عمرو ابن جموح
فارسی 7676 نمایش |عمروبن جموح بن حرام انصارى از قبیله خزرج بود، و در احد شهید شد و با عبدالله بن حرام پدر جابربن عبدالله در یک قبر دفن شدند. در حالات وى گفته اند: قبل از اسلام آوردن بتى داشت که در خانه نگاه مى داشت به نام مناف، عده اى از جوانان بنى سلمه که مسلمان شده بودند، بت را دزدیده و در گودال زباله مى انداختند، صبح که مى شد، عمرو آن را پیدا مى کرده، مى شست و معطر مى کرد و مى گفت: واى بر شما، کیست که این جسارت را بر معبود ما کرده است؟ روز دیگر که آن را در گودال زباله پیدا کرد، گفت: به خدا قسم اگر بدانى کى این کار را کرده خارش مى کنم، روزى شمشیر بر او آویخت و گفت: به خدا قسم من نمى دانم این عمل کار کیست، اگر بتوانى با این شمشیر از خودت دفاع کن. این دفعه جوانان شمشیر از او باز کرده و او را به سگ مرده اى بسته و در گودال زباله آویزان کردند، عمروبن جموح از دیدن آن منظره به خود آمد و مستبصر شده و گفت: به خدا قسم اگر تو معبود بودى به این حالت نمى افتادى.
تالله ان کنت الها لم تکن *** انت و کلب وسط بئر فى قرن
فالحمدلهل العلى ذى المنن *** الواهب الرازق و دیان الدین
هوالذى انقذنى من قبل ان *** اکون فى ظلمة قبر مرتهن
ترجمه: به خدا اگر معبود به حق بودی هرگز در وسط چاه با سگی مرده هم آغوش نبودی. سپاس خدای بزرگ را که دارای نعمت هایی است. او است بخشنده، رازق و پاداش ده، او است که مرا نجات داد پیش از آنکه در گرو تاریکی قبر باشم.
مسلمانان قومش قبلا مقدارى با او درباره اسلام صحبت کرده بودند، این شخص به سرعت در اسلام پیشرفت کرده و از معروفین گردید، آنگاه که رسول الله (ص) مردم را به جهاد بدر خواند، خواست در آن شرکت کند، پسرانش به دستور حضرت از رفتن او مانع شده و گفتند: پاى تو بشدت لنگ است و جهاد بر تو واجب نیست، و چون جریان احد پیش آمد، به پسرانش گفت: در بدر از رفتن من مانع شدید ولى این دفعه مانع نشوید، گفتند: خداوند تو را معذور فرموده است، آنگاه محضر حضرت آمده، عرض کرد: یا رسول الله (ص) پسرانم از رفتن من مانع مى شوند، به خدا قسم من امید آن دارم که با این پاى لنگ در بهشت قدم بزنم. حضرت فرمود: خدا تو را معذور کرده بر تو جهادى نیست و به پسرانش فرمود: مانع نشوید شاید خدا شهادت روزیش فرماید (اسدالغابه).
عمرو آنگاه که سلاح برداشت و عازم شد گفت: خدایا مرا به پیش خانواده ام برمگردان و بر من شهادت روزى فرما: «اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة»، و چون او و یکى از پسرانش به نام خلاد به شهادت رسیدند زنش هند او را با پسرش خلاد و برادرش عبدالله بر شترى حمل کرد و خواست به مدینه آورد، چون سنگلاخ احد تمام شد، شتر خوابید، هند چون او را به طرف مدینه مى کرد، مى خوابید و چون به طرف احد مى کرد به سرعت مى رفت، لذا محضر رسول الله (ص) آمد و جریان را باز گفت، حضرت فرمود: این شتر مأموریتى دارد، آیا شوهرت چیزى گفته است؟ گفت: آرى به وقت بیرون رفتن از خانه گفت: خدایا مرا به خانواده ام برمگردان و شهادت روزى ام فرما. حضرت فرمود: این است که شتر به مدینه نمى رود، بعد افزود: اى جماعت انصار، از شما کسانى هستند که اگر به خدا قسم بدهد، خدا قسم او را اجابت کند، عمروبن جموح از آنهاست، یا هند ملائکه از وقت مقتول شدن برادرت بر او سایه انداخته اند نگاه مى کنند کجا دفن خواهد شد، آنگاه حضرت مقدارى بالاى قبرشان ایستاد و فرمود: اى هند، شوهرت و پسرت و برادرت در بهشت رفیق هم هستند، گفت: دعا کنید خدا مرا هم با آنها گرداند.
عبدالله بن حرام، پدر جابر و برادر هند گوید: چند روز قبل از احد عبدالمنذر را که یکى از شهداى بدر است، در خواب دیدم، به من گفت: تو در چند روز آینده پیش ما خواهى آمد، گفتم: تو در کجایى؟ گفت: در بهشت هستیم هرکجا خواستیم سیاحت مى کنیم، گفتم: مگر تو در بدر کشته نشده بودى؟ گفت: آرى ولى بعد زنده شدم، جابر خواب پدرش را براى رسول الله (ص) نقل کرد، حضرت فرمود: این شهادت است یا جابر، یعنى: شهید زنده است.
به هر حال عمروبن جموح و عبدالله پدر جابر در یک قبر دفن شدند، بعد از چهل و شش سال در احد سیل آمد، قبر آن دو را شکست جنازه ها ظاهر شدند، عبدالله زخمى را در صورت بود و دست خود را روى آن گذاشته بود، دستش را از روى زخم کنار کردند، خون زخم سرازیر شد، دستش را روى آن گذاشتند، خون قطع گردید.
واقدى از جابر نقل کرده گوید: پدرم را در قبرش دیدم گویى خفته بود اصلا تغییرى در وى دیده نمى شد، گفتند: کفنش چطور؟ گفت: او را در پوستى پیچیده و بر پاهایش علف اسپند ریخته بودند و هیچ یک تغییر نکرده بود، با آن که از شهادتش چهل و شش سال مى گذشت. جابر خواست قبل از دفن با عطر مشک او را معطر کند، اصحاب رسول الله (ص) گفتند: چیزى در آن ها بوجود نیاورید.
منـابـع
ویکی پدیا فارسی
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها