود گرایانه و هستی شناختی و نیز رویکرد پیچیدگی انسان می پردازد.

مختصات و ویژگی های انسان شناسی فلسفی
«انسان چیست؟»، «ذات و ماهیت انسانی چیست؟» اینها سؤال های بنیانی هستند که از شروع اندیشه و تفکر درباره انسان طیف بسیار گسترده ای از پاسخ ها را از سوی اندیشمندان حوزه انسانی دربر داشته اند. تأمل ذهنی، اندیشیدن و فهم درباره موجودی تحت عنوان انسان و شناخت او از دریچه تفکر را می توان به طور کلی در محدوده شاخه ای از انسان شناسی به نام انسان شناسی فلسفی در تقابل با انسان شناسی تجربی قرار داد. با این حال این گونه از دانش ذهنی درباره انسان اغلب جدا از انسان شناسی نگریسته شده و در رویکرد فکری مجزایی نسبت به طبیعت و ماهیت انسان جای یافته است.
انسان شناسی فلسفی به دلیل ویژگی هایی چون خلاقیت و پویایی ذهنی، پیچیدگی اندیشه و تاریخمندی بودن فهم دانشمندانش و داشتن منابع فکری متنوع، از سنتهای فلسفی گرفته تا مذاهب، درباره انسان در خود گستره وسیعی از دیدگاه های مختلف و گاه نیز متضاد را داشته است. به طوری که هر اندیشمندی طبیعت یا ماهیت را در مفهوم یا محدوده و قالب خاصی طرح کرده و از بعد وجهتی ویژه به ساختار بنیانی وجود انسان نگریسته و آن را به خصوصیتی تقلیل داده و یا فراتر رفته و درعین حال ترکیبی از ابعاد را جهت تصور جامعی از انسان طرح کرده است. دستیابی به ساختار نهایی انسان و طرح مدلهایی برای راهیابی به ذات اصیل انسانی، ویژگی هایی که انسان بودن در آن معنی می دهد، در بستر و زمینه ای که او زیست می کند و چگونگی مواجهه وجود انسانی با خود اش و آنچه بیرون از اوست، حیطه و قلمروی فعالیت انسان شناسی فلسفی را مشخص می کند.
چنین تبیینی از انسان برای فهم و درک فعالیت های انسانی و به ظهور رسیدن آثار آنها، در قالب محصولات متنوعی که در طول تاریخش به وجود آمده، در جوامع انسانی ضروری و پر اهمیت می نماید. در واقع انسان شناسی های فلسفی در پی آن هستند تا شاید به انسان شناسی منسجم دست یابند که بتوانند انواع مفاهیمی را که در توصیف و تبیین موجود انسانی به کار رفته اند را در زیر نگرش واحد و یگانه ای از ماهیت انسانی درآورند.

سیر تاریخی انسان شناسی

دوره باستان و قرون وسطی
فیلسوف و مورخ علم، استانیسلاو کامینسکی (Stanislaw Kaminski) نقطه شروع را در بررسی تاریخ انسان شناسی فلسفی در چرخش توجه در تفکر که از جهان به سوی انسان معطوف می شود قرار می دهد. دوران باستان کشور یونان در واقع عصری از تفکر است که اندیشیدن به جهان را در کانون توجه فلسفی می نهد و اگر هم به موضوعات و مسائل انسانی پرداخته می شود تنها در زیر جنبه های اخلاقی و شناختی، سقراط، از یک سو و فلسفه های طبیعی و سیاسی، همچون نزد اخلاف سقراط، از سوی دیگر مطرح می شوند. ارسطو (384-322 ق.م) حداقل چهار مفهوم را برای درک چیستی انسان: «عقل، زندگی در جماعت، حسی از عدالت و تمایل به تقلید» ارائه می دهد. اندیشمند مسیحی ای چون آگوستین (354-430) با پیوند حوزه فکری یونانی و یهودی- مسیحی به سوی مفهومی خداشناختی از انسان حرکت می کند و انسان را به عنوان عنصری از نظم چیزهای روحانی معرفی می کند و البته بعدا در ادامه خدامحوری توماس آکویناس نیز در همین راستا قرار می گیرد. سیر اندیشه فلسفی در قرون وسطی در مورد انسان بیشتر دلمشغول و در صدد طرح و بررسی سعادت و نیک سرانجامی انسان بود تا در جستجوی ماهیت انسانی.

دورۀ رنسانس
قرن چهاردهم شاهد متفکرانی بود که به فاعلیت شناسایی انسان و هر چیزی که به طور شناختی به انسان متعلق می شد متمرکز بودند. ظهور و گسترش انسان گرایی، اعتقادی که بنابر آن «انسان تنها ارزش عالی است و اینکه سرنوشت او را نمی توان به قانونی (الهی، طبیعی یا تاریخی) که فراتر از اوست وابسته کرد، آن را با فلسفه های سوژه ای که انسان، آزادی و سعادت او در مرکز دلنگرانیهای اخلاقی قرار دارند» همراه می کند. لذا چنین فهمی از موجود انسانی، آن را در مرکز جهان می نشاند (انسان محور گرایی). ژان پیک دولا میراندول (1463-1494) با نوشتن متنی با عنوان «درباره شایستگی انسان» بیان نامه تمام جریان انسان گرا را (همان) به رشته تحریر در می آورد. انسان گرایی رنسانس بر گرد جنبه هایی چون هنر زندگی انسان، اخلاق، تضادهای درون انسان و انطباق با واقعیت توسط استیلا بر محصولاتش دور می زند. نامیدن انسان شناسی به پاسخ هایی نظام مند از پرسش انسان چیست ابتدا در قرن قرن شانزده صورت گرفت.

دوران مدرن
دکارت (1596-1650) آگاهی انسانی را تنها موضوع مناسب و درخور تحلیل های فلسفی به شمار آورد و از سویی دیگر کانت (1724-1804) عقل فعال و مستقل را موضوع ذاتی فلسفه انسان دانست. کانت در اواخر عمرش در رساله ای با عنوان انسان شناسی از نقطه نظری عمل گرا در صدد ایجاد انسان شناسی ای که دربر گیرنده سوال هایی درباره ماهیت انسانی یعنی مواردی چون زمان، تاریخ، زبان، هویت، عشق، قدرت و... است برمی آید. او خود در این اثر به بحث ظرفیت های روانشناختی، که برای شناخت شناسیش مهمند، اخلاقیات و ویژگی های موجود انسانی به عنوان حیوانی عقلانی می پردازد و در ضمن بحثی از ویژگی های قومی مردمانی خاص، یعنی ملل اروپایی، را نیز مطرح می کند.

تفکر انسان شناختی در قرن هجده

در سنت تفکر انسان شناختی آلمانی قرن هجدهمی نتایج پژوهش های فیزیولوژیکی در کنار بحث های روانشناختی مرتبط با فلسفه های کسانی چون La Mattrie و Helvetiius قرار می گیرند و عمیقا در روانشناسی های تجربه گرایان انگلیسی، مخصوصا در رساله در باب طبیعت انسان دیوید هیوم، وارد بحث می شوند. در واقع اندیشه های قرن هجدهم در پی فلسفه ای از انسان هستند که اصول ماهیت انسانی را مشخص سازند. قرن نوزدهم نیز تنوعی بسیار بزرگ از رویکردها را نسبت به سوال ذات انسانی دربرمی گیرد. باز در فلسفه آلمانی زبان انسان شناسی به عنوان روانشناسی فلسفی که به طور نظام مندی با نتایج پژوهش های تجربی (معمولا زیست شناسی) در ارتباط بوده و به دنبال بنیان نهادن دیگر اشکال پژوهش فلسفی است، فهمیده می شود. اما در سویی دیگر ایده آلیست های آلمانی از انسان تصویر عقل مطلق را ارائه می دهند چنانکه هگل (1770-1831) با ایده آلیسم عینیش هر چه بیشتر بر فعالیت تفکر انسان تأکید می ورزد. چنین تصورات ایده آلیست و عقل گرایی از انسان واکنش های مخالفش را نیز بروز می دهد که به این ترتیب انسان محور گرایی هستی شناختی با هدف بررسی انسان در هستی واقعی و وقوع یافته اش ظهور می یابد.

تفکر انسان شناختی در قرن نوزدهم
فویرباخ (1804-1872) انسان را به عنوان عالی ترین فرآورده و محصول طبیعت (طبیعت گرایی) می انگارد و واقعیت فرهنگی را طرح افکنی از سوی انسان می داند. به این ترتیب او انسان را در جایگاه اول فلسفه می نشاند: فلسفه انسان شناسی. پس بایستی شناخت انسان صبغه ای کاملا فلسفی به خود گیرد. پاتنم (Hilary Putnam) نیز در سخنرانیهایی تحت عنوان «فلسفه به مثابه انسان شناسی» معتقد است که موضوع مرکزی فلسفه «وضعیت انسانی» است و از این رو کانت کاملا به حق بود که تمام سؤالات مهم فلسفی در داخل دایره سؤال انسان چیست قرار می گیرند. دیگر اندیشمندان قرن نوزدهمی مفاهیم انسانی متفاوتی را نیز طرح می کنند: مارکس (1818-1883) فلسفه ای ماتریالیستی از انسان را با ارائه نظریاتی چون ازخود بیگانگی و انسان محورگرایی سوسیالیستی عنوان می کند (مفهومی طبیعت گرا که ریشه هایش در ماتریالیسم فیلسوف یونانی، دموکریت است). شوپنهاور (1788-1860) اراده را گوهر اساسی وجود انسان می داند، انگیزه انسان نیرویی درونی و کششی حیاتی است که او را به عمل در سلطه گری، جنگیدن و آفریدن می کند. این مفهوم حیات گرا در نیچه (1844-1900) شکلی دیگر می یابد، سوژه آگاهی که تصور می کند بر زندگی خویش استیلا دارد تنها یک توهم است، در واقع نیروهای ناشناخته و عمیق هستند که سرنوشت ما را به دست گرفته اند.
و به این ترتیب انسان شناسی وجودی کی یرکگارد (1813-1855) از فلسفه سوژه سر بر می آورد. این بار وجود حقیقی انسان در خود، بازتابی که در ارتباطش با خود و البته در تراژدی انتخاب میان جایگزین های مخالف (آزادی یا ضرورت، ابدی یا موقتی و...) تجلی می یابد، فهمیده می شود. با این رویکردهاست که نظریه درباره انسان با فلسفه زندگی انسانی (برگسون و دیلتای که با قرار دادن زندگی انسان در جایگاه برجسته مطالعاتشان اغلب بر لحظات خلاق و غیر عقلانی تأکید می کنند) پیوند می خورد.

تفکر انسان شناختی در قرن نوزدهم

ماکس شلر (1874-1928) در چنین زمینه فکری اصطلاح دقیق انسان شناسی فلسفی را در آثارش به ویژه انسان در کیهان به کار می برد. این جریان علاوه بر او پلسنر (1892-1985) و گهلن (1904-1976) را که هر دو فیلسوف و جامعه شناس بوده و دانش وسیعی از زیست شناسی داشتند را نیز دربر می گیرد. به نظر شلر فلسفه انسان نه یافته های علوم خاص را ترکیب می کند و نه آنها را به گونه ای فلسفی تفسیر می کند بلکه فلسفه انسان پژوهشی است از طبیعت انسانی هستی شناختی. از این نظر انسان دیگر عنصری از جهان ارگانیک نیست بلکه شخصیتی روحانی است که به سوی خویش بازمی گردد و از جهان فراتر می رود. با این وصف در دیدگاه شیلر متافیزیک تبدیل به متاآنتروپولوژی می شود.
نهایتا وجود گرایی زمینه های ایجاد یک انسان محور گرایی فلسفی کاملی را مهیا می کند. فلسفه وجودی انتقاد کننده از هر چیزی است که «امکان ظهور انسانیت اصیل» را تهدید می کند. شیوه وجود انسان در کانون تأمل ذهنی درباره انسان واقع می شود. به این نحو انسان شناسی فلسفی نظریه وجود حقیقی انسان می شود. انسان شناسی فلسفی وجود گرایی که اگر چه بر خودآگاهی و خودفهمی بنا شده اما نقطه شروعش را لحظات متنوع پدیده انسانی قرار می دهد. فیلسوفان وجودی معتقدند که وجود خواندن انسان دقیقا به این معناست که هیچ نقشه مفصلی از قبل وجود ندارد. انسان باید تصمیم بگیرد که چه خواهد شد.
«هیچ الگوی کلی از انسانیتی اصیل یا حقیقی وجود ندارد که بتوان به همه تحمیل کرد یا همه را ملزم به همشکل شدن با آن کرد.» انسان شناسی فلسفی هم اکنون نیز در سنت های مختلف فکری در حال فعالیت و فهم هر چه بهتر و عمیق تر ساختار وجود انسانی است. از این میان در دو دهه اخیر می توان به کارهای کسانی چون چالز تیلور (Charles Teylor) با "کتاب عاملیت انسانی و زبان" (1985) و رام هرر (Rom Harre) با کتاب موجود اجتماعی (1993) البته در حیطه فلسفی انگلیسی زبان اشاره کرد. همچنین مقالات ارائه شده در بیستمین کنگره جهانی فلسفه (1998) در بوستن در بخش انسان شناسی فلسفی نشان از پویایی روزافزون این رشته در دانشگاه ها و پژوهشگاه های سراسر جهان و فعالیت ها و آثار جدید در این زمینه است.

منابع

  • اصغر ایزدی جیران- http://www.fakouhi.com

کلید واژه ها

فلسفه غرب انسان شناسی تاریخ فلاسفه غرب ماهیت تفکر

مطالب مرتبط

آلبرت کبیر تاثیر افکار دیونوسیوس مجعول فلسفه یهود در قرن سیزدهم مقام و موقعیت فلسفه در عصر رنسانس فعالیت های فکری هگل در ینا تاریخ فلسفه در تفکر هگل تفکر روشنگری در آلمان

اطلاعات بیشتر

ابزار ها